logo





نامه ای از تهران

جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۹ ژوين ۲۰۰۹

رضا بی شتاب

من خيابون رو اومدم به سمت بالا، سر پيچ چند تا سطل آشغال رو آتيش زده بودن که آشغالهای در حال سوختن مسير رو بند اورده بود پياده شدم يه لگد به سطل زدم که بره کنار، رد بشم، اومدم سوار بشم يه موتوری با دو تا لباس شخصی ريختن سرم اسپری زدن تو چشمم و با يه چيزی که صدای تفنگ داشت ولی گلوله نداشت منو ترسوندن، دست بند زدن انداختن عقب ماشين خودم بردن اول کلانتری گاندی که جا نداشت بعد ماشينو اونجا گذاشتن منو سوار يه وانت کردن با ۱۵ يا ۱۶ نفر ديگه، از اين وانت ها که پشتش قفس داره بردن کلانتری ۱۲۱ فکر می کنم روبروی بيمارستان رويال تهران بود بازداشتگاهاشون پر بود، تو هر دستشويی ۴يا۵ نفر رو مينداختن و از بالا اسپری ميزدن، همه گيج بوديم نفس کشيدن سخت بود از بوی گند توالت و اسپری داشتيم خفه می شديم، ...
عقابِ جور گشادست بال بر همه شهر
کمانِ گوشه نشينی وُ تيرِ آهی نيست
حافظ
اين نامه ی تکان دهنده را يکی از عزيزانم، فرستاده است. خبر به سختی و کُندی بسيار از راه ها و روزنه های بسته يا نيمه بسته، به دستم رسيد. اين نامه در واقع گوشه ايی کوچک از شدت خشونت و وحشی گری سرسپردگان نظام ولايت مطلقه ی فقيه است. نظامی که سی سال است در ترويجِ جهل و جنايت کوشيده و می کوشد و از ريختنِ خونِ انسان ها هراسی ندارد. در راستای همصدايی و همدلی با مردمِ در بندِ ايران و ستمِ افسار گسيخته ی حکومتی، اين نامه ی غم انگيز و دردناک را در اختيارِ رسانه ها قرار می دهم تا ببينيم و بخوانيم با جوانانِ معترض و عاصی چه می کنند. جوانانی که برای آزادی و رهايی از بندِ دينمداران و دستار بندان به خيابانها ريخته اند و تا رسيدن به خواسته هايشان، از پا نخواهند نشست...

رضا بی شتاب
۲۰۰۹-۰۶-۱۶

سلام

سه شنبه بعد از اينکه من دوستم رو، تو نظام آباد پياده کردم رفتم تو عباس آباد بنزين بزنم خودم تعجب کردم که چرا خيابونو اينقدر خلوته، خواب می ديدم کابوس بود، بوی باروت و سوختگی می اومد پمپ بنزينی که نبش خيابانی که توش سفارت پاکستان يا شايدم افغانستانه بسته بود بالای اون خيابون ميخوره به اتوبان مدرس من خيابون رو اومدم به سمت بالا، سر پيچ چند تا سطل آشغال رو آتيش زده بودن که آشغالهای در حال سوختن مسير رو بند اورده بود پياده شدم يه لگد به سطل زدم که بره کنار، رد بشم، اومدم سوار بشم يه موتوری با دو تا لباس شخصی ريختن سرم اسپری زدن تو چشمم و با يه چيزی که صدای تفنگ داشت ولی گلوله نداشت منو ترسوندن، دست بند زدن انداختن عقب ماشين خودم بردن اول کلانتری گاندی که جا نداشت بعد ماشينو اونجا گذاشتن منو سوار يه وانت کردن با ۱۵ يا ۱۶ نفر ديگه، از اين وانت ها که پشتش قفس داره بردن کلانتری ۱۲۱ فکر می کنم روبروی بيمارستان رويال تهران بود بازداشتگاهاشون پر بود، تو هر دستشويی ۴يا۵ نفر رو مينداختن و از بالا اسپری ميزدن، همه گيج بوديم نفس کشيدن سخت بود از بوی گند توالت و اسپری داشتيم خفه می شديم، تمام پوست صورتم می سوخت چشمام می سوخت نفسم بالا نمی اومد حدوداً يک ساعت بعد آوردن تو حياط همه رو با کيسه ی شن ميزدن اونايی که سن و سالشون کمتر بود يا قيافشون سوسول بود يا پر رو بازی در مياوردن رو با باتون ميزدن به ما ها اردنگی می زدن يا با اون کيسه ها ميزدن تو کمرمون که نفس آدم بند ميومد بعد فرم اوردن پر کنيم مشخصات و علت در گيری با پليس، اينا البته مأمورای کلانتری نبودن چون خود مأمورای کلانتری کاری نداشتن و نگاه ميکردن من يه سر باز رو کشيدم کنار بهش نميدونم چقدر پول دادم،۲۰ يا ۳۰ تومنی بود گفتم من مادرم تنهاست، بيچاره تا حالا ديوونه شده، پدرم تازه فوت کرده، خونم کرجه يه کاری کن من برم بيرون گفت اگه کارت شناسايی عکس دار داری گم و گورش کن و تو برگه الکی بنويس و مشخصات رو حفظ کن اگه بردن بازجويی مواظب باش بهت فحش ميدن جواب ندی، پولا رو دوباره گذاشت تو جيبم، من گواهينمام رو چون ديروز که تصادف کرده بودم داده بودم به کسی که بهم زده بود و کارت بيمه شو گرفتم که بريم بيمه برای خسارت، برای همين برگه رو با نام... پر کردم نام پدر رو نوشتم...
و به جای شماره تلفن نوشتم...
شماره ی خونه ی... و آدرس اونجا رو دادم
برگه ها رو جمع کردن يکی يکی ميخوندن برای باز جويی موقعی که منو گرفتن ساعت حدوداً نه و نيم بود موقع بازجويی من، دوازده و نيم يا يک بود، يه راهرو بود که چند نفراز اونا بودن، ميز نبود و هر کدوم از يکی سؤال ميکردن همه حرفاشون با فحش بود فقط فحش ميدادن و عربده می زدن يه پسره می گفت ما داشتيم تو کوچه فوتبال بازی ميکرديم مارو گرفتن هيچ کاری نمی کرديم مأموره بهش گفت وقتی توپ فوتبال رو کردم تو کونت ميگی که چه گُهی ميخوردی، اينطوری حرف ميزدن، من هنوزم وقتی چيزايی رو که بهم گفتن يادم مياد گوشام داغ ميشه سؤالاشون الکی بود، فقط ميخواستن آدمو تحقير کنن، بترسونن تا ديگه از خونه بيرون نريم بعضی ها گريه ميکردن من ميخواستم خونسرد باشم مثلا آروم حرف ميزدم يا دير جواب می دادم چون ديگه دلم می خواست حمله کنم به يارو، اينا اصلا ايرانی نبودن اصلا آدم نبودن هم شون مثل هم بودن تا حالا همچين قيافه هايی نديده بودم هر سؤالی که می پرسيد يه چک ميزد يا با مشت ميزد تو سرم، تو صورت کمتر می زدن تا علامتی نمونه، بعضی ها را طوری می زدند که غش می کردن و دست و پاشون رو می کشيدن و پرتشون می کردن تو توالت، الان دست رو سرم بکشی قلنبه قلنبس کمرم و سرم و گردنم درد ميکنه، اونجايی رو که با اون کيسه های شنی کوبيدن، کبود شده و سِره، ولی حالم از خيليا بهتره، همش قيافه ی او بچه سالا، تو ذهنمه، بد جوری ميزدنشون، روی زمين پرِ خون بود، هنوز نمی تونم باور کنم چيزايی رو که ديدم يا شنيدم، اوردنوم تو حياط گفتن بشينين رو زمين رو به ديوار، روتو برگردونی باتون می کنم... اينا يه کاپشن خاکستری ورزشی تنشون بود، چاقو و پنجه بوکس و قمه داشتن
با مأمورا فرق می کردن مأمورای کلانتری ريش نداشتن اسما رو می خوندن، جدامون کردن بقيه رو بردن زير زمين احتمالا توی همون توالت ها، ماها رو گفتن بريم بيرون پای برگه ی مشخصات رو امضا کنيم، انگشت نگاری می کردن بعد يکی يکی ولمون کردن، بعضی از خانواده ها و پدر مادرا، توی پياده رو، روبروی کلانتری ايستاده بودن، بچه هاشون رو ميگرفتن، بعضی ها هم مستقيم ميرفتن تو همون بيمارستان پايين خيابون داد ميزدن، مأمورا به طرف مردم حمله می کردن و فحش می دادن، يه مَرده داشت با موبايل فيلم می گرفت دنبالش کردن گرفتنش ميزدن و می بردنش تو کلانتری، از سر و صورتش خون می ريخت، تو کلانتری يه سطل بود هر کی که موبايلش دوربين داشت مينداختن توش، به کسی هم موبايل شو پس ندادن، من دويدم بالای خيابون جهت مخالف بيمارستان به سمت خيابون ابوذر غفاری سر خيابون جلو يه وانت رو گرفتم به يارو گفتم منو ببره تا خيابون گاندی قبول نکرد گفت تا سرِ جهان کودک ميرم، مجبور شدم بقيه ی راه رو پياده برم، تمام بدنم درد می کرد سرم گيج می رفت و می شليدم، لباسم پاره بود و روی پيرهنم خون خشکيده بود رفتم ماشينو بردارم يه سرباز گذاشته بودن مواظب ماشينا بود نميذاشت بهش گفتم مدارک تو ماشينه و پشت صندوق عقب يه کيف قهوه اييه و تو داشبوردم يه کلاه سفيده اومد ديد گفت فقط تا اينا نديدن بردار ببر، زود باش فرار کن
سوييچ روش بود اومدم تو اتوبان کرج تو پمپ بنزين، رفتم تو دستشوييش صورتم رو شستم لباسمو پاک کردم پمب بنزين خلوت بود دست شويی هم خالی بود يه لحظه دلم ميخواست گريه کنم اومدم خونه ديدم مامان کنارِ پنجره ايستاده و داره سيگار می کشه، به مهران زنگ زده بود، مهران هم به همه زنگ زده بود بهش گفته بودن ساعت نه رفته، راستی خود مهران رو هم تو قم زده بودن، جلوی دانشگاه، نمی تونست خوب راه بره، مچ دستش رو شکونده بودن، تو خونه که اومدم مامان گفت کجا بودی من نصفه عمر شدم، سرم پايين بود نيگاش نمی کردم گفتم ماشين خراب شده بود راها بسته بود، و رفتم تو اتاق موهامو ريختم رو صورتم نبينه، صبح وقتی موبايلم رو روشن کردم همه باهام تماس می گرفتن که کجايی و چی شده مادرت زنگ زده بود مهران زنگ زده بود، خلاصه گفتم حالم خوبه همه جام سالمه فقط دلم ميخواد يکی از اينارو بکشم...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد