|
Richerd brautigan
Ein Nachmittag1939 یک بعدازظهر1939 داستانی است باتکراری پایان ناپذیر، همیشه برای دخترچهارساله م تعریف می کنم. داستان چیزی بهش می دهدکه می خواهدبازوبازهم دوباره بشنود. وقت تورختخواب رفتن که میرسد، می گوید: « بابا، واسه م تعریف کن، یه بچه که بودی، چیجوری رفتی توسنگا. » « باشه. » پتوهاش راکه انگارابرهای هدایت شونده بودند، قشنگ دورخودش پیچید. شستش راتودهنش گذاشت وباچشمهای سبزفوق العاده علاقمندش، نگاهم کرد: « یه بچه ی کوچیک ودقیقاهم سن حالای توکه بودم، مادروپدرم تویک پیک نیک، منوباخودشون بردن کوههای راینیر. حالاتوماشین کهنه مون هستیم وداریم میریم که می بینم یه آهووسط جاده وایستاده. به یه علفزاررسیدیم که توبرفابود، آونجابرف روزمین خوابیده بود. سایه درختاروش افتاده بودوتومحل نورخورشیدنمی تابید. گلای وحشی توعلفزاربزرگ شده بودن وخیلی قشنگ به نظرمیرسیدن. یه سنگ گردخیلی بزرگ غول مانندوسط علفزاروایستاده بود. بابام رفت طرفش، یه سوراخ بزرگ وسط سنگه پیداکرد. توسوراخه نیگاکرد. سنگه به قاعده ی یه اطاق بلندوبزرگ بود. بابام خزیدتوسنگه، نشست وازتوسوراخه آسمون آبی وگلای وحشی رونگاکرد. بابام ازسنگه خیلی خوشش اومد، جوری رفتارکردکه انگارتوخونه بود، تموم بعدازظهرتوسنگه بازی وتفریح کرد. بابام چنتاتخته سنگ کوچیک روتوسنگ بزرگه جمع ومرتب کردوروهم چید، ازتخته سنگایه کوره ویه مبل ووسایل دیگه خونه درست کرد. گلای وحشیم وسایل زندگی بودن. بابام ازاوناخوراکی پخت. داستان مام همینجاتموم شد... » باچشمهای بزرگ آبیش تماشام کردوبه چشم کودکی که توسنگهابازی میکند، نگاهم کرد، جوری نگاهم کردکه انگاردلمه قل قلی گلهای وحشیم که توکوره مانندتخته سنگهاپخته شده م. انگاربه اندازه کافی ازداستان سیرنمی شود. سی یاچهل بارداستان راشنیده، بازوهمیشه میخواهددوباره بشنود. داستان خیلی براش مهم است. فکرمی کنم دخترم ازاین داستان به عنوان یک درورودی به یک نوع کریستف کلمب استفاده میکند، دری که داخل می شودودوران کودکی پدرورفقای قدیمش راکشف می کند... Gustaw Herling Verbranntes Gedächtnis خاطرات سوخته ( 20 مه 1919لهستان – 4 جولای ناپل ایتالیا،نویسنده لهستانی بود. ) روزی آتش سوزی یک خانه سالنمدان تنهارادرروزنامه خواندم. همان روزآتش سوزی خاموش شدوتمام ساکنین تواستندنجات یابند، امایادگاریهای خصوصی شان - نامه هاوعکس های قدیمی شان، قرباینهائی بودندکه توآتش سوختندیابه وسیله آتش نشانهانابودشدند. سالمندهاباباقیمانده خاطرات سوخته وگذشته شان، درخانه ای دیگراسکان داده شدند. بلافاصله چنان مرگ ومیرخشنی شروع شدکه خانه جدیدبعدازسه ماه تقریباخالی بود. مدتی طولانی درنظرداشتم داستانی دراین باره بنویسم. سرآخرازخیرش گذشتم، برام روشن شدکه درکمترین سطورگزارش روزنامه هم داستان کاملی نهفته که کلمات اضافی براش تحمل ناپذیراست... نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|