logo





«LOVE IS BLUE»
"عشق آبی است"

شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۳ دسامبر ۲۰۱۶

مجـيـد فلاح زاده

مادر که از در بیرون می آمد، پسر پرسید: "مادر مادر... پرنده ها چرا پرواز می کنن؟"
پرنده ها؟! خُب معلومه پسرم... به خاطر این که بال دارند.
چرا بال دارن مادر؟
خُب برای این که پرنده هستند.
پسرک به ظاهر قانع شد و نگاهش درآسمان گرفته و پُربارغروب دوید درپی دسته ای از پرنده ها که پرواز می کردند، و خنده ای بر صورتش نشست... آنگاه نگاهش را از آسمان گرفت و به صورت مادر انداخت و با تردید پرسید:"آدم ها هم می تونن پرواز کنن مادر؟" مادر مدتی با تعجب نگاهش کرد و بعد زیر لب زمزمه کرد:"اگه همدیگر رو دوست داشته باشند ... اگه همدیگر رو دوست داشته باشند." و در را محکم بست و به کوچه آمد.
کوچه سرتا سر خلوت بود. فقط فالگیر پیر و کوری درکمرکش کوچه، چوب عصائی بر دست و پاره عبائی بر دوش، با صدائی محزون و گرفته، فال و شعرحافظ می خواند.
به آسمان نگاه کرد، ابتدا ردیف چراغ های برق را دید که تازه روشن شده بودند و خیلی بالاتر دسته ای از پرنده ها که مهاجرت می کردند، و بازهم بالاتر ابرهای سیاه و دل پُری که خیال بارش داشتند.
به خیابان رسید. نسبتأ خلوت بود و هنوز مؤذن مسجد اذان می گفت. پیرزنی جلویش خرمای نذری گرفت. خرما را که بر می داشت چشمش به گلدسته ها افتاد و شرمش شد. مدتی دو دل بود. به غرب برود یا شمال؟ شمال بهتر بود، هم خلوت تر بود و هم آدم هایش حسابی تر. کم تر چانه می زدند، و از آن مهم تر، کم تر اذیّتش می کردند. تازه اغلب شان هم خانه داشتند.
سواری مسافرکشی جلوی پایش ایستاد. سوارشد و نشانی داد:"ولی العصر" پرسید:"کُجاش؟" شنید:"پارک ملت هرجاش!" و بعد... کوتاهی که رفتند، چادرش را برداشت و تاه کرد و بداخل کیف چرمی بزرگش فروکرد؛ و درهمان حال روسری آبی گُل داری از کیف درآورده، بر سر کشید و مدتی از داخل آینه ی سواری به روسری و موهایش ور رفت و زیرلبی چیزهائی زمزمه کرد. راننده که از توی آینه مواظبش بود، با تمسخر و زیرکی پرسید: "دم افطاری!؟"
ازتوی آینه با تحقیر نگاهی انداخت و با غیظ گفت:"مزخرف...!" و با حالتی عصبی خودش را به کُنج صندلی پرتاب کرد و باقی پرسش ها و پیش نهادهای راننده را بی جواب گذاشت.
* * *
باران تازه شروع شده بود که، کرایه را پرت کرده، از سواری بیرون پرید. لحظه ای مردد ببالا و پائین «ولی العصر» خیره شد، بعد... به زیر درختی پناه برد و منتظر ماند. اسفالت ها می رفتند که از باران برق گیرند تا نورچراغ ها را منعکس کنند. سواری ها، تک و توکی با سرعت بالا و پائین می رفتند. راه خلوت بود و باران باعث شده بود تا مشتری ها چندان تمایلی نداشته باشند. چند بار تصمیم گرفت برگردد، و آخرین بار که عزم برگشتن داشت، کاماروی سفیدی بوق زد و چند متری بالا تر ایستاد؛ جلو رفت و بداخل نگریست. به نظرش رسید: "پیرمرد حاج آقای محترمی است". امّا سوار نشده دویست متر بالاتر پیاده شد و در را محکم بهم کوفت، و زیر لب ناسزائی گفت و دوباره بزیر درختی پناه برد و فکر کرد:"این حاج آقاهای محترم چقدر وقیح اند!!".
بیش ازپنج دقیقه نیایستاده بود که بنز سیاه طویلی پیش پایش ترمز کرد. با بی میلی سوار شد و نگاه دزدانه ای به مشتری ها انداخت. به نظرش رسید که میدانی هستند و بابا شمل، و شاید... دست و دل باز!
ننشسته یکی شان پرسید: "آبجی چند؟" و دستش را زیر دامن آبجی فروبرد. و آبجی همان طور که خودش را پس می کشید با عشوه ای مصنوعی گفت: "تاکسم پونصده!" بابا شمل دومی قهقه ای زد و دستش را دور گردن آبجی انداخت و زُمُخت گفت:"مقطوع؟" و آبجی درحالی که سعی می کرد دست بابا شمل های سومی و چهارمی را که از روی صندلی های جلو و عقب تر دراز شده بودند و پستان هایش را می فشردند، از سینه اش دور کند، زورکی خندید و جواب داد: "خیلی خُب. چون شمائید همه با هم چارصد!!" و بعد با بی طاقتی به طرف بابا شمل اولی چرخید:"تو رو خدا.... اذیّت می شم...!!" بابا شمل پنجمی که رانندگی می کرد و خودش را ازبازی بیرون می دید، بانگ برداشت:"نالوطی ها جنده س، حیوون که نیس..." و کنار جاده زد روی ترمز و به عقب برگشت و از پشتی صندلی بالا رفت و او هم چنگ انداخت
آبجی کلافه شده بود. آبجی نفسش به زور بالا می آمد.آبجی احساس کرد دارند غارتش می کنند. آبجی دو سه بار التماس کرد، و بعد... آبجی فحش های لیچاری داد... آبجی بی حیا شد، آبجی هرچه در چنته داشت گفت... و آبجی چون دید دست برنمی دارند شروع کرد به دست و پا زدن و درآخر نعره کشیدن و کمک خواستن!
بابا شمل ها، اوّل جا خوردند، بعد دعوت به سکوتش کردند، و یکی شان زیر لب غرید: "جنده به این بی حیائی!؟"... و بالاخره چون دیدند آبجی به هیچ ترتیبی به راه نمی آید با لگد و پس گردنی آبجی را پائینش انداختند.
* * *
وقتی به خودش آمد، تنها بود و جائی که ایستاده بود، دیگر نه درختی بود و نه پناهگاهی و باران بی امان شروع کرده بود به باریدن. کوتاه مدتی دنبال کیفش گشت تا چادرش را درآورد، امّا نیافت. لحظه ای به فکر رفت و سپس به طول جاده خیره شد و ناگهان شروع کرد به دویدن در تاریکی و ناسزا گفتن. امّا هر چه دوید و پیش تر رفت، کم تر یافت. بابا شمل ها رفته بودند، همه چیزش را هم برده بودند، خیلی وقت بود! از شدت خشم و یأس به گریه افتاد:"حالا چه کند؟ کجا برود؟ چطور برگردد؟
لحظاتی مردد ایستاد، سپس با خشم و نفرت بر زمین تف کرد و زیر لب ناسزاهائی گفت که نامفهوم بود. بعد آهسته و بغض کرده، به میان جاده آمد و برای سواری ها دست تکان داد. ده پانزده تائی بی تفاوت و با سرعت از کنارش گذشتند و آب گل آلود بر سر و صورتش پاشیدند؛ دو سه تائی هم آهسته کرده و متلک هائی پراندند. سرانجام، جیپ استیشن تیره ای جلوی پایش ترمز کرد. از نورستگان بودند، با ریش و پشم های بلند و پریشان، که نمی شد تشخیص داد پاسدارند یا بسیجی یا بزهکار، و یا هرسه با هم! نمی خواست سوار شود. امّا با دیدن گشتی پلیسی که در طول جاده چراغ می زد و بالا می آمد، ناچار شد و در صندلی جلو، میان دو تای شان نشست. راه نیافتاده از شدت فشاری که روی پدال آمد، همگی از جا کنده و برهم ریختند، که با غلغل و هورای نورستگان پشت نشسته همراه شد.
از سه نورسته ی صندلی های عقب، یکی شان دختری بود با چادری مشکی افتاده بر شانه ها. دخترک به ظاهر خیلی شیک و آراسته بود، امّا بو می داد، بوئی متعفن؛ انگار که از ته چاه لجنی بیرونش کشیده باشند. پیراهن زرد تنگ و دامن چرمی کوتاهی به تن داشت، با چکمه هائی که تا بالای زانوها می رسید، و موهای بلند قرمزی که حلقه حلقه کرده بود و روی شانه ها افشانده بود. دو نورسته ی دیگر که دخترک را در میان داشتند، پیراهن هائی به سبک دراویش پوشش شان بود. مرتب ناز می کردند و سرها، و همراه سرها موها ی شان را به عقب می پراندند. انگار که کسی غلغلک شان می دهد. گهگاه هم لب ها را غنچه کرده و با عشوه برای دو نورسته ی صندلی های جلو بوسه پرتاب می کردند! دو نورسته ی صندلی های جلو چهره هائی خشن و بی رحم، ریش هائی پُرپشت، سیاه و کوتاه داشتند. یونیفورم های شان شبیه آن سبزـ رنجرها بود، و روی سینه ی یکی شان، دُرشت و خوش خط، چاپ شده بود:«LOVE IS BLUE». داخل ماشین علاوه بر بوی دخترک، از بوهای دیگری هم انباشته بود، مخلوطی از بوی عطر و ادوکلن تند، با طعم حشیشی که تازه کشیده بودند، و دود سیگارهائی که بوی مخصوصی داشتند.
وقتی گشتی پلیس از کنارشان با حالتی مشکوک گذشت و چند بار بوق زد و با اشاره های سر ودست یونیفورم پوش راننده، مطمئن شد که نورستگان خودی هستند، مادر فکر کرد:"حالا بهتر است پیاده شود." امّا وقتی یادش آمد که وسائل و کیف پولش را بابا شمل ها زده اند و او مجبور است توی این باران دست خالی و پای پیاده، طولانی تا دم صبح، به خانه باز گردد، ترجیح داد که بنشیند و در انتظارعاقبت کار باشد؛ شاید بچه ها بعد از پایان کارشان تا جائی او را برسانند!
چند کیلومتری نرانده سیگاری تعارفش کردند. ابتدا رد کرد، امّا دوره اش کردند و بناچار پذیرفت. بعد صدای موزیک را، که در آن یاغی ـ جوانی انگلیسی خشمگین می خواند:«LOVE IS BLUE»، تا به آخر بالا بردند و دیوانه وار بر سرعت افزودند.
مادرابتدا کمی ترسید، بعد بیاد پسرش افتاد:"حتمأ هنوز بیداره و هراسان گوش به صدای در... باید زودتر برگردد...!" و آن وقت بی اختیار فریاد کشید:"بچه ها... تو رو خدا یه کمی یواش تر... دیوونه که نشدین... من مادرم!" امّا نو رستگان پُرتمسخر قهقه زدند... دوباره و سه باره فریاد کشید، و بار آخر بجای جواب، نفس های گرم و مقطعی را پشت سرش حس کرد و شنید، و بعد احساس کرد که لب هائی پشت گردنش را لمس می کنند و عاقبت دست هائی از پشت گلویش را می فشارند. به سرعت برگشت و با صورت ملتهب و هیجان زده دخترک مواجه شد که کلماتی نامفهوم را جویده جویده زیر لب تکرار می کرد. دلش بهم خورد. با تنفر تکانی به سر و سینه اش داد. امّا دخترک دست هایش را محکم تر دور گردنش حلقه کرد و صورتش را جلوتر آورد. چند بار آرام و چند بار سخت کوشید تا دخترک را از خودش جدا کند، ولی نتوانست. مانع اش شدند. دوباره به التماس افتاد. امّا نورستگان دوباره، و این بار احمقانه، قهقه زدند؛ و او ناگزیر شد که از اسلحه همیشگی اش استفاده کند: پس شروع کرد به ناسزا گفتن، جیغ کشیدن و دست و پا زدن. امّا نورستگان، برخلاف بابا شمل ها، نهراسیدند. دست ها و پاهایش را محکم تر گرفتند؛ و چون دیدند آرام نمی شود، به تشویق دخترک که مرتب می گفت:"آقا سیّد بزن تو دهنش، آقا سیّد بکوب تودهنش!" آقا سیّد، آن یکی ازلباس سبزها، که روی یونیفورمش چاپ شده بود: «LOVE IS BLUE»، با مُشت محکم کوبید توی دهانش، نه یکبار...!!
سرش به دوران افتاد و مایع لزج و گرمی در دهانش شوروموج زد. چند بار دیگر با ناامیدی کوشید خودش را رها سازد. امّا ضربه های دیگری خورد، و در حال گیجی احساس کرد که به جاده ی فرعی وخاکی دست راست شان پیچیدند.
*****


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد