سوار موج بود
با چند کودک همبازی
با دستهای کوچک خود
آب را کنارمیزد
با چند کودک همبازی
در قایقی لاستیکی
با چند زن و دو مرد.
میدید که از میهن خود دور میشود
ولی، نمیدانست چرا؟
و نمیدانست چرا مادر و پدرش همراه او نیستند
با دستهای کوچک خود آب را کنارمیزد
دو زن و دو مرد پارو میزدند
قایق بجلو میرفت
باد ملایمی همراه آنان بود.
برخی میگریستند
و موسا نمیدانست، چرا؟
از بودن روی آب شادمان بود.
برخی میگفتند:
ما با آرزوهایمان در سفریم
و یکی میگفت:
ما آیندۀ خود را همراه میبریم
و او نمیدانست چرا؟
مادرش گفته بود: «بدون موسا، زندگی سخت است.»
پدرش گفته بود: «آیندۀ او تأمین است.»
ناگهان، کنارۀ دوردست را دیدند.
مادران دست زدند
برخی بگریه افتادند.
و او نمیدانست، چرا
ولی، از نگهبانان ساحل میترسید
چند سالی بود که ار همه میترسید.
قایق کناره گرفت
کودکان را نخست پیاده کردند
نگهبانی او را بغل گرفت
خوشحال شد
ولی نمیدانست چرا، مادرش اورا بوسید
زمزمۀ مردم را میشنید:
کودکی را مرده از آب گرفته اند.
قسمتش نبود.
سرنوشتش همین بود
و او نمیدانست چرا؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد