logo





ساده لوح

سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۸ آپريل ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
شب تابستانی هوا گرم بود. با لباسای نازک و بی روانداز، تو بهار خواب دراز به دراز افتاده بودیم. خواهرام غرق خواب بودن. چشمام گرم می شد که سایه ی سرشو کنار سوراخ سقف دیدم. چشمامو بستم. عینهویه سایه از لبه بهارخواب پائین خزید. سر تا پای هفتامونو خوب تماشا کرد. خواهر بزرگتر وازهمه جلوتر خوابیده بودم. آهسته پائین پاهام زانو زد، نوک پاچه های پیژامه موگرفت، تا بالای زانوم پائین کشید، بالای پیژامه مو چسبیدم. مدتی بکش بکش داشتیم، اون از پائین و من از بالا. در جام نشستم، انگشتمو گذاشتم رولبم. خودشو باخت و دستپاچه شد. مچ دسشتو چسبیم، بی صدا کشوندمش تواطاق پهلوئی، چسبوندمش گوشه دیوار، روبه روش وایستادم، توچشماش خیره شدم و گفتم: اگه راستشو نگی، فردا به حاج آقام میگم. حاج آقام دختراشو به قاعده ی چشماش دوست داره، پاتیپااز خونه پرتت میکنه بیرون. اگه راستاحسینی راستشو بگی، کاریت ندارم. واسه چی میخواستی پیژامه مو پائین بکشی؟ آب از کنار لباش راه افتاد، خیلی راحت گفت: میخواستم ببینم چیز تو باچیز من چی فرقی داری، همین. با سابقه حول وحوش بیست ساله ای که ازش داشتم، فهمیدم راست میگه، گفتم: مال منم مثل مال توست، زهره ترکم کردی، خاک برسرخل مچل! پرسید: اگه مال تومثل مال منه، واسه چی تو پستونای به این گندگی داری و من ندارم؟ گفتم: پس اون دو تاچیه زیر چیزت آویزونه؟ پرسید: واسه چی مال من کوچیک و زیر چیزمه و مال تو عینهو دو تا مشگ روسینته؟ گفتم: نصف شبی نمیتونم همه چی رو بهت بگم، زن که گرفتی، می فهمی خل مچل. هیچ چی به هیچکی نمیگم، شتر دیدی، ندیدی. یه بار دیگه م ازاین خل بازیا کنی، یا جائی لب ترکنی، به حاج آقام میگم. برو بگیر بخواب. این پا واون کردو گفت: اگه میخوای دیگه شبااینجا نیام واز این کارا نکنم، باید به حاج آقات بگی واسه م زن بگیره. پرسیدم: زنو میخوای چیکارکنی؟ گفت: میخوام بفهمم اون با من چی فرقی داره. میخوام مثل همه بچه دارشم. گفتم: حرفامو گوش بدی، به حاجیه خانوم مامانم میگم بره خواستگاری محجوبه مستخدم حاج عموم. گفت: محجوبه! اون پاک خل ومچله که! دست چپ وراستشو نمی شناسه، نمیتونه بهم بفهمونه باهام چی فرقی داره. گفتم : عقل هردوتاتون به قاعده هم پاره سنگ میکشه،دوتاتیروتخته که انگارواسه همدیگه خلق شدین. داره خروسخون میشه، تاگندخل بازیت درنیامده، بروبگیربخواب. حواستوخوب جمع کن، دفعه دیگه چشم پوشی نمی کنم آ!...
جریان بیست ساله آشنائیمون چیه؟قضیه ش مفصله، واسه این که سرتودردنیاره م، چکیده شوتعریف می کنم: میگن شاه عباس یه عده روازگرجستان اسیرگرفته وآورده توبیدهندساکن کرده بود. سالای آزگارزادوولدکرده وزیادشده بودن .واسه اربابارعیتی میکردن. کاری به تاریخ واین حرفاش نداریم. حول وحوش بیست واندی سال پیش یه عده ازاین رعیتای گرجستانی ازستم اربابابه ستومیان، باهم قرارمیگذارن دورازچشم ارباباوسگای بپاشون، تویه زمستون سیافرارکنن وبیان شهرما. توتنگه هاوگردنه کوههای سربه فلک کشیده گرفتاربرف وکولاک شدیدمیشن، خیلی شون توبرف وکولاک شدیدیخ میزنن وزیربرف ویخ دفن می شن. پدرومادراین مجتبای مام تویخزده هابودن. این مجتبای یکی دوساله رویه زن خیرخواه گروه نجات میده، پرستاریش میکنه، باخودش میاره. حاجیه خانوم مامانم به شرطی مجتبارو قبول میکنه که اون زن کارای خونه ماونگهداری بچه وبزرگ کردنشوبه عهده بگیر. مجتبی همه ی این سالاتودست وبال ماهفت خواهراولوبوده ومثل یکی ازخودمان شده. خیلی شلوغم که میکنه، باهاش خرخره کشی می کنیم، گاهیم توسرش میزنیم. اونم باماهفت خواهرون تعارف نداره، به جای اسممون میگه:این لاسی، یااون لاسی. انگاراون برف وکولاک سیمای کله شو یه کم قاطی پاتی کرده...
چیجوری به این قضیه پی بردم؟ چندوقت بعدازشبی که اومد سراغم، محجوبه ساده لوح، مستخدم حاج عمومو واسه ش عقد کردیم، واسه شون یه مختصرعروسی گرفیتم و فرستادیمشون تو حجله. چن ماه گذشت و هیچ خبری نشد، انگار نه انگار زن وشوهرن. حوصله همه مون سراومد. قضیه رو باحاجیه خانوم مامانم در میون گذاشتیم. حاجیه خانوم مامانم با مجتبا خلوت کردو پرسید: شبا با محجوبه چیکار میکنی؟ میگن تاحالاد ستمال خونی رو نشون ساق دوش ندادی؟ مجتبا میگه : هیچ چی، شبا مثل همه شوما، تاصبح تویه رختخواب باهمدیگه میخوابیم. حاجیه خانوم مامانم می پرسه دیگه چیکار میکنین؟ مجتبی میگه: هیچ چی، همدیگه رو بغل میزنیم و میخوابیم. حاجیه خانوم مامانم یادش میده که محجوبه بایدلخت بشه و باپشت رو به زمین، چار طاق بخوابه، مجتبام لخت بشه روش بیفته، بایدجوری بخوابه که سینه ش روپستونای محجوبه بیفته وچیزش روبه رو چیزمحجوبه قرارگیره...
شب خواهرام پشت درسه تابالش گذاشتن روهم، من رفتم روبالشاکه ازشیشه بالای درنگاه کنم وببینم یادگرفتن چیکارکنن. اونقده خل وساده لوحن که چفت درو ننداخته بودن، دریهو چارتاق بازشدوافتادم رومجتبا...
باحاجیه خانوم مامانم وشیشتاخواهرام سرصبحانه بودیم، دراطاق روچارتاق بازکردواومدتو، نهیب زد: کدوم یکی ازاین لاسیادیشب پرید رومن؟ اگه محجوبه زیرم خفه می شد، کدوم لاسی جوابگوبو؟...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد