logo





ولفگنگ بورشرت

موش هام شب هامی خوابند

ترجمه علی اصغرراشدان

پنجشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۵ - ۱۵ دسامبر ۲۰۱۶

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Wolfgang borchert
Nachts schlafen Ratten doch

(20مه 1921 – 20نوامبر1947،داستان نویس آلمانی بود. )

خورشیدسرخ آبی نزدیک غروب توپنجره توخالی تنهادیوارخمیازه میکشید. ابرهای گردوغباردودکشهای باقیمانده بین پیچ وخم شیب تندسوسومیردند. قلوه سنگ های صحراچرت میزدند.
چشمهاش رابسته بود. ناگهان تاریک ترشده بود. متوجه شدیکی آمده وحالاآهسته وتیره جلوش ایستاده. باخودفکرکرد« حالامنوداری! ». کمی که پلک زد، تنهادوپای ضعیف شکننده دید، طوری روبه روش خم برداشته بودندکه میتوانست ازمیانشان بیرون راببیند. خطرکردوکمی بالای پاچه های شلوارراپائید،پیرمردی راشناخت که یک چاقوویک سبدتودستش داشت ونوک انگشتهاش خاکی بودند.
مردپرسید« تواحتمالااینجامیخوابی؟ »وازبالادسته موهای پائین رانگاه کرد.
یورگن ازمیان پاهای مردبیرون رانگاه کردوبه خورشیدخیره شد، گفت:
« نه، من نمیخوابم. اینجابایدمواظب باشم. »
مردسرش راتکان داد« که اینجور، یه چوب بزرگم باخودت داری؟ »
یورگن جواب داد« آره. »وچوب راباشهامت تودستش فشرد.
« مواظب چی هستی؟ »
یورگن دستهاش رادورچوب پیچاند،« اینونمیتونم بگم. »
« احتمالااینجاپولی جیزی هست؟ »
مردسبدراگذاشت وچاقوراروشلوارش بالاوپائین کشیدوتمیزکرد. یورگن باتحقیرگفت:
«نه، واسه پول نیست. کاملابه خاطریه چیزدیگه ست. »
« واسه چیه؟ »
« نمیتونم بگم واسه چیه.»
« خیلی خب،نگو. منم طبیعیه که بهت نمیگم اینجاتوسبدچی دارم.»
مردپاش رابه سبدزدوچاقورابهش کوبید. یورگن باتحقیرگفت:
« په، من میتونم بفهمم چی توسبده، خوراک خرگوشه. »
مردشگفتزده گفت« توهوای توفانی! تویه مردباهوشی. چن سالته؟ »
« نه سال. »
« اوهو!فکرشوبکن، نه سال. پس میدونی چن سه تامیشه نه تا؟ »
یورگن برای این که خودرابرنده نشان دهدگفت« این که خیلی روشنه. خیلی ساده ست. »
وازبین پاهای مردبیرون رانگاه کردوخودش دوباره پرسید« سه نه تا؟ میشه بیست وهفتا، اونوم خیلی راحت میدونم. »
مردگفت « درسته، دقیقاهمونقدرخرگوش دارم، من. »
یورگن لبهاش راگردکرد« بیست وهفتا؟ »
« میتونی ببینی، خیلیاشون هنوزجوونن، میخوای ببینی؟ »
یورگن نامطمئن گفت « نمیتونم. بایدمراقب باشم. »
مردپرسید « همیشه ؟ شبام؟ »
« شبام. همیشه ی همیشه. »
یورگن ازبین پاهای خم برداشته بالارانگاه کرد. خورشیددرحال غروب هنوزپچپچه میکرد.
« نمیری خونه؟ توبایدیه چیزی بخوری. »
یورگن یک سنگ رابالندکرد. یک نصف نان آنجابودویک جعبه حلبی. مردپرسید:
« سیگارمیکشی ؟یه پیپم که اونجاداری؟ »
یورگن چوبش راسفت چسبیدوباترس گفت« سرم کیج میشه،پیب دوست ندارم. »
مردروسبدش خم شد«شرمنده م، تومیتونی راحت خرگوشاروتماشاکنی، همه شونم بچه خرگوشن. میتونی یکیشم واسه خودت انتخاب کنی. اماتوکه نمیتونی اینجاروترک کنی. »
یورگن اندوهگین گفت« نه،نه،نمیتونم. »
مردسبدرابرداشت وخودرامرتب کردوبه طرف دیگربرگشت:
« شرمنده، واسه این که توبایداینجابمونی. »
یورگن باسرعت گفت« واسه چی حرفموباورنمیکنی؟ واسه خاطرموشاست.»
پاهای خم شده یک قدم عقب برگشتند«به خاطرموشا؟ »
« آره،اونامرده میخورن.گوشت آدم میخورن که زنده به مونن . »
« کی اینو میکنه؟ »
« معلممون .»
مردپرسید« وتوحالامواظب موشائی ؟ »
« نه هنوز! »،بعدخیلی آهسته گفت:
« یعنی برادرم اون زیرخوابیده، اونجا. »
یورگن باچوب دیواردرهم فروریخته را نشان داد:
« یه بمب خونه مونوخراب کرد. توزیرزمین یه دفه برق رفت، اونم رفت. مام خیلی صداکرده یم. اون خیلی ازمن کوچیکتربود.اول چارسالگی. اون بایدهنوزاینجاباشه. اون هنوزم ازمن خیلی کوچیکتره. »
مردازبالادسته موهارانگاه کرد.اماناگهان گفت:
« آره، معلمتون بهتون نگفته که موشاشبامیخوابن؟ »
یورگن پچپچه کرد« نه »وناگهان کاملاخسته به نظررسید« اینونگفته. »
مردگفت « نه،امااون یه معلمه، واسه چی نمیدونه موشام شبامیخواین؟ شبامیتونی باخیال راحت بری خونه. موشاهمیشه شبامیخوابن – وقتی حسابی تاریک میشه. »
یورگن باچوبش هواکشی کوچک توآواردرست کرد، باخودش فکردکرد:
« مثل یه تخت کوچیکه، عینهو تخت کوچیک. »
مردکه پاهای خمیده ش کاملاناآرام بودند، دراینجاگفت:
« میدونی چیه؟ الان باسرعت خرگوشاموخوراک میدم، هواکه تاریک میشه، توروبالامیکشم. احتمالایه خرگوشم باخودم میارم.یه کوچیک،یا. نظرت چیه؟ »
یورگن باچوبش یه هواکش توآواردرست وفکرکرد:
« یه خرگوش کوچیک.سفید،خاکستری، سفیدخاکستری. »
وآهسته گفت « نمیدونم. » وپاهای خم برداشته رانگاه کرد«اگه واقعاشب میخوابن. » مردازراه باقیمانده دیواربالارفت توخیابان. ازآنجاگفت:
«معلم شماکه نمیدونه موشاشبامیخواین، بایدوسائلشوجمع کنه بره. »
یورگن همانجاایستادوپرسید« میتونم یه سفیدشوانتخاب کنم؟ »
مردتوراه رفتن صدازد« سعی میکنم، اماتوبایدخیلی اینجامنتظربمونی. بعدمیرم خونه تون. میدونی؟ بایدبه پدرتم بگم چطوره یه آخورخرگوشم ساخته بشه. واسه این که شما بایداینم بدونین. »
یورگن صداکرد« باشه، منتظرم. من بایدهنوزم تاوقتی تاریک میشه مراقبت کنم. منتظرت میمونم. توخونه تخته م داریم. جعبه تخته ای . »
مرددیگرنمی شنید. باپاهای خمیده ش به طرف خورشیدکه تومغرب گلگون بود، میرفت و یورگن ازبین پاهاش میتوانست ببیندخورشیدچطورمیدرخشد، آنقدرپاهاش کج بودند. سبدهیجانزده این طرف وآن طرف موج برمیداشت. خوراک خرگوشهاتوش بود. خوراک سبزخرگوش هاکه باسنگ ریزه هاکمی تیره شده بودند....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد