خب! حالا، فکرشو بکن که جونوری مثل همين آرسن لوپن مکار شارلاتان، بيفته ميون يه مشت آدم صاف و صادق و بی شيله پيله ای مثل داداش ما که به خاطر مبارزه با امپرياليزم آدمخوار، جونشو گذاشته کف دستشو، و اگه نگم توی همه ی سر تا سر اين تاريخ عنی خم اندرقيچی، بلکه تو همين صد، صد و پنجاه سال اخير....
( می بخشيد دکتر!).
(بعله؟!).
(ميخواهم عرض کنم که چون خودتان فرموديد که از اين پس اگر سؤالی داشتم، فورن مطرح کنم، می خواهم عرض کنم که به قول معروف، جمله عيبش را چون بگفتید هنرش را هم بفرمائيد!).
( هنر کی؟!).
( هنرهمين ...)
( هنر همين آرسن لوپن رو؟!).
( بلی؛ همين ايشان؛ چون، به هر حال ، با همه آن عيوب وصفات ناپسندی که فرموديد، حتما بايد هنری هم داشته باشند که در چنان پست های مهمی مشغول به کار بوده اند و هنوز هم هستند و درعوض، آدم های صاف و بی شيله پيله ای مثل دادشتون ...)
( ايوالله! می بينم که يواش يواش، داره ترست ميريزه وو از ما، سؤالای سخت سخت ميکنی! خب، به قول داداشم، به اين ميگن آزادی انديشه و بيان ديگه! دموکراسی ديگه! دموکراسی که شاخ و دم نداره. دموکراسی يعنی همين که تو بتونی بدون ترس و وحشت، نظرتو به من بگی وو اگه لازم باشه، بتونی بحث هم بکنی وو به قول خارجی ها، با همديکه ديالوگ داشته باشيم! خيلی خب! حالا که داريم با هم مثل دور ازجون، دوتا آدم دموکرات حرف ميزنيم، قبل از اينکه در مورد هنر اون روباه حرومزاده مکاربرات بگم، يه سؤال ازت دارم و دلم ميخواد که يه جواب رو راست و بدون شيله پيله بشنفم! باشه؟!)
( امر بفرمائيد)
( با اين چيزائی که تو از من در باره ی اون آرسن لوپن حرومزاده ی مکار و داداشم شنيدی، حالا اگه اين دونفر بخوان نماينده ی مجلسی، وزيری، وکيلی و... بذار اصلن بگيم، بخوان رئيس جمبوری چيزی بشن، تو به کدومشون رأی موافق ميدی؟!).
( صادقانه خدمتتون عرض کنم که اگر ده درصد از اين چيزهائی که شما در مورد آن آرسن لوپن فرموديد، درست باشه، من حتی حاضر نيستم، مسئوليت خريد يک پورس چلوکباب ناقابل را به چنان آدمی واگذار کنم تا چه برسد به اينکه....)
( خيلی ناکسی! وسط دعوا، هم صحبت چلوکبابو پيش ميکشی و هم چون ما ميخوايم تو رو امروز به چلوکباب دعوت کنيم، از پيش ميزنی توی سر مال و ميگی چلوکباب ناقابل؟!)
( می بخشيد دکتر. منظورم.....).
(بی خيال! حواسم هست جون تو! ميدونم که الان روده بزرگه، روده کوچيکه رو لقمه ی چپش کرده، ولی حواسم پرت صحبتامون شده بود و يکی دو تا خروجی رو، عوضی رفته بودم! باس برميگشتم دوباره، تو بزرگراه. ناراحت نباش! ديگه چيزی نمونده که به چلوکبابت برسی!).
( نه به جان شما! منظورم.....).
( به جان خودت! قرار نبود که ديگه پررو بشی ها!).
( چشم. به جان خودم قسم که....).
( خيلی خب! بسه! توی يک کلمه بگو به کدومشون رأی "آری" ميدی؟! به داداش ما يا به اون آرسن لوپن شارلاتان؟!)
( به هيچکدام. من فقط به شما رأی ميدم)
( خالی می بندی؟!)
( نه به جان خودم. عين واقعيت را می گويم)
(می ترسی که بهم بربخوره وو باز جوش بيارم و شير هوا و دريچه ی آب و غذاتو ببندم؟!)
( نه، به جان خودم قسم! منظورم اين است که ....)
(بی خيال! قبول. گفتی که راجع به هنر اون روباه شارلاتان هم برات بگم،آره؟)
(البته، اگر دوست داريد و صلاح می دانيد)
( چرا صلاح ندونيم؟! معلومه که صلاح ميدونيم که راجع به هنر اين حرومزاده ی مکار شارلاتان هم برات بگيم! اصلن بذارازهمون چلوکبابی بگم که تو حاضر نيستی مسؤليت خريدشو به اون حرومزاده واگذار کنی! ببين! اتفاقا، اگه من يه چلوکباب خيلی خيلی خوب و درجه ی يک ميخواستم و در ضمن، نميخواستم پول خيلی خيلی زياد هم بالاش بدم، همون حرومزاده ی مکار رو مأمور خريدش می کردم و صد در صد مطمئن بودم که نه تنها چلوکبابيه نميتونست سرش کلاه بذاره، بلکه اون روباه شارلاتان حروم زاده ی کلاش بود که سر اون بدبخت کلاه ميگذاشت و حتا ممکن بود که بتونه به جای يک چلوکباب، دوتا چلوکباب برام بخره وو شايد هم می تونست يارو رو يه جوری گوزپيچ کنه که اصلن بابت چلوکبابا، پولی نده که هيچ، بلکه يه چيزی هم دستی از چلوکبابيه بگيره وو سر و ته قضيه رو يه جوری هم بياره که دفعه ی بعد که اون حرومزاده از اونجا رد ميشه، يارو چلوکبابيه، يه جاهائيش شروع کنه به سوختن، اما بازهم به اون روباه مکار شارلاتان به چشم يه مشتری پپه ی بدبخت نيگاه کنه وو به اميد يه معامله نون و آبدار ديگه، از پشت دخلش پا شه وو بددوه دنبال اون و هی بفرما بفرما کنه! خب! اين، هنرکمی نيس! هس؟! اونهم برای خريدن يه چلوکباب به قول تو ناقابل! ميگی که اون آرسن لوپن مکار شارلاتان، ممکنه با يارو چلوکبابيه، گاوبندی کنه؟! ميگی که چون دستش کجه، ممکنه برای خريداش، سند سازی کنه؟! ميگی که تا چلوکبابه رو بياره اينجا، ممکنه که چندتا ناخنک بهش بزنه؟! ازدوغش بده بالا وو به جاش آب ببنده به شکم بطری ها؟! ميگی که چون حسوده، از اينکه من چلوکباب ميخورم و اون نميتونه، ممکنه زهری، تفی، شاشی و آب دماغی چيزی توش بريزه؟! خب! فکر اينشم کردم! چطور؟! آها! يه مأمور" اهل کتاب" و يه مأمور" اهل حساب " رو، همراش ميفرستم که نتونه دست از پا خطا کنه! همين کاری که الان، باهاش کردن! تقسيم پست ها وو مسئوليت خريد و فروش اونجا رو دادن دستش، اما مأمورای " اهل کتاب" و مأمورای " اهل حساب" خودشونو گذاشتن تنگ دل ايشون که هر بيست و چارساعت، به حسابا و کتاباش رسيدگی کنن! حالا اين مأمورای اهل کتاب و اهل حساب، چی هستن و کی هستن و چطوری دم و دستگاه دولت رو دور ميزنند و بدون آنکه اون روباه مکار شارلاتان ، اونارو بتونه ببينه، کارشونو انجام ميدن، ميمونه برای وقتی که برسيم اونجا وو خودشون بيان سراغت و ريز قضيه رو بذارند کف دستت. خب! کجابوديم؟! آها!... پس ثابت شد که هنر خريدکردن اون آرسن لوپن حرومزاده ، با خريدن همون يه چلوکباب به قول تو ناقابل، رو دست نداره وو يکی از هنرای رئيس جمبور هم، اينه که بتونه تو بازار سياست، عين همون حرومزاده ، خريدار زبر و زرنگی باشه! اما، از هنر فروشندگيش برات بگم! هنر فروشندگيش، اگه نگم هزار دفعه بهتر از هنر خريد کردنشه، ميتونم بگم که بدتر نيس! برای همين هم اگه يه روزی بخوام چلوکبابی ای چيزی وازکنم، ميدمش دست اون و باز هم مطمئنم که هر پورس غذای آشغالو، اولن ، به دوبرابر قيمت اصليش ميفروشه! دومندش، مشتری رو هم، با چس خنده وو چشم و ابرو اومدن و وو چاکرم ومخلصم کردن و و خالی بندی هائی که ميکنه، چنون راضی نيگه ميداره که مشتريه پس از خوردن و رفتن و درد دل و اسهال گرفتن و دکتر و دواهای بعديش و احتمالن، چند روز هم تو بيمارستان يا خونه خوابيدن، ولی باز هم وقتی هوس چلوکباب بکنه، ميدووه طرف چلوکبابی کی؟! طرف چلوکبابی همون آرسن لوپن حرومزاده ی شارلاتان! چرا؟! چون، اون حرومزاده ، روابط عموميش حرف نداره! چرا؟! چون، کار راه اندازه! به چه قيمتی؟! به هرقيمت! اهل دروغ و دغل و زد و بند و اهل بده وو بستونه! مثل کی؟! مثل يه رئيس جمبوری خوب! و اما، از هنرای ديگه ی يک رئيس جمبورخوب چيه؟! اينه که باس کار راه انداز باشه! به چه قيمتی؟! به هرقيمتی! يعنی چی؟! يعنی وقتی کاری رو بهش ميسپری ، به هر قيمتی تمومش کنه! يعنی چی به هرقيمتی؟! يعنی اينکه از شير مرغو واخلاق و وجدان و خداو پيامپرو ناموس و رفيق و وطن و حيثيت و . ..خلاصه تا جون آدميزاد رو بتونه تا اونجائی که تيغش می برره، خوب بفروشه و ارزون بخره! و توی اين چيزهاهم، اين آرسن لوپن حرومزاده ، نظير نداره! چطور؟! قبل از انقلاب، تو زندون اولم، باهاش هم سلولی بودم. بچه هائی که اونو ميشناختن و صابون آرسن لوپنی و حرومزادگيش به تنشون خورده بود، می گفتند که اگه حرفای مارو باور نميکنی و ميخوای با چشمای خودت ببينی که اين آرسن لوپن حرومزاده، چه جور جونوريه، برو سبيلشو يه خورده چرب کن و اونوخت، ازش بخواه که توی همين زندون، يه تظاهراتی، چيزی بر عليه دولت راه بندازه! توی يه چشم بهم زدن، يهو می بينی همه ی زندونيا که هيچی، مأمورا و حتا رئيس زندونهم اومده وسط حياط و داره به نفع زندونيا، شعار ميده و تا بخواد به خودش بجنبه و بفهمه که شعا را عليه خودش و دستگاهه، آرسن لوپن حرومزاده، قطعنامه ی تظاهرات رو هم خونده وو ماجرا تموم شده وو بعدش هم نشسته توی دفتر زندون و داره به خاطر همکاری با مأمورا در مورد مهار کردن تظاهرات توی زندون، چلوکباب مفتی می خوره ! اونوخت به سلول هم که بر می گرده، بچه ها ، دورش جمع ميشن که اون براشون تعريف کنه که چطو تونسته به مأمورا رو دست بزنه وو به بهانه چلوکباب خوردن، يکی از چنگالاشونو برای روز مبادا کش بره! بچه های کنفدراسيون هم می گفتن که تو خارج ، يک دفعه نشده که اين حروم لقمه ی کلاش با گروهای ديگه، ترتيب يه برنامه ی سخنرانی يی، تظاهراتی، چيزی رو بده وو آخرش، کلاه سرهمه شون نذاشته باشه وو اسم خودش و يا گروهشو بالاتر از همه ننوشته باشه و پرچم خودشو از همه بالا تر نبرده باشه وو شعارهای خودشو نداده باشه وو تظاهراتو بنام خودش تموم نکرده باشه وو انگار نه انگار که ديگرگروه ها هم توی اون تظاهرات شرکت داشتن! بعدش هم که يقه شو ميگرفتن و ميگفتن که قرارما، اين نبوده! ناکس گردنشو کج می کرده و سرشو پائين مينداخته و خودشو به موش مردگی ميزده و ميگفته: "نميدونم چی شده والله! باس برم با اين بچه ها صحبت کنم ببيبنم که کار کی بوده و چرا خلاف قولشون عمل کردن اين نامردا!". درحالی که در اصل، بچه های ديگه ای تو کار نبوده و اگه هم بوده، همه شونو قال گذاشته بوده و هرچه کرده، زير سر خود حروم زاده اش بوده! بعد ها که توی جريان انقلاب با يکی از همون کنفدراسيونی ها که يه آدم صاف و بی شيله پيله ای بود و همچی بگی و نگی، قيافتن و اخلاقن، يه شباهت هائی با دادشم داشت، دوست شديم، بهش ميگفتم که شما که اخلاق اين آرسن لوپن دزد حروم لقمه رو ميشناختين و ميدونستين که چه کثافتيه وو با اين کاراش، داره تيشه به ريشه تون ميزنه، پس چرا عذر اين عنترو نخواستين؟! چرا ننداختينش بيرون؟! ميگفت : "سياست! سياست! سياست!". و اين قضيه ، توی کنفدراسيون که هيچی، توی کل جنبش های آرمانی و انقلابی دنيا، تو اون جاهائی که آرمان، افتاده تو دام سياست وو قدرت گرا شده، آرسن لوپن های حروم لقمه ای از توش در اومدن که دست هر چه ضد انقلابی و ضد آرمانی رو از پشت بستند! و تازه، اينايی که تو می بينی، انگشت کوچيکه اونائی که من ميشناسم نيستند! تازه ، همه اونائی که تو ميشناسی و من ميشناسم رو اگه روی هم بذاری، باز هم فقط نوک اون کوه يخ به حساب ميان! برای همين هم، هروقت که توی تشکيلات ميومديم و اساسنامه رو پيش ميکشيديم و تصميم به يک خونه تکونی حسابی ميگرفتيم، به وقت تصميم گيری نهائی، يهو نظرهمه مون عوض ميشد! چرا؟! چون تو دلمون ميديديم که اگه بخوايم بر اساس اون چيزای آرمانی که تو اساس نومه نوشته شده، عمل کنيم، خود ما هم، يه جورائی بی شباهت به اون آرسن لوپن ها ی حرومزاده ی شارلاتان نيستيم و حتا توی يه قضايائی که توی همون تشکيلات اتفاق افتاده بود، بدتر ازاونهم بوديم! برای همين هم، يه دفعه شروع ميکرديم به توجيه رفتار و گفتار خودمون که آره ديگه! بالاخره به قول معروف ، آدم، آدمه وو نباس اينجوری همديگه رو دراز کنيم و بذاريم زير ميکرسکوب و شروع می کرديم به توضيح و توجيه های من در آوردی و بعدش هم با همون توضيح و توجيه های من در آوردی می رسيديم به دفاع کردن از همون آرسن لوپن حرومزاده وو می گفتيم که خب ديگه! درسته که اين بابا خيلی ناکس و حرومزاده وو شارلاتان و از اين جورچيزاس، ولی با همون حرومزادگيش و شارلاتانيش بوده که تا به حال تونسته اين تشکيلاتو سر پا نيگهداره! خلاصه، بودن يه همچين آدمی بهتر از نبودنشه و با بيرون انداختنش از تشکيلات؛ اولندش ، آب به آسياب دشمن ريختيم و دوومندش از کجا معلوم که تا ما بيرونش بندازيم، فورن همون دشمنامون نيان سراغشو توی هوا قاپشو ندزدند؟! دشمنائی که تا همين ديروز، همين آرسن لوپن حروم لقمه ، سرهمه شونو، شيره مالونده بود و صابون بدقولی، حقه بازی و کلک و شارلاتانيزمش به تنشون خورده بود، اما چون ميدونستند که چم و خم قضايا را خوب ميشناسه! کاريه! کار راه اندازه! بازهم دنبالش بودند که بکشنش سوی خودشون! خب ! اينم از هنرای ديگه ی اين آرسن لوپن ها که حتا دشمناشون حاضرند برای داشتنشون، پول بالاشون خرج کنند! حالا تو، به جای تشکيلات، بگذار گروه! بگذارسازمان! بگذار حزب! بگذار مملکت! بگذار دولت و همينطور برو بالا وو بالا تر و...)
( ببخشيد دکتر! پس، قضيه ی آرمان وانقلاب و شهادت و...)
(داری وسط دعوا نرخ تعيين می کنی! آره؟!)
( نه، به جان خودم! منظورم اينه که...)
( خيلی خب! گرفتم! حالا، آرمان و مارمان و انقلاب و منقلاب رو عجالتا بذارکنار و به من بگو ببينم که توی بازار سياستی که اينطور آرسن لوپن های حروم لقمه ی همه فن حريف، تو بورس هستن و حرف آخرو می زنن، اين داداش صاف و صادق بی شيله پيله ی ما اصلن هيچ شانسی برای برنده شدن داره ؟!)
( خوب! البته، ايشان اگر به وظيفه ی آرمانی و....)
( حالا، وظيفه وو آرمان و اين چيزا، به کنار، تو فکر ميکنی که مردم دنيا ، بيشتر دوست دارن به کی رأی بدن؟! به آرسن لوپن های حرومزاده و شارلاتان مملکتشون يا به آدمای صاف و بی شيله پيله شون؟!)
( بستگی دارد؛ بستگی به آن مردم دارد. بستگی به تاريخ و جغرافيا و تمدن و فرهنگ آن مردم دارد. بستگی به اهميت و اولويت هائی دارد که در آن لحظه ی تاريخی، در ارتباط با آرمان انقلابی ای که مردم برای آن جنگيده اند، خون داده اند و...).
( خفه! بازکه داری چرت پرت می پرونی و داستان ماستان سر هم ميکنی! آخه خنگ خدا! به دور و ور خودت نيگاه کن! به افراد خونوادت! به بابات! به ننه ات! به داداشات! به خواهرات! به افراد فاميلت! به دوستات و آشناهات! به هم محله ای هات! به همکارات! به هم شهريهات، از آخوندش گرفته تا کلاهيش! ازبی سوادش گرفته تا باسواد و دکتر و مهندس و کوفت و زهر مارشون نيگا کن و ببين کدومشون توی رفتار و گفتارشون، صاف و صادق و بی شيله پيله ان و کدومشون نيستند! وبعدش هم، تعداد صاف و صادق و آرسن لوپن ها وو مکار و حروم لقمه هاشونو بشمر و ببين تعداد کدومشون بيشتره؟! ببين، ديروز چی داشتند و چی می گفتند و امروز چی دارند و چی ميگن؟! اونائی که دارند از کجا آوردند و اونائی که ندارند، چرا ندارند!)
( البته، در طول تاريخ، هميشه ...)
(اصلن، بقيه رو ولش! همين خود تو! ببين يه روزی کجا بودی و چی داشتی و امروز کجائی و چی داری؟!)
( درست می فرمائيد، ولی...)
( ولی، بی ولی! ببين ديروز کی بودی و کجا بودی و امروز، تو روی اون صندلی نشستی وو من، پشت فرمون اين قارقارک و شده ام صاحب اختيار بازو بسته کردن شير هوا وو دريچه آب و غذا و فلان فلان و حقوق آخر ماه جنابعالی! درسته؟!)
( درست می فرمائيد)
(خب! به جای اين قارقارک، بذار سيستم! بذار حکومت! بذار دولت! بذار حزب! بذار گروه! بذار مافيا! بذار خدا! بذار فرشته! بذار شيطون و... خلاصه هرچی! و به جای خودت ، بذار داداش منو و به جای من، بذار اون آرسن لوپن مکار حرومزاده وو به جای ايران، بذار آمريکاوو به جای آمريکا ، بذار روسيه وو به جای روسيه، بذارسوريه و به جای سوريه، بذار عراق و به جای عراق، بذار فلسطين و به جای فلسطين، بذار اسرائيل و به جای اسرائيل، بذار آمريکا وو به جای دانالد ترامپ، بذار نتانياهو وو به جای پوتين، بذار اسد و همينجور برو جلو وو اونوخت به من بگو که بين من، خودت، داداشم و اون آرسن لوپن مکار حقه باز و اين چندتا آدمی که کانديداتوريشون برای رياست جمبوری قبول شده، به کدوممون رأی آری ميدی؟!)
( فقط، به خود خود شما. والسلام)
( از ترس!)
(نه به جان خودم!)
( ماليدی)
( چی فرموديد؟)
( فرموديم ماليدی)
( فرموديد مال الدين؟!)
( اولندش، نفرموديم مال الدين! فرموديم ماليدی! دومندش، تا باز شير هوا وو دريچه ی آب و غذاتو نبستم، خودتو از صندلیت بکش بالا و درست بنشين!)
( چشم دکتر).
(سومندش، درست حرف بزن! )
(چشم)
( چهارمندش، بدون آنکه لفظ و قلم حرف بزنی، بگو ببينم چرا می خوای به من رأی بدی؟! )
( خوب، برای اينکه...)
(نميخواد!.... نمی خواد بگی! ... خودم می دونم! ...... آره...... گفتی خواسته های آرمانی ما! ... خوا...سته....های.... آر....مانی....ما؟! ....آره ، خواسته های ... ببين! .... با يک حساب خيلی ساده ی سرانگشتی، دو تا دوتا ، می شود چی؟! می شود چهارتا. خب! ... بگذار اصلا يک مثال آرمانی برات بزنم! مثلا همين داداش خودمو مثال می زنم. وختی اين داداش صاف و صادق بی شيله پيله ی آرمانی مون رو ميفرستيم که از همون مردم آرمانی خودش که همه چيزشو تا حالا پای اونا فداکرده، مثلا يه ظرف چلوکباب بخره، ارزونتر که بهش نميفروشند، هيچی بلکه گرونتر هم ميفروشند! هر دفعه هم، يا سماغش کمه، يا پيازش، يا نونش بياته، يا گوجش پوسيده و دوغش شيرينه! نه اينکه نبينه وو نفهمه وو پخمه مخمه وو از اين طور چيزا باشه؛ نه! فقط چون، صاف و صادق و بی شيله پيله اس! فقط، برای اينکه آرمانگراست! ميگه، اينا که کار خلاف ميکنن نمی فهمند! تربيت نشدن که کار درست بکنند! ميگه ، تقصير ندارند! ميگه ، تقصير دولته! تقصير جامعه اس ! ميگه اينا قربونی جامعه هستند! قربونی اونا که ميلياردی می برند! ترلياردی می خورند، ها! ميگه، سيستم باس درست بشه! و تازه، مگه ميزاره همون چلوکباب آشغالی که بهش انداختند از گلومون پائين بره؟! نع! اولندش که خودش نمی خوره وو هرچه اصرارش هم ميکنيم ، لب نميزنه و ميگه که سيره و همه مون هم ميدونيم که دروغ ميگه! نميخوره، چون آرمانش بهش اجازه نميده! چون، نميخواد که به خوردن غذاهای چرب و چيلی عادت کنه! چون، گشنه ها توی مملکت، توی دنيا زيادند و پول خوردن چلوکباب ندارند! دوومندش، تا شروع ميکنيم به خوردن، آدمی که تمام روزو لالمونی گرفته بوده، يک دفعه سر سفره ، نطقش واميشه ووهمه ی گرسنه های عالمو مياره جلوی چشممون، که چی؟! که چرا يه روز هوس کرديم يه لقمه چلوکباب کوفتمون کنيم! حالا فکرشوبکن که ايشون بشه رئيس جمبور! اولين کاری که بکنه، اينه که همين قارقارکو از بنده بگيره وو بده به تو و امثال جنابعالی! چرا؟! چون ،داداش ايشون هستيم و باس اول معلوم بشه که نشستن بنده پشت اين قاقارک به حق بوده يا به ناحق! بعدش هم ميره وو نه تنها راه نفوذ فاميل و آشناهای سببی و نسبی شو به دستگاه دولتش می بنده، بلکه از سر احياط، همه ی فاميل و دوست و آشناهايی رو که حتی قبل از رياست جمبوری ايشون، توی مملکت، کاره ای بوده اند، عجالتا ، منتظرالخدمت ميکنه تا معلوم بشه که يکوقت با پول و پارتی سر کار نيومده باشند! کار دومی که ميکنه ، اينه که فورا دستور ميده که در همه جا جار بزنند که آزادی انديشه و بيان ، در دولت ايشون از اولويت ها است و در اولين فرصت هم ،زندانيان سياسی و عقيدتی رو آزاد می کنند و قراره که به جای اونها متجاوزين به حقوق مردمو به زندون بندازند و... کار سومی که خواهد کرد اينه که به قول خودش "قانون از کجا آورده ای " را از مجلس ميگذرونه و بعدش هم، بالای در ورودی ساختمون رياست جمبوريش، يه تابلو ميزنه و روی اون با دست خودش، به خط نستعليق مينويسه که: " گشنه های ايرون و جهون، خوش اومدين به کلبه ی داداشتون!" خيلی خب! حالا، اگه تو باشی، به همچين داداشی رأی ميدی يا به اون آرسن لوپن حرومزاده که همه ی داداشاوو خواهرا وو شوور خواهراوو زن داداشاوو فاميل و دوستاوو آشناوو همشهري ها وو... )
( به شما)
( به من؟)
(آره. فقط به شما رأی ميدم!)
( آه! آه! آه! مثل اينکه گاومون زائيد!)
( چه شد دکتر؟!)
( خروس بی محل!)
( کی؟!)
( مأمورای اهل حساب و کتاب!)
(اينجا؟!)
(مثل اينکه دوباره، بگيروببند شروع شده؛ راهو بستن! ... آره... دارن ميان اين طرف!... حواست جمع باشه! اگه پياده مون کردند و انداختنمون تو خط سين و جيم و اينجور چيزا! يادت هست که بهشون چی باس بگی؟!)
( بلی؛ خيالتون راحت باشه دکتر)
( ايوالله)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد