logo





اسلاومیرمروژک

قطارسریع السیرشب

ترجمه : علی اصغر راشدان

يکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵ - ۰۴ دسامبر ۲۰۱۶

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Slawomir Mrozek
Der Nachtexpress

پنج دقیقه پیش ازحرکت قطارکوپه م راتوواگن خواب پیداکردم. خوشبختانه غیرازمال من، تنهایک تختخواب اشغال بود. امیدوارشدم شب آرامی داشته باشم. توتختخواب یک نفرخوابیده بود، زیرپتوی کشیده شده رو ریشی، تنهانوک پریده رنگ یک بینی پیدابود.
نگاهی بهش انداختم، شب به خیری گفتم وجوابی دریافت نکردم. فکرکردم:
« چه بهتر که خوابه وخوش وبش های متداول لزومی نداره. »
روتخت پائین نشستم وشروع کردم به درآوردن لباسهام. ازتختخواب بالاشنیدم:
« شوماسیگارمیکشی؟ »
« متشکرم، نه. »
« من نمیتونم سیگارکشیدنوتحمل کنم. »
« شومامیتونی راحت باشی، من سیگاری نیستم. »
« شایدسیگاری هستی وفقط حالارعایت میکنی. نصف شب هوس کنی ونتونی به هوست غالب شی؟ »
« نه، من هیچوقت سیگارنکشیده م. »
صداساکت شد. جورابهام رادرآوردم.
«اماشایدشروع کنی؟ »
«چی رو؟»
«سیگارکشیدنو. بعضیاتوسن بالاشروع می کنن. »
« من همچین تصمیمی ندارم . »
« اینجوری میگن، امایه جوردیگه عمل می کنن. من این کارو تحمل نمیکنم. »
«ازاین گذشته، من باخودم سیگار ندارم. »
« اگه ازکنترل چی بلیط بگیری چی؟ »
« ممکنه اونم سیگاری نباشه. »
« اگه سیگاری بود چی؟ »
« میرم توراهرو، درهرصورت توکوپه سیگارنمی کشم. »
« اگه گیره درگیرکنه وبازنشه ؟ »
« صدمه نمی بینی، من سیگارنمی کشم، هیچوقت سیگارنکشیده م، تصمیم ندارم سیگارکشیدنو شروع کنم. شب بخیر. »
این شب بخیرگفتنم یک جوری موءثرواقع شد، چراکه پیرهن وشلوارم راکنارم گذاشتم وخواستم گفتگوراقطع کنم.
سکوت طولانی شد، امانه خیلی. تقریباتوانستم پیرهنم رادرآورم که دوباره صداش بلندشد:
« شب لامپ روخاموش میکنی؟ »
« خاموش میکنم، اول لباسمودرآرم. »
« بعضیادوست دارن پیش ازخواب مطالعه کنن، امامن نمیتونم بخوابم، به روشنائی حساسیت دارم. »
« من یه بیسوادم. »
«اونامیتونن تصویرنگاکنن. »
«اینجاکتاب مصورنیست. »
« وعکس؟ شوماحتمایه عکس خانومتوداری که بخوای پیش ازخواب نگاکنی. »
« من اززنم جداشده م. »
«و بچه؟ »
« بچه ندارم. »
« هرکسی یه نفرنزدیک به خودش داره. »
«نه، من هیچ عکسی روندارم. میخوای بازرسیم کنی؟ »
« عکس که نداشته باشی، لابدمیخوای جوش خودتوتوآینه یاهمچین چیزی نگاکنی...من نمیتونم تحمل کنم...»
حرف زدنش راتمام نکرد، چراکه لامپ راخاموش کردم. آه کشید وساکت شد. خوابم میبردکه شنیدم:
« شوماخرخرمیکنی؟ »
« نه. »
« چراخرخرنمی کنی؟ »
« گاهی وقتام این قضیه پیش میاد. »
« عجیبه، معمولاهمه خرخرمیکنن، امااین قضیه منوناراحت میکنه. گوشای من بیش ازاندازه حساسه. »
« شرمنده م، کاری ازمن ورنمیاد. »
« شوما مطمئنی که خرخرنمی کنی؟ »
« مطلقا. حالالطفااجازه بده بخوابم. خیلی خسته م . »
اجازه دادبخوابم. نورشدیدوتکان دادن شانه، ازخواب بیدارم کرد:
« سلام، سلام! »
بینیش رامستقیم روصورتم دیدم. ازروتختش به طرف پائین خم شده بود، آستین لباس خوابم راکشید:
« لطفا، اگه سیگارنمی کشی، خرخرنمی کنی ولامپوروشن نمی گذاری، پس واقعاچیکارمیکنی؟ »
« میخوای بدونی؟ »
« آره! بایدیه کاری بکنی دیگه، امامن نمیدونم چیکاریه. این قضیه منوناراحت میکنه ونمیتونم بخوابم. »
« من خفه میکنم! »
« چیکارمیکنی؟ »
« خفه میکنم. بادستم یاباطناب. ازخفه کننده ی معروف توقطارسیریع السیرشب چیزی نشفنتی؟ اغلب توهمین خط حرکت میکنه. به عنوان یه مسافرمعصوم بلیط واگن خواب می خره. توشب، وقتی توکوپه اون وقربانیش کس دیگه ای نیست، باعشق تموم وخیلی طبیعی خفه میکنه. اون یه منحرفه، اون منحرف منم. »
تاصبح راحت خوابیدم. صبح توالت که رفتم، پالتوپوشیده وباچمدان توراهرودیدمش. تمام شب روچمدانش نشسته بود. بادیدنم ازجاش بلندشدوچمدان رادنبالش کشید، دورشدوتاآخرراهرورفت. ناگهان ناراحت شدم. زندگی یک آدم حساس ساده نیست....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد