سیاه جامه، یا رنگین جامه، کودکی هستی سیزده ساله. پیش از خواب به گفتههایی در مورد مدرسه فکر میکنی که چند هفته پیش شنیده بودی.
ساعت گردش در طبیعت و فعالیتهای ورزشی بود. با همکلاسیها و معلم به دریا رفته بودید تا ماهیگیری را بیاموزید. هنوز هم به ماهیهای ژرفای اب فکر میکنی. نامش چه بود؟ ... هنگامی که پس از تلاش بسیار ماهی و ماهیگیر؛ یکی به طرف بیرون و دیگری فرار به اعماق آب، سرانجام، ماهی از آب بیرون آورده میشود، چشمهایش از حدقه بیرون میزنند. معلم علت این تغییر ناگهانی را تغییر فشار جو توضیح داد. او گفت: فشاری که ماهی در اعماق آبها عادت به زندگی آن دارد، به ناگاه کم میشود. به همین خاطر هم چشمها از حدقه بیرون میزنند و همهی احشاء و امعاء آن دوبرابر معمول میشود.
به بدن و بهویژه شکمات دست میکشی، تصور میکنی که معده، روده و کلیهات ورم کرده و از حجم معمول بزرگتر شدهاند. احساس میکنی که پوست شکمات در حال ترکیدن است و چشمهایت کم مانده از چشمخانه بیرون بپرند.
سیزده سال بیشتر نداری. در روزنامهها و رسانههای نروژی میخوانی و میشنوی که شاید روزی تو هم نروژی بشوی. همه به تو پیشنهاد میکنند که صحبتهای دیگران در مورد این بحثها در شبکههای اجتماعی را که موسوماند به «کامنت»، نخوانی. ولی مگر میشود، کامنتهای نروژیها که قرار است شاید روزی هموطن من باشند را نخوانی؟ میخوانی و به فکر فرو میروی. نوشتهاند: نوجوانان پناهجو ظرفیت تبدیل شدن به جنگجوهایی مانند داعش را در ذات خود دارند. نوشتهاند: تو و هزاران نوجوان خارجی دیگر، امکان تبدیل شدنتان به مسلمانهای تندرو و افراطی هست. نوشتهاند: بیرونشان کنید پیش از ان که به گروههای خلافکار بپیوندند و سلاح سرد و گرم در جیبشان حمل کنند و مواد مخدر بفروشند.
صدای باز و بسته شدن در خانه را میشنوی که یعنی پدر به خانه آمده است. کمتر اتفاق میافتد که پیش از خوابیدن تو او به خانه بیاید. آخر او راننده تاکسی است و تا دیروقت شب در ایستگاههای تاکسی منتظر مسافر میماند. آمدناش یعنی که شب خوبی نبوده که زود راهی خانه شده است. در ایستگاه تاکسی روزنامه میخواند. صدای موسیقی دستگاه صوتیاش هم به محض سوار شدن مسافر، خاموش میشود. تلاش میکند اطلاعات عمومیاش را مدام تازه کند؛ اگرچه تصمیم ندارد درس بخواند یا وارد دانشگاه شود. همیشه به تو میگوید تو هم کوشش کن برای خودت کسی شوی تا دلهرهی همیشگی مرا نداشته باشی.
در یکی از شبکههای اجتماعی نوشته بودند: «اجازه دهید این احمقهای جنایتکار یکدیگر را لت و پار کنند و بکشند.» از آشپزخانه صدایی میشنوی. در یخچال باز میشود. پدر بالا و پایین یخچال را نگاهی میکند تا شاید ته مانده غذایی پیدا کند. صدای مایکروفر به گوش میرسد. انگار او چیزی یافته که در مایکروفر داغ میکند. کسی که کامنت ذکر شده را نوشته، ناشناس است. شاید همانی است که در مترو روی صندلی نشسته و کنارش هم یک صندلی خالی است. همانی که نگاهش به تو میگوید نباید بنشینی، دست کم کنار دست من ننشین! تو که به طور معمول در مترو کنار در ورودی میایستی. چهار ایستگاه کوتاه بیشتر تا مدرسهتان نیست. هیچ وقت در راه مدرسه ننشستی. چون سر پا میایستی، خوب تلوتلو خوردن دو واگن که مثل آکاردئون به هم وصل شدهاند را احساس میکند. ولی حالا انگار در دلت لرزه افتاده و همهی وجودت تلوتلو میخورد.
هنگامی که پدر در اتاق تو را باز میکند، وانمود میکنی که خواب هستی. او هر شب همین کار را انجام میدهد؛ در اتاق تو را آرام باز میکند، نگاهی به تو میاندازد و باز دوباره آرام در را میبندد و میرود. بین راه با خود فکر میکند؛ پسرم در کشوری امن است و هر کاری که بخواهد میتواند انتخاب کند! فکرش را پیش از رسیدن به اتاق خوابی که مادر در آن خوابیده است، به پایان میبرد.
همه چیز آرام است. تنها صدای چرخ ماشینی روی اسفالت خیس میآید. در داخل خانه هم صدای شُرشُر آب شیر دستشویی به گوش میرسد. تو سیزده سال بیش نداری و چند ساعت دیگر باید کوله بار مدرسه را ببندی و به دوش بکشی تا مدرسه. باید سوار مترو شوی که پدر با خود میاندیشد: تو هر شغلی که بخواهی، صاحب میشوی. در تصور تو اما، جمله دیروز به پرواز در آمده است: "بگذار این وحشیها یکدیگر را به قتل برسانند". به این جمله فکر نکن. فکر نکن همسایهای که در کنار تو سوار مترو میشود، همانی است که این کامنت را نوشته و تو را وحشی خوانده. به هر حال هنوز که تا بیدار شدن و رسیدن به مترو چند ساعتی باقی است. حالا باید بخوابی.
تو سرانجام در آغوش خواب آرام میگیری. خواب میبینی که در ژرفای آب پیرامون دریاچه شنا میکنی؛ حرکت تو آرام است و ملایم. اما انگار چیزی مانند خار بر پوشت تنات کشیده میشود تا احساس سوزش کنی. انگار چیزی تو را از ژرفا به سطح آب میکشاند. با آمدنات به سطح آب، چشمهایت از کاسه چشم بیرون میزنند و از خواب با کابوس بیدار میشوی. نبضات به شدت میزند، ولی به خودت میگویی: تنها خواب بود و واقعیت نداشت. چرخی میزنی تا دنده به دنده شوی و شاید باز هم خواب بر تو غلبه کند. باز هم به خودت میگویی: همه چیز معمولی است.
در مترو، روزنامهای که روی صندلی خالی ردیف کنار در ورودی است را بر میداری؛ به سرعت به سراغ صفحه اخبار میروی: داعش صدها نفر را در سوریه اعدام کرده است. تروریست شهر پاریس مسلمان بوده. ترکیه راه رسیدن اسلحه به داعش را مسدود نمیکند. تعداد ۲۱۱ پناهجو در آبهای دریای سیاه غرق شدند. کشورهای اروپایی با بحران پناهجو مواجه هستند. بحران بیکاری موجب شده تا خارجیهای ساکن نروژ نتوانند جذب بازار کار شوند، حمله دو گروه فاشیستی به اردوگاه پناهجویان، 13 زخمی و یک کشته برجای گذاشته است. وزیر مهاجرت نروژ اعلام کرد: تا پایان سال ۲۰۱۷ باید ۷۸۰۰ پناهجو اخراج شوند که در سه ماه اول سال جاری دوهزار نفرشان یا به اجبار و یا داوطلبانه از نروژ اخراج شدهاند. تعداد پناهجویان کشته شده در بیایانهای گرم آفریقا بیشتر از کسانی است که در آبهای منتهی به اروپا غرق میشوند و جان میبازند. به گزارش سازمان ملل، نروژ خوشحالترین کشور دنیا است.
«پسرم در سرزمین امنی است و هر شغلی بخواهد انتخاب میکند». و باز این جمله: "بگذار این وحشیها یکدیگر را بکشند." در برابرت رژه میروند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد