Franz Kafka
Der Vogel
پرنده
شب به خانه که آمدم، وسط اطاق یک تخم بزرگ، فوق العاده بزرگ دیدم. تقریبا هم قد میز بود. به مرور ورم کرد. آهسته از طرفی به طرفی غلتید. خیلی هیجانزده بودم، بین پاهام گرفتم و با ملاحظه با چاقو دو تکه ش کردم. کاملا خالی شده بود. پوست تو هم چروکید و موجودی لک لک مانند بیرون آمد. پرنده ای با بال های کوتاه بدون پر هوا راد رهم هم کوبید. دوست داشتم بپرسم:
« تو دنیای ماچه کار داری؟»
جلوی پرنده دولا شدم، تو چشم های ترسیده چشمک زنش نگاه کردم. ترکم کرد و روکپل هاش به طرف دیوار خزید، انگار روپاهاش حرکت کند، نیمه بال بالی زد. فکر کردم:
« یکی به دیگری کمک می کند. »
شامم را رو میز چیدم و به پرنده که آن طرف تازه نوکش را تو چند کتابم فرو می برد، چشمک زدم. فوری آمد طرفم، انگار کمی باهام خو گرفت و رو یک صندلی نشست. ورقه کالباس هائی را که براش گذاشته بودم، با نفسی فش فش کننده شروع کرد به خوردن. دوباره از من کنار کشید و شامش را تنها خورد. با خود فکر کردم:
« یک اشتباه طبیعی ست، انسان از تخم بیرون نمی پرد و در جاشروع به خوردن کالباس نمی کند. این جا تجربه زن ها را لازم دارد. »
تیز نگاهش کردم:
« احتمالا حس می کند غذای باب مذاقش از بیرون سفارش داده شده. »
بلافاصله به خاطر آوردم:
« از خانواده لک لک ها می آید، رو این حساب حتما عاشق ما هیست. حالا حاضرم براش ماهی فراهم کنم، گرچه عملی نیست. امکاناتم اجازه نمی دهد پرنده خانگی داشته باشم و این طور قربانی ها را بیاورم. یک زندگی صرفه جویانه ضد خدمات اضافی دارم. یک لک لک است، احتمالا تا بزرگ شدنش لازمم دارد، با ماهی های صید شده از سرزمین جنوب پروار می شود. باید مدت ها وقت تلف و آن جا سفرکنم تا بال های کوتاه لک لک رشد کنند، احتمالا شکست می خورم. »
فوری کاغذ و جوهر برداشتم، بدون این که از طرف پرنده مقاومت و مخالفی شده باشد، نوکش را تو جوهر فرو برد و مطالب زیر را نوشت:
« من، پرنده لک لک مانند در برابر تغذیه شدنم، ت ازمان قادر به پرواز شدن با ماهی،قورباغه و کرم(این دو وسیله آخر مایحتاج زندگی را به حقوق صنفی رفاه و آسایش اضافه می کنم.) تعهد میکنم تا سرزمین های جنوب روی پشتم حملت کنم.»
نوکش را تمیز کردم و کاغذ را دوباره جلو چشمش گرفتم. کاغذ را تا کردم و تو کیف نامه هام گذاشتم. بلافاصله رفتم دنبال ماهی، این مرتبه بایدگرانترمی خریدم. فروشنده قول داد بعد از آن همیشه ماهی فاسد و کرم های چاق ارزان برام تهیه کند. احتمالا سفرب ه سرزمین های جنوب خیلی گران تمام نمی شد. خوشحال شدم که دیدم مزه چیزهائی که آورده ام باب مذاق پرنده است. ماهی هارا بلعید،شکم قرمزش پر که شد، شاد شد. برخلاف بچه آدمیزاد، روز به روزپ یش رفت، رشد و تغییر کرد- بوی تحمل ناپذیر ماهی گندیده هیچ وقت اطاقم را ترک نکرد. حالا همیشه پیدا کردن پرنده کثیف و تمیز کردنش هم قضیه ساده ای نبود. تو هوای سرد رفتن براش قدغن بود، بیرون رفتنش را شدیدا کنترل می کردم- در نتیجه مواظبت ها بهار رسید، به طرف هوای درخشان جنوب شناور شدم. پرنده بزرگ شد، همه جاش را پر پوشاند، عضلاتش قوی شدند، زمان شروع تمرین با پرنده رسید. متاسفان مادر لک لک آن جا نبود و پرنده خیلی آماده نشده بود. آموزش های من کاملا کافی نبود. انگار پرنده با توجه به تلاش های شدیدم، درمیان کیفیت آموزش های درد آورم کاستی هائی دید که باید جبران می شد. با پریدن از روی کاناپه شروع کردیم. رفتم بالا، پرنده دنبالم آمد، با دست های به اطراف باز پائین پریدم، پرنده هم رو به پائین پرپر زد. کمی بعد رفتیم رو میز و سرآخر رو کمد. همیشه اما همه پروازها سیستماتیک چند بار تکرار می شدند....
2
Franz Kafka
Vor dem gesetz
دربرابرقانون
دربانی جلوی قانون می ایستد. یکی ازمردهای کشوربه این دربان نزدیک میشودوتقاضای ورودبه قانون می کند. دربان می گویداکنون نمی تواندبهش اجازه وروددهد. مردفکرمی کندومی پرسد:بعدبهش اجازه ورودمی دهد. دربان می گوید:
« ممکنه اجازه بدم، اماحالانه. »
دروازه ی قانون مثل همیشه بازودربان کنارش است. مردخم می شودکه ازمیان دروازه داخل راببیند، دربان متوجه می شود، می خنددومی گوید:
« بااین که داخل شدنتو ممنوع می کنم، اگه خیلی برات جلبه، بازم تلاش کن. اماتوجه داشته باش: من نیرومندم وپائین ترین دربون. ازسالونی به سالون دیگه، دربونائی وایستادن، هرکدوم پرقدرت ترازدیگری. نگاه دربون سالن سوم، حتی واسه منم تحمل ناپذیره. »
مردفکرمی کند: قانون بایدهمیشه دردسترس همه باشد، اماحالادربان پالتوخزپوشیده، بانوک بینی بزرگ وریش سیاه کم پشت درازتاتاری رادقیقادربرابرخود می بیند. مردتصمیم می گیردمنتظربماندتااجازه ورودبه قانون رادریافت کند. دربان چارپایه ای بهش میدهدومی گذاردکناردروازه بنشیندومنتظربماند. مردروزهاوسالهاآنجامی نشیند. تلاشهای زیادی می کندکه بگذارندواردقانون شود. بادرخواستهایش دربان راخسته می کند. دربان اغلب موردبازجوئیش قرارمی دهد، به عنوان آقایانی عالیمقام می نشینند، دربان درباره زادگاه وخیلی مقولات دیگر، بابی تفاوتی سئوالهائی می کند. همیشه درپان دوباره می گویدهنوزنمی تواندبهش اجازه ورودبدهد. مردکه خودرابرای سفرحسابی مجهزکرده، همه چیزرامورداستفاده قرارمیدهد، امابازمانده هاهنوزآنقدرباارزش هستندکه دربان رابارشوه بخرد. دربان به نوعی همه رابرمیداردوسرآخرمی گوید:
« ایناروتنهابه این دلیل برمیدارم که فکرنکنی چیزی گم کرده ای. »
مرددرطول سالها متوجه می شوددربان تقریبان شکست ناپذیراست. دربان های دیگررافراموش می کندواوراتنهامانع ورودبه قانون می پندارد. مردسالهای اول حادثه نامیمون راسنگدلانه میداندوبه شدت نفرین می کند. بعدهاکه پابه سن می گذارد، تنهاباخودپچپچه می کند. گرفتارحالتی بچگانه میشودودرطی سالهای آزگارمطالعه کک های یقه پالتوخزدربان راهم فرامی گیرد. ازکک هاخواهش می کنددرعوض کردن دربان کمکش کنند. سرآخرچشم هایش ضعیف می شوند، نمیدانداطرافش واقعاتیره ترمی شودیاچشمایش گولش میزنند. اکنون درتیرگی متوجه پرتوی می شودکه ازدرقانون بیرون میزند. حالادیگرمدت زیادی اززندگیش نمانده است. قبل ازمرگش، تمام تجربیات تمام زمان زندگیش رابه شکل یک سئوال توکله اش جمع میکندکه تاحالابادربان درمیان نگذاشته. به دربان اشاره می کندکه دیگرنمی توانداندام منجمدخودراتحمل کند. دربان بایدخودراشدیدابه طرف مردخم کندتاببیندچه تفاوت عظیمی به زیان مردناموفق پیش آمده وچگونه اندازه اندامش رادگرگون کرده. دربان می پرسد:
« حالاوهنوزچی رومیخوای بدونی؟ توسیری ناپذیری. »
مردمی گوید « همه براساس قانون میمیرند، چطورتواین همه سال هیچکس غیرازمن تقاضای ورودبه قانون نکرده؟ »
دربان متوجه می شودمردبه پایان راهش رسیده ومیرودکه شنوائیش راهم ازدست بدهد، فریادمیزند:
« ازاینجاهیچکس نمی توانست اجازه وروددریافت کند، چراکه این ورودی تنهابه تواختصاص داده شده بود. حالامیروم ودروازه قانون رامی بندم...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد