logo





کلاه گیس

يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۷ مه ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
سرمای اواخراسفند بفهمی نفهمی هنوز سر و صورت را نوازش می داد. گوسفندها از گله آمده و تو حیاط بزرگ یله بودند. طالب تو تنورخانه منقل راعمل آورد. زغال هاخوب که گل انداختند، منقل را توسنی مسی گرد لبه کنگره ای گذاشت.
کدخدا توبلنداطاق رو نهالیچه نشسته بود. عمامه شیرشکریش راکنارش گذاشته بود. پاهاش راراحت رهاکرده واندک قوز پشتش راروتشکچه کناردیوارتکیه داده بود.این حالت، سرحال وشنگول بودن کدخدارانشان میداد.
طالب داخل اطاق مهمانخانه شد، کناردروایستادوگفت:
« سلام حج بابا، منقل جانه ای درست کرده م. »
کدخداکف چغردست راروسرکچلش کشید، سیگاراشنوش راپک زد، گفت:
« بیارش اینجا، ببینم چندمرده حلاجی وچه شاه کاری کردی، داش طالب. »
طالب سینی رابامنقل عمل آمده جلوی کدخداگذاشت. جلوش دوزانونشست وگفت:
« انگارامروزبارفقای شهری خوش گذشته، گوساله م یافتش نیست، حتماباقیمت خوبی فرختیش. ازشهرخبرای تازه چی آوردی، حج بابا؟ »
کدخدادستمال چارخانه ش را بازکرد، وافورحقه بزرگ، سوزن سوراخ وافور، انبر کوچک و نیم لوله تریاک عسلی رنگ عمل آمده راکنارمنقل توسینی گذاشت. باتیغ نیم نخودازسرلوله تریاک برید، با سینه شست وانگشت اشاره گلوله کرد و کنار سوراخ حقه وافور چسباند. یک تکه زغال گل انداخته را وسط انبر کوچک گیر داد، زغال رافوت کرد، حقه رارو زغال گل انداخته چرخاند، گلوله تریاک جزجز کرد و ورم آورد، نی خرمائی رنگ وافور را بین لب های کدرش گرفت، زغال گل انداخته را تاحدممکن به گلوله تریاک نزدیک کرد و پک پر نفس کشید. گلوله تریاک کنارسوزاخ حقه تمام و محو که شد، نی رااز بین لب هاش برداشت. دود را فروداد، مدتی نفس را تو سینه ش حبس کرد، دود را طرف طالب فوت کرد و گفت
« منقل وتریاک به این جانانه ای، چی کم داره؟ »
« چای تازه دم پررنگ جانانه، حج بابا. »
« شیرمادرت حلالت، به مادرت بگوسینی چای تازه دم وخرمای شیره چکانش رابیاره. خبرهای خوشی ازمهمانی امروزم توشهروخانه رئیس ژاندارمری دارم، بایدباهاش درمیان بگذارم. »
« بامن کاری نداری دیگر؟ »
« اینجانه، بروگوسفندهاراجمع وراهی آغل کن. بعدهم زیرگاوهاراتمیزکن، شام بخوروبخواب، صبح بایدزودتربری سرزمین، فصل شخم وکشت وکاره. بایددهقانها رابکشی زیرکار، بپاگرده اززیرکشت وکارخالی نکنند. »
کدخداسه چاربست پروپیمان چاق کردودودش راقورت داد، کله ش داغ می شدکه زنش باسینی چای ویک زیرنعلبکی برنجی پرخرمای سیاه رنگ داخل شد. سلام کرد، پاورچین پاورچین خودراکنارسینی ومنقل کدخدارساند. سینی راروزمین گذاشت، تودواستکان کمرباریک چای یک رنگ ریخت. باکمی فاصله چارزانونشست. چارقدش رابالاکشیدوگفت:
« خوب سایه م رادوردیدی، حج یوسف، صبح تاشب توشهر به مراددل گشتی وکیف کردی! خبرهای تازه راتعریف کن. »
« اشتباه نکن، یک موی گندیده جح خانوم خودم رابه صدتاالدنگ لنگ وپاچه ورمالیده شهری نمیدم. اول تومفصل تعریف کن، ببینم چی گلی روسریکه پسرم طالب زدی، بعدمن خبرهای خوشم راتعریف میکنم. »
« خواستم بعدازیک سره شدن تکلیف، همه چیزراتعریف کنم. توده پانزده روزگذشته درخانه ی همه آنهاکه سرشان به تنشان میارزه، به خواستگاری رفته م، همه شان، بعدازکلی زبان بازی وتعریف وتعارف، دست رد روسینه م گذاشتند. »
« درخانه کیهارفتی؟ مثلاکدخدای آین خراب شده م من. سرفرصت پدرشان رادرمیارم،خیالات ورشان داشته. »
« خواستگاری لعیا، دخترحاج علی رفتم، دختره ی بی حیا، نه بردونه آورد، گفت: من رابه طالب کل، پسرکدخدابدین، خودکشی میکنم. رفتم درخانه ی حج حجت، ربابه، دخترش گفت: مردن بهتراززن طالب کل شدن است. رفتم درخانه حج اصغر، دخترش مریم، اصلاخودش رانشان نداد. مادرش گفت: مازیرمنت خانواده کدخدائیم، دختره ی ورپریده فرارمیکنه، ازدست ماهم کاری ورنمیاد. »
اخمهای کدخدارفت توهم. کف چغردستش راروپیشانیش مالید، یک بست قچاق دیگرکشید، دودراتوسینه ش نگاه داشت، سرآخرروصورت زنش فوت کردوگفت:
« تمومش تقصیرتو، عیال بی عرضه است، پسربه این قدوقامت رشید، چرابایدکل باشه که هیچکدام ازدخترهای آبادی حاضرنباشند زنش شوند؟ »
« لابدفکرمی کنی من کل به دنیاآوردمش. »
« چه فرقی میکنه، سهل انگاری توپسرک خوش قدوبالام راکل کرد. »
« انگاریادت رفته، آن سال خیلی ازبچه هاحصبه گرفتند، تمام موهاشان ریخت ودیگریک لاخ مودرنیاوردند. طفلک طالب ماهم بعدازهمان حصبه دوران بچگی،کله ش طاس شد. »
« اصلاغمت نباشه، رئیس ژاندارمری که بارهاتوهمین خانه براش مهمانی وسورسات راه انداخته م، امروزتوخانه ش مهمانم کرد. توحرفهاش اشاره کردمایله دخترش رابه عقدپسرم طالب دربیاره. فردادوباره میرم شهر. پا به پاهم نمی کنیم دیگر، روزهای بین عیدنوروزوسیزده به در، دهل وسرنای عروسی راتوآبادی راه می اندازیم، گورپدرهمه ی اهالی آین آبادی خراب شده. »

*
خانواده کدخدایک روزتمام مهمان رئیس ژاندارمری بودند. طالب ودختررئیس ژانداری هم رادیدندوپسندیدندوخواستگاری صورت گرفت. طالب به مادرش گفت:
« دختررئیس ژاندارمری باب مذاقمه، همانه که سالها دنبالش بودم. صورتش قشنگه ،گیس های سیاه شبقیش دیوانه م کرده. می ترسم ازدستم بره، معطل نگن.»
عروسی راه افتاد، توآبادی جشن گرفته شد، یک شبانه روزدهل وسرناکوبیدند ورقص وپای کوبی بود. مهمانهاکه رفتند، زن کدخدا، نوع کارومراسم شب حجله راکنارگوش طالب کمی ساده لوح پچپچه وهمراه عروس راهی حجله ش کرد...
گرگ ومیش صبح، زن کدخدابقچه حمام طالب راپشت درحجله گذاشت، درزدوگفت:
« بلندشو، یک ساعت دیگر حمام زنانه میشه، بعدهم باید بری صحرا، عجله کن، فصل شخم وکشت وکاره. »
طالب ناگهان لخت ووحشت زده بیرون زد، خودباخته ودست وپاگم کرده به مادرش گفت:
« این عروسه دوتاکله داره!...»
« چی جوری دوتاکله داره؟ انگاربه کله ت زده! رنگ ورخت شده میت!نکنه بازداری غش میکنی !..»
« یک کله کل مثل کله ی من داره، یک کله ی پرگیس هم کنارمتکاشه!...»
« یکی کله ی خودشه، آن یکی هم کلاه گیس شه، طالب مشنگ!....»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد