logo





پاپا نوئل تار می زند، عمو نوروز گيتار!

يکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۹ مارس ۲۰۱۷

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
سی و چند سالی می شد که هر سال، به هنگام عيد نوروز، گفتگوی تلفنی اش با مادرو پدرش و يا اگراز خواهران و برادرانش آنجا بودند، اينطور پايان می گرفت که او می گفت:
بالاخره می آيم!
و آنها می گفتند:
همه اش می گوئيد می آيم، ولی....
شايد هم تا عيد نوروزآينده، اوضاع عوض شود و حسابی ديدارها را تازه کنيم.
اوضاع چی عوض شود؟!
چه می دانم! اوضاع من. اوضاع شما. اوضاع دنيا. بالاخره، يکی از همين عيدها، پرستوها به لانه هايشان باز خواهند گشت!
پارسال هم، همينو می گفتيد!
راست می گفتند. پارسال هم، همين را گفته بود. و توی همه ی آن امسال ها که قولش را داده بود و آن پارسال ها که به قولش وفا نکرده بود، چند تا شان از گردونه ی اين دنيا، به گردونه ی آن دنيا پرتاب شده بودند و تقريبا، يک سال در ميان، عيدهاشان سياه پوشيده بود و مکالمه های تلفنی شان، هق هق گريه. البته، او به خودش اجازه ی گريه کردن نمی داد، بلکه ضمن آنکه آنها را دلداری می داد و اميدوار به تغيير قريب الوقوع اوضاع نگهميداشت، بغض در گلو، سرش را به ديوار می کوباند و می کوباند و می کوباند!
چند ماه پيش که پدرش سکته کرده بود، وقتی تلفن زد، مادرش گوشی را برداشت و پس از آنکه فهميد دارد با پسر جلای وطن کرده اش صحبت می کند، با صدای عجيبی، شروع کرد به خواندن اين شعر:
پرستو، آی پرستو، آی پرستو! - پرستو، رفته از ترسش تو پستو!
او خنديد و گفت:
مادرجان! تو هم که مثل مادر بزرگ، شاعر شده ای و متلک بارمان می کنی؟!
ناگهان، صدای جيغ مادر درآمد و بعد هم، صدای کسی که داد می زد:
بيا بگيرش! باز داره حالش بهم می خوره!
او داد زد که:
الو!.......الو!...... چی شد مادر؟!
صدای برادرش را شنيد که داد می زند:
ديگه چی می خواستيد بشود ؟!
او گفت:
چی شده داداش! چرا سر من داد می کشيد! مادر چش شده؟!
برادرش، دو باره دادکشيد:
برای جنابعالی چه فرقی می کند؟! رفتيد تو خارج، جا خوش کرده ايد و اين بدبخت ها را همينطور چشم به راه، در انتظار گذاشته ايد! خدا را خوش مياد؟! چرا بر نمی گرديد؟! اگر بلائی سراينها بيايد، مسئولش شما هستيد!
او هم داد زد و گفت:
مسئولش من نيستم داداش! مسئول همه ی اين بدبختی ها، کسانی هستند که....، آخه داداش! می دانيد که من نمی توانم توی تلفن......، من ملاحظه شما را می کنم که اگر.....
برادرش داد زد و گفت:
نمی خواد ملاحظه ی ما را بکنید! حرف دلتان رابزنيد! هر وقت تلفن می کنيد، يک طوری آسمونو به ريسمون می بافید که انگار، همه گوش ها شونو چسبوندن به خط تلفن ما! به خدا قسم که از اين خبرها نيست داداش! تازه، همينطورهواپيما، پشت هواپيما است که داره پرستوها را به لانه شان بر می گردونه. داداش! چشاتونو وازکنيد! چرا نمی خواهيد قبول کنيد که توی اين مملکت، دارد اتفاقهائی مي افتد؟! چرا فکر می کنيد که همه ی اتفاق ها، بايد به دست آدمهائی مثل شما و امثال شما، بيفتد؟! نه داداش! ماهم آدم هستيم. ما هم، سياست سرمان می شود. به خدا قسم که......
بعدها که فکر می کرد، نمی دانست که بالاخره، خود او، تلفن را قطع کرده بود يا برادرش و يا آنها! هرچه بود که پس از آن تلفن، گويا چندين دفعه، بيشتر و شديدتر از دفعات قبل، سرش را به ديوار کوبانده بود که نتيجه ی آن سر کوباندنهای مداوم، شده بود، حيرانی و ويرانی!
توی همان ويرانی ها و حيرانی ها بود که چند روز مانده به عيد نوروز، عزمش را جزم کرده بود که به ايران باز گردد و حالا، توی هواپيمای جمهوری اسلامی، نشسته بود و به همراه ديگر پرستوها، در راه بازگشتن به وطن بود. باورش نمی شد. فکر کرد که دارد خواب می بيند. چشم هايش را چند بار، باز و بسته کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. همه ی مسافران، در حال بگو و بخند بودند و از ميان جمله های فارسی، کلمات لاتين به بيرون پرتاب می شدند و در همان حال، هندوانه و کباب و آش رشته و خربزه و موز و سمنو و سنجد و شيشليک و پشمک و زولبيا و شير برنج و بستنی و پالوده و....... بود که به همديگر تعارف می کردند. ميهماندارهای زن هم، در حالی که رو سری هايشان، هی فرو می لغزيد و با طنازی بخصوص روی شانه هايشان می افتاد، ضمن آنکه با يک دستشان، رو سری را مرتب می کردند، با دست ديگرشان، جعبه های شيرينی بود که می گرفتند جلوی مسافران و گهگاهی هم، برق غش غش خنده هاشان که هوا را می شکافت و پرستو وار، پرک پرک می زد و می نشست روی لب های مسافران ديگر. او هم، لبخند زد و لبخندش را برد به سوی مسافر سمت راستش که يک جنرال نيمچه آمريکائی نيمچه انگليسی نيمچه ايرانی بود. جنرال سه نيمچه هم، به او لبخند زد و با هم، نگاهشان را بردند به سوی جوانی که در سمت چپ او نشسته بود و کراواتی رنگارنگ، بر گردن داشت و چشم به آيات قرآن کامپيوتری دوخته بود که روی زانوهايش داشت. جوان کراواتی هم، وقتی متوجه نگاه آنها شد، چشم از صفحه ی کامپيوتر برگرفت و در حالی که با لبخند به آنها نگاه می کرد، گفت:
و تبارک الله احسن الخالقين! ببينيد! بشری که مخلوق خداوند است، چنين دستگاهی را خلق کرده است که آدم واقعا، مبهوت می ماند. حالا ببينيد که خداوند که خالق آن بشر است، چگونه خالقی است! به قول امام که فرمودند، برای حفظ اسلام، اگر لازم شود، ترک مستحبات که به جای خود، ترک واجبات هم می شود کرد، حالا ما چرا نبايد، مثلا برای حفظ اسلام هم که شده است، هی نگوئيم فقط اسلام! فقط اسلام! فقط اسلام! بنده در تز دکترايم که به يکی از السنه های فرنگی نوشته و چاپ شده است، گفته ام که حضرت موسی و عيسی و محمد، بخش عمده ی زندگی شان را صرف مبارزه با کمونيست ها کرده اند و...
بلی. خواننده ی عزيز. او هم با خودش داشت فکر می کرد که اين جوان کراواتی را قبلا، يک جائی ديده است، اما هرچه به مغزش فشار می آورد، يادش نمی آمد!
به نظر شما، آن جوان را، کجا می توانست ديده باشد؟!
در همان لحظه، از بلندگوی هواپيما، سرود ای ايران، ای مرز پرگهر، پخش شد و با پخش شدن سرود، همه ی مسافران، از جمله خود او و آن جوان کراواتی و جنرال سه نيمچه، از جايشان برخاستند و در حالی که دست راستشان را به علامت احترام، روی قلب هايشان گذاشته بودند، همه با هم، شروع کردند به خواندن سرود " ای ايران، ای مرز پرگهر". اگرچه، هنوز هم باورش نشده بود که دارد به ايران بر می گردد، اما سرود را می خواند و از شدت شوقی که به او دست داده بود، های های گريه می کرد و در همان حال، بياد مرحوم مادر بزرگش افتاد و با خودش فکر کرد که ای کاش، مادر بزرگش، الان توی هواپيما بود و اينهمه استقلال و مبارزه و آزادی و هندوانه و اتحاد و پشمک و زولبيا و عدالت و ترقی و دموکراسی و... جعبه های شيرينی را، با چشم خودش می ديد و با گوش های خودش فرياد متحد سرود " ای ايران، ای مرز پر گهر " را می شنيد و آن وقت، حتما طبع شاعرانه اش گل می کرد و احتمالا، شعرکی هم می سرود و.....که ناگهان، در کابين خلبان باز شد و مادر بزرگ، پای به درون گذاشت! مادر بزرگی بدون روسری، با کاپشن و شلوار لی و موهائی به سبک قيصری! مادر بزرگ، دست راستش را بالا برد و مسافران را دعوت به سکوت کرد. مسافران، ساکت شدند و مادر بزرگ ، در حالی که به بدنش، پيچ و تاب های غير شرعی ای می داد، در لا به لای آن پيچ و تاب ها هم، اين شعر را که حتما، از سروده های پسامدرنش بود، با صدای مواج و رنگارنگی می خواند:
نوروز.



ررررررررينگ.............رررررررينگ.....ررررررينگ...... از خواب پريد و...... درون تاريکی، دويد و.......لغزيد و.....افتاد و.......خزيد و.... سرانجام، چراغ را روشن کرد و گوشی را برداشت:
الو!......الو!....
خواب که نبودی؟
چرا. خواب بودم. چه خبر شده؟!
انقلاب سقوط کرد!
از چه ارتفاعی؟
يعنی چه از چه ارتفاعی؟!
يعنی اينکه وقتی می گوئی انقلاب سقوط کرد، بايد از ارتفاعی سقوط کرده باشد! مگه نه؟!
آره. از ارتفاع خيال! و خيال همان چيزی است که تو و امثال تو ......
در اتاق باز شد و پاپا نوئل ، تارزنان و عمونوروز، گيتارزنان و پوتين ، اذان گويان و اسد ، رقص کنان پای به درون گذاشتند و...
الو!..... داری گوش می کنی؟!
نه. دارم می بينم!
چی رو می بينی؟!
چيزهائی رو که تو نمی بينی!
تلفن قطع شد. همه ی مسافران، غش غش خنديدند و دست زدند و هواپيما يشان هم به زمين نشست و اوهم گوشی را به آرامی روی تلفن گذاشت و سرش را هم، برخلاف هميشه که ازعصبانيت به ديوار پشت سرش می کوباند، ديگر نکوباند!
سال نو مبارک.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد