« خیلی رنگ باخته و مریض احوالی، واسه چی گلوتوبستی؟اینجور نبینمت، صندلی رومی کشم کنار میز، بیا رو به روم بشین، واسه م تعریف کن چی اتفاقی واسه ت افتاده، خیلی وقته ندیده مت، بگم چی واسه ت بیاره ؟»
« همین الان از بیمارستان میام. وضع گلوم خیلی خرابه، تازه از زیرتیغ جراح دراومده، می ترسم خونریزی کنه، هرچی می شه بشه، بالای سیاهی که رنگی نیست، بگویه کاپوچینوواسه م بیاره، تاهمه چی روواسه ت تعریف می کنم، سرد میشه وآروم آروم میریزم توگلوم. »
« خیلی دلت ازدنیا و مافیها پره، واسه چی گذاشتی گلوی قشنگتو بکشن زیرتیغ؟ مفصل واسه م تعریف کن، کاری ازدستم وربیادکوتائی نمی کنم، منم ویه سوسن همکلاسی قدیم. »
« ازبس تواین دنیای هشل هف بکش بکش وحوادث عجیب غریب دیدم، غمباده گرفتم. »
«غمباده چیه دیگه، سوسن خانومی؟ »
« مادربزرگم دایم می گفت: فلونی اونقده غماروتوسینه ش تلنبارکردکه غمباده گرفت ودقمرگ شد. »
« حالیم نیست، به چی مرضی میگن غمباده ؟ »
« اسم حالائیش گواتره. توولایت غربت اونقده ازشیش طرف زیرفشارم گذاشتن که غده گواترم عینهویه سیب زیرگلوم آویزون شد. مدتاروزی دوتاقرص یدخوردم و نگذاشتم گلوی به قول توخوشگل وسفیدمو بکشن زیرتغ، سرآخرهفته پیش مجبورشدم رضایت بدم... چن روزتوبیمارستان موندم ودوادرمونم کردن. حالام دارم میرم خونه م.انگارپاهام نمی کشه دیگه.»
« ماشینوهمین بلویو، اوته هاپارک کرده م، همین جابشین، میرم میارم، هرجاخواستی، میرسونمت، اول تعریف کن ویواش یواش کاپوچینوتوبنوش. همون سالام ازهمه ی همکلاسیا حساس تروغمخورتربودی. »
« خودمم مثل تودراشتباه بودم، توبیمارستان فهمیدم خیلیای دیگم مثل من وتوهستن. زنانشون میدن، مردابه روخودشون نمیارن، توخودشون میریزن، به جاش شباتاخروسخون خواب ندارن. دوسه ساعت خوابشونم پرازکابوسای وحشتناکه...»
« میگن دردآدموادیب، فیلسوف وجامعه شناس میکنه، سوسنم انگارسوسن اون سالانیست دیگه. باهمه ی اینا، بازم میگم، تودرباره جریانای دوراطراف بیشترازدیگرون حساسیت نشون میدی، دلیلشم همین غمباده ته. »
« گفتم که، خودمم دراشتباه بودم، حالااینجوری فکرنمی کنم دیگه. »
« چیجوری به اشتباهت پی بردی؟ واسه منم تعر یف کن تاخودمواصلاح کنم. »
« اون همکلاسیامونوبه خاطرداری؟ »
« کدوم همکلاسیارومیگی؟ »
« همون پنجتائی که همیشه باهم بودیم وتومی گفتی پنج تن آل عبا. »
« خوبم به خاطردارم: لیلا، اهل افغانستان. اوربا، اهل عراق، سامیه،اهل سوریه وعایشه، اهل لیبی. چی ربطی به زیرتیغ رفتن گلوی توداره، این قضیه »
« هرچارتای اونام غمباده گرفته بودن، عجیب نیست؟ »
« باورنمی کنم، واسه م تعریف کن، قضیه رو »
« بعداززیرتیغ رفن گلوی هرپنج نفرمون، تویه اطاق بیمارستان روتخت خوابیده بودیم. دردداشتیم وخواب نداشتیم. تلویزیون مشترک رودیوارونگاه میکردیم. تواخبارخیلی بعدازنصف شب گفت به دستورترامپ، سوریه موشک بارون شد...سرموکردم زیرملافه وزارزدم. تودلم خودمو لعنت کردم که واسه چی من ازهمه حساس ترم. دزدکی ازگوشه ملافه مریضای دیگرو نگاه کردم. هرچارتاشون روتخت نشسته بودن، هق هق میکردن واشک میریختن.....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد