logo





میهنت را با مشت آزاد کن !

و چند شعر و رباعی دیگر

دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۳ آپريل ۲۰۱۷

شهاب طاهرزاده

میهنت را با مشت آزاد کن !

فردا همین امروز باشد ای نیاز
غم تو بزرگتر باشد بسوز و بساز
تا وقتی به سرنوشت خود نیاندیشی
همین است که بینی پر گردنه و فراز
خیال میکنی که میرود به آهستگی سیاه
مگرپر نشیب باشد وگرنه میرود با گداز
چقدرخواندیم در زیر درخت و پنهان
چقدر گذشتند عابران به ما کرده تاز
چرا به سرنگونی ی رژیم بر نیایید
آهنی ست بین ما و شما و او همراز!
می خواهی آزاد شوی یک کار کن !
به خیابان بیا ! دست را در هوا انداز
تا آخرین نفس همه متحد و همراه
سر به آزادگی نهی می کند آغاز
تو مثل پرنده ای هستی گرفتارقفس
بگذار به انگ زنند بخاطر پرواز
فردا چه خواهد شد ؟ کمک از که گیریم ؟
بگو یک کلمه ست بیت اتحاد و راز
من از نمی نالم چون تو بهترینی
تو آن پرنده باش وپرواز مباز
مشت بر آهن زدن راه دیگریست
بگو که آهن بردارید مشت ما آید باز!

2015 12 26

===========================================

عشق خواهد آمد

دانی که چرا دست تو کوتاه است
بخاطر زاریست که در تو پناه است
اگر خندیدی و رفتی به سرزمین سبز
آنوقت ببینی چه چیزها که بر درگاه است
برای خودت دلیلی ای آماده کن که فردا
آن دلیل را به آفتاب ده که خود نیکخواه است
غم شد دلیل ماندن و شادی برفت
آنجا که خورشید و او نسشته اند تکیه گاه است
آفتاب برون زد بر قلهء کوه بلند
همه می دانند که زمین آمد صبحگاه است
سالها گذشت که این سرزمین سر بر نکرد
همه مشت گره کنیم گر نکنیم گناه است
دستها را در جیب مکن ! سر را بالا بگیر !
با زبان بازی مکن ! پیامد تو آه است
چه در سر داری که دست نمی رسد به آزادی
هر کس سرزمین تو را دید گفت سیاه است
ماه از آن بالا دنبال تو می گردد آی !
تو نیستی و جهان به راه خود ... بزمگاه است
آزادی میخواهی ؟ شرف میخواهی ؟ رویا میخواهی ؟
دون نیست زندگی ! هراس تو در کج راه است .

18 01 2015

================================

دزدان ایران

ایران مرا کجا میبری تو؟
دستمان خالی ست آنجا میبری تو
دستت پر است از طهارت
پاکی را بگذارکه نا روا میبری تو
تو شیشه ای و مردمان آهن
تویی که میشکنی بی پروا میبری تو
ایران سالها پر جا بود و تو
کاری کردی که یغما میبری تو
ایران دزد چه کسی گویم ؟
تویی که از گدا = جا = میبری تو
به به چه نقابی بر توست به
سلسله ء سالوس وریا میبری تو
مردم دسته دسته دست بسته اند
انگار نه انگار که ما میبری تو
دریا ها مسموم و زمینها خشک
چه اندوهی ست یکجا میبری تو .

===============================

رباعی

آخر شکوفه کی میدمد بگو کی
خوش بریده اند سر خورشید را ای
شکوفه کی برزند از شاخسار
زمین ما بوی خون می دهد هی

میدانی که چرا شمع شدیم با زاری
ترس به میان ما رخ داد با خواری
بس که از روز ندیدیم روشنی روز
هر کس شمع شد گفتند چه بیداری !

با لشگر غم نمیتوان جنگیدن
چون آب صاف نباید جوشیدن
گر جلوه کنی در پی پیکاروستیز
یک یک به سراغ تو آیند پرسیدن

2015
شهاب طاهرزاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد