عصرنو: هنوز چند ماهی از درگذشت پرویزخان نگذشته است که اینک با خبر درگذشت سلطنت خانم اعظمی مواجهیم. مادری مهربان، صبور و استوار. ما فقدان مادر را به رفیق عزیز و همراه ارجمندمان محمد اعظمی و دیگر اعضای خانواده بزرگ اعظمی تسلیت می گوئیم و خود را در اندوه این فقدان بزرگ با همه آنان شریک می دانیم.
در بزرگداشت خانم سلطنت اعظمی، و شناخت شخصیت والای او، گفت و گوی ویدا حاجبی با ایشان را که در کتاب «داد بیداد» چاپ شده است، بار دیگر در عصرنو منعکس می کنیم
نامههاي پدرم
سلطنت اعظمی
پنج ساله بودم که پدرم عليرضاخان اعظمي، از سران طايفة بيرانوند را در منزل بروجرد دستگير و به تهران بردند. تاريخ دقيق دستگيری پدرم يادم نيست. فکر ميکنم حدود سال 1312 بود. اما يادم هست که مرتضيخان و نصرتاللهخان از اقوام نزديک و جوان ما را هم همراه پدرم دستگيرکردند.
سه روز از دستگيري پدرم نگذشته بود که يک ماشين باري با چند تا نظامي جلوي در خانة ما ايستاد، گفتند پدرم در تهران خانه گرفته و همه بايد برويم پيش او. مادر نصرتاللهخان، عجيده خانم داد و بيداد راه انداخت که «خودش کجاست که شما آمدين دنبال ما؟»
عجيده خانم، عمة پدرم زنِ کارآمد و معتبري بود که در تصميمگيريهاي ايل نقش مهمي داشت و در غياب مردان، رئيس خانواده به حساب ميآمد. اما سرپيچي و مقاومت بيفايده بود. به زور اثاث ما را بار کردند. مادرم که بعد از طلاق از معينالسلطنه - حاکم لرستان منصوب رضا شاه - با سه فرزند پسر، زنِ پدرم علي رضاخان شده بود در خانه ماند و من همراه عجيده خانم و چند تن از خويشان با همان ماشين باري رفتيم به تهران. يادم نميآيد چند روز طول کشيد تا به تهران رسيديم. اما يادم هست که خيلی به من سخت گذشت، راه تمامی نداشت. به تهران که رسيديم ما را بردند توي يک زندان. نميدانم کجاي تهران بود. خيلی بزرگ بود و پر از درخت با يک حوض بزرگ و حياطهاي تو در تو و پر از اتاق. دو تا اتاق هم به ما دادند. اما اثاث را ريختند تو يک انباري و فقط رختخوابها را براي ما گذاشتند.
روزها يکي از نگهبانها ما را ميبرد تو حياط، مثل يک گردش علمي ما را ميگرداند. دورتا دور يکی از حياطها پر از اتاقهايي بود تنگ که درش را باز ميکردي شبيه به کُُُُمد سه طبقه بود. نگهبان ميگفت، «زنهاي خراب رو ميندازن توي اين اتاقها و درش رو ميبندن.»
من از اين اتاقها خيلي ميترسيدم، اما هيچ وقت هيچ زني را در آن نديدم.
يک روز آمدند دنبال عمهام عجيده خانم، هرجا ميرفت مرا هم با خودش ميبرد. ديدم توي حياط يک نفر با سبيل زرد و کلاه مشکيِ شير و خورشيدي روي صندلي نشسته. سپهبد امير احمدي بود، بهش ميگفتند امير سپهبد. جلو عمهام تمام قد بلند شد و سلام کرد. اين قدر اين ماجرا و حرفها ميان کسانم تکرار شده که خوب يادم مانده که عمهام گفت، «چه سلامي! چه عليکي! جوانمرديت کجا رفت؟ قول و قرارت کجا رفت؟ بچههام رو چه کردي؟»
امير سپهبد دستهايش را گذاشت روي چشمهايش و گفت، «چشم درست ميشه! بچههات همه سالمند و سلامت!»
چشمهايش زرد بود. مرا با دستهاي گندهاش کشيد و به زور بوسيد. هم بدم آمد، هم ازش ميترسيدم.
بعد از دو سه روز ما را دوباره با گاري و اثاثمان بردند به يک خانه در محلة چراغ برق، نزديک زندان کلانتري در ميدان توپخانه. ستوان جواني رئيس زندان بود و هر جمعه به ما ملاقات میدادند. اول نميدانستم ملاقات يعني چه. در ساختمان کلانتري از دالان درازي ميگذشتيم تا ميرسيديم به اتاق مأمورها و بعد پدرم را ميآوردند. رئيس زندان و مأمورها هر دفعه مرا به زور میبوسيدند و من خيلی بدم میآمد. از همة آنها بدم میآمد
بعد از ساليان دراز هر وقت از آنجا رد ميشدم، ياد آن روزها و پدرم ميافتادم. اما حالا چند سال است که در آن محل مترو ساختهاند و ديگر کلانتري و زندان قابل شناسايي نيست.
خوب خاطرم هست که اول بار پدرم به عمهام گفت، «يک نامه به رضاشاه بنويس و ازش بخواه که نصرتاللهخان و مرتضيخان رو که نوجوانن آزاد کنه.»
بعد با اجازة آن ستوان جوان نامه را خودش نوشت و داد به عمهام. مدتي بعد از آن نامه نصرتاللهخان و مرتضيخان را که شانزده هفده سال بيشتر نداشتند، آزاد کردند.
عمهام هر روز برای پدرم غذا ميپخت، دست مرا ميگرفت و قابلمه را ميبرديم به زندان. هر از چند روز هم ميرفتيم به محلي که اسمش َارگ بود. نميدانم اداره بود يا خانة رؤساي ارتش. يک رئيسي آنجا بود که مرتب به عمهام قول ميداد و ميگفت همه را به زودي آزاد ميکنند. اما يک روز که رفتيم ارگ عمهام روي يک تابلوي بزرگ خواند که ديگر هيچ کس را آزاد نميکنند. تازه خيلي از خانها و روساي ديگر ايل را هم دستگير کرده بودند. بعد از آن ديگر ملاقات هم به ما ندادند. چند روز بعد که عمهام داشت غذاي پدرم را درست ميکرد، دو سرهنگ سررسيدند و گفتند، «به دستور امير سپهبد، شما رو بايد ببريم مشهد.»
عمهام هر چه کرد غذا را نگرفتند. يک ماشين لندرورِ روباز آوردند، اسباب اثاثة ما را ريختند توي ماشين و ما را سوار کردند و بردند به مشهد. مدتي بعد هم با قاطر و اسب از راه کوه و گردنه تبعيدمان کردند به کلات نادري. هر روز میرفتم تو حياط و کوه بزرگ و درخت کهن سال را که با سيل کنده شده بود و کنار رودخانة کم آبي روي زمين افتاده بود، نگاه ميکردم. ديگر هيچ وقت پدرم را نديدم.
نامههاي پدرم که ميرسيد با اشتياق به چيزهايي که نوشته بود گوش ميکردم. از اين که مرتب سفارش مرا ميکرد که درس بخوانم و بيسواد نمانم خيلی خوشم ميآمد. نميدانم چه مدت درکلات مانديم، شش ماه يا يک سال که دو باره با اسب و قاطر ما را برگرداندند به مشهد. خوب يادم هست که مرا تمام راه کول کردند. در مشهد يک روزي ديدم همه دارند زاري و شيون ميکنند. از يکي از زنها پرسيدم، «دده چرا همه گريه میکنن؟» گفت، «پدرت رو کشتن» من هم شروع کردم به گريه کردن، اما نميفهميدم کشتن يعني چه.
پدرم و شوهر عمهام و چند تن ديگر از کسانمان را اعدام کرده بودند و در روزنامه هم نوشته بودند. يکدفعه همة خواب و خيالهايم برباد رفته بود. مني که قرار بود درس بخوانم و بعد بفرستندم به خارج يکدفعه تنها مانده بودم. پدرم را کشته بودند و مادرم هم نبود. پدرم در مناسبات ايلياتي بزرگ شده بود و بيست و سه سال بيشتر نداشت، ولي آدم بسيار فهميدهاي بود. در آن زمان که تحصيل کردن زنان مسئله بود، پدرم به فکر تحصيل کردن من در خارج بود. چهرة جوان و چشمهاي مهربانش هميشه يادم هست. در وصيتنامهاش از من و تک تک فرزندان عمه و عموها نام برده بود و سفارش کرده بود که همة بچهها درس بخوانند و تحصيل کنند.
اما بعد از آن اعدامها و از دست دادن سران خانواده مجبور شده بوديم املاکمان را به قيمت ارزان اجاره بدهيم. ديگر پول و پلهاي نداشتيم تا راحت همة بچهها درس بخوانند. من هم هنوز دوکلاس درس نخوانده بودم که حصبه گرفتم و ديگر نتوانستم به درسم ادامه بدهم. دو سه سال هم پيش مادرم بودم. اما با اقوام مادرم احساس غريبگي ميکردم.
آزادي سي چنه مونَه!
سال 1320 که رضا شاه از ايران رفت و عمويم مرتضيخان، رئيس ايل بيرانوند آزاد شد و برگشت، مرا برد پيش خودش. باوجود سن کمي که داشتم از هوشنگ پسرکوچک عمويم، به خاطر اين که مادرش مريض شده بود، مثل بچة خودم مراقبت ميکردم. پانزده سالم بودم که با پرويزخان از اقوام پدريام که بيست و دو سالش بود ازدواج کردم. پدر او را هم اعدام کرده بودند و خيلي سختي کشيده و آدم محکمي شده بود. فرزند سوم ما محمد که به دنيا آمد تازه دندان عقل در آوردم. به قول يکي از آشنايانم، با ورود محمد عقل هم به خانة ما آمد. ده تا بچه آوردم و همه را سالم و با اخلاق و درسخوان بزرگ کردم. نه کور و کچل، نه چلاق و َشل. از عمهام، عجيده خانم که زن شجاع و دانايي بود خيلي چيزها ياد گرفته بودم. از همان سالها ميان خويشان ضربالمثل بودم.
همة بچههايم را خوب بزرگ کردم تا رسيدند به دانشگاه. هوشنگ پسرعمويم که از همة بچهها بزرگتر بود در دانشگاه اصفهان دکتر شد و در خرمآباد يک مطب باز کرد. اما مگر ما را راحت ميگذاشتند. بچههايم را که با آن همه زحمت و عشق بزرگ کرده بودم، يکي يکي دستگير کردند. اهالي لرستان را هم خيلي آزار و اذيت کردند. دوتا از دخترهايم، زيبا و فرشته و پسرم فريدون در دانشگاه اهواز درس ميخواندند. پسرم فريدون را اول از همه به خاطر رد و بدل کتاب با دوستش امامي گرفته بودند و در زندان شهرباني اهواز زنداني بود. ماهي يکبار تنهايي با اتوبوس از خرمآباد ميرفتم اهواز براي ملاقات. در ملاقات همه جور زنداني بود. بيشترشان عرب بودند و اين قدر سر و صدا بود که اصلاٌ نميتوانستم با فريدون حرف بزنم. يک دفعه که رفته بودم ملاقات، پشت در زندان گفتند فريدون نيست. به هردري زدم، فايده نکرد. گفتند نيست که نيست. با حال خراب برگشتم خرمآباد. هنوز خستگي راه از تنم در نرفته، شنيدم هوشنگ در کوهها مخفي شده. ميدانستم که مأمورهاي ساواک هيچ وقت راحتش نميگذاشتند. دائم مراقب بودند، توي مطب، توي اتاق عمل. مثل نياکاناش، اين قدر او را اذيت کردند که عاصي شد و زد به کوه. يک نامه هم پست کرده بود به ساواکيها که«شما نگذاشتين من زندگي راحتي داشته باشم، من هم پدر شماها رو در ميآرم!»
من خودم نامه را نديده بودم، ولي اهالي اين طور ميگفتند. ميگفتند فريده همسرش را هم با خودش برده. بچههاي دو سه سالهاش شيرين و بهرام هم مانده بودند پيش عمويم. داشتم دق ميکردم. روزگارم سياه شده بود. تنها که ميماندم گريه ميکردم و دعا دعا ميکردم، فرجي بشود. اما جلو بچهها خود داري ميکردم مبادا دلشان بگيرد. جلوي مردم يک کلام حرف نميزدم. نميخواستم غرورم بشکند. از اين ور نگران هوشنگ بودم، اما حرفي نميزدم. هوشنگ را خودم بزرگ کرده بودم، بچهام بود. خيلي هم قبولش داشتم. آدم درستکار، مردم دوست، باسخاوت و شجاعي از آب درآمده بود. ميدانستم که اهالي او را خيلي دوست دارند و به او کمک ميکنند و نميگذارند دست ساواک بيفتد. از آن ور نميدانستم چه بلايي سر پسر بزرگم فريدون آوردهاند. شب تا صبح تو حياط چرخ ميزدم و خواب به چشمم نميرفت. اما ظاهرم معلوم نبود. همسرم پرويزخان، برخلاف من نميتوانست ظاهرش را نگهدارد، از غذا افتاده بود، فقط قرص ميخورد و آب، حوصلة هيچ کاري را هم نداشت. همة کارها با من بود. مجبور بودم به همه چيز برسم. هم به او برسم، هم از کساني که يک بند به ديدن ما ميآمدند، پذيرايي کنم. هر روز خانهمان پر ميشد و خالي، اقوام و اهالي ايل از راه دور ميآمدند به ديدن ما.
بعد از يک ماه و خردهاي فريده همسر هوشنگ را هم که از کوه رفته بود مشهد، دستگيرکردند. وقتي خبر دستگيري او را شنيدم ديگر نتوانستم جلو خودم را بگيرم. اين قدر بيتابي کردم که بيحال افتادم. وامانده بودم با دوتا بچة کوچک او چه کنم؟ دلم به اين خوش بود که دختر بزرگترم فريده را که حامله است، نخواهند گرفت. دست کم او ميتوانست کمک من باشد. ولي چند روز نگذشته او را هم گرفتند. گويا سکههايش را داده بود براي کمک به فعاليتهاي سياسي هوشنگ. دخترم را جلوي چشم خودم گرفتند. دلم آتش گرفت وقتي ديدم پسر سه سالهاش روزبه را هم با خودش برد. بعد از يک روز ساواک روزبه را برگرداند خانه. بچه يکبند گريه ميکرد و بهانة مادرش را ميگرفت. نميدانستم چه طور آرامش کنم. دو روز بعد دخترکوچکترم فرشته را هم در اهواز گرفتند و پسر بزرگترم محمد را در يزد. آن دو را برده بودند به کميتة مشترک در تهران. دختر ديگرم زيبا و همسرش توکل را هم که از ماه عسل به دزفول برگشته بودند، با هم گرفتند و بعد از مدتي آوردند به زندان بروجرود.
جايي که تبديل شده بود به شکنجهگاه فرزندانم، درست همان جايي بود که سيزده نفر از خويشاوندانم، از جمله معينالسطنه، حاکم لرستان، عموهايم و پدر همسرم، شيرمحمدخان را دار زده بودند. ميديدم تمامي آن چه به سرمان آمده بود، اينبار دارد براي بچههايم تکرار ميشود. با چه نگرانيها و اميدهايي تک تکشان را بزرگ کرده بودم.
مانده بودم من و بچههاي کوچکتر ده دوازده سالة خودم و پسر سه سالة دخترم و بچههاي سه ساله و شش سالة هوشنگ. سرگردان بودم و پر از دلشوره. اما سعي ميکردم جلوي بچهها به روي خودم نياورم.
در بروجرد که ملاقات نميدادند، بالاخره راه افتادم رفتم تهران، به اين اميد که يک بازجو يا کسي را پيدا کنم و ببينم چه بر سر بچههايم آوردهاند. در تهران جا و مکاني هم نداشتم، جز يک خانه که اجاره داده بوديم. رفتم پيش مستأجر و ازش خواستم اجازه بدهد چند شبي در آنجا بمانم که با دست و دلبازي پذيرفت. پنجشنبهها از صبح تا شب ميرفتم دمِ درِ کميتة مشترک، بلکه خبري از بچه ها بشنوم. جز من خانوادههاي ديگري هم بودند. زمستان شده بود و ما مجبور بوديم روي برف تو پياده رو از سرما اين پا و آن پا کنيم. يک پايم بروجرد بود يک پايم تهران، اما از ملاقات خبري نبود. دخترم فريده در بروجرد وضع حمل کرده بود، بازهم ملاقات نميدادند. آخرهاي سال 53 بود که يک روز شنيديم همه را يکجا منتقل کردهاند به تهران. بعد از مدتي از کميته تلفن کردند که بروم بچة فريده را بگيرم. راه افتادم به طرف تهران، روزبه پسرش را هم با خودم بردم. در کميته تازه ايراد هم ميگرفتند که چرا اسم پسر فريده را روزبه گذاشتهايم. بازجوها خيلي کوتهبين بودند و من هم هيچ وقت ازشان نميخوردم. گفتم، اين نام را سر درحمامها و بيمارستانها هم نوشتهاند، اسم کوچه هم هست. رسولي برگشت گفت، «خودت رو هم بايد ميگرفتن تا از اين بلبل زبونيها نکني!»
گفتم، «چه بهتر، من و پدرشون رو هم بگيرين. بدون بچهها آزادي سي چنه مونَه!»
فريده يواشکي نيشگونم گرفت که ساکت بمانم، آخر آرش و رسولي بازجويش بودند و ميترسيد.
اما وقتي نازي، دختر فريده را بغل گرفتم بغض گلويم را گرفت، بس که بچه لاغر و ضعيف بود. بدتر از همه، هيچ چيز هم نميخورد. خدا عمرش را زياد کند، از دستش بيچاره شده بودم. غذا نميخورد و يکبند گريه میکرد. از روزبه و نازي ديگر نميتوانستم يک لحظه هم جدا شوم. هر وقت ميرفتم به تهران براي ملاقات آنها را هم با خودم ميبردم. اما از ملاقات خبري نبود. از صبح میرفتيم پشت در اوين تا عصر. همسرم نازي را بغل میکرد و دست روزبه را هم میگرفت. من هم لباس اضافي، آب جوش و شير و غذا و غيرة بچهها را میريختم توي کيف و به دنبال آنها راه میافتادم. ماشين هم نداشتيم با ماشين کرايه و پاي پياده خودمان را میرسانديم به اوين. با يک بچة شيري و يک بجة سه ساله توي خاک و خُل و کثافت پشت در میمانديم تا عصر، هيچ کس هم ما را تحويل نمیگرفت. خسته و کوفته برمیگشتيم به خانه. هر بار هم بچهها مريض میشدند. سرما میخوردند يا اسهال میگرفتند و استفراغ میکردند. تا با هزار زحمت و دوا درمان، حالشان بهتر میشد نوبت ملاقات بعدي میرسيد و دوباره راه میافتاديم. باز روز از نو روزي از نو. خانهمان هم که از مستأجر پس گرفته بوديم، هميشه پر بود از اقوام و دهقانهايي که براي ملاقات کسانشان مجبور بودند بيايند به تهران و بايد از آنها پذيرايي میکردم. ديگر حال و روزي برايم باقي نمانده بود.
زمستان گذشت و عيد شد، بازهم به ما ملاقات ندادند. يک بار به رسولي گفتم، «آخه رحم و مروت داشته باش، زندگي بالا و پايين داره! هميشه پشت به زين نميمونه!» رسولي با خنده و لحن آهنگيني، بشکنزنان گفت، «فعلاٌ که پشت به زين است، هر وقت زين به پشت شد، فلنگ رو میبنديم، فلنگ رو میبنديم!»
بعضي خويشان و اقوام کوتهبين، پشت سر دخترهايم لُغز ميخواندند که«دختر که کمونيست نميشه! يعني چه؟» بعضي هم پشت سر حرف در ميآوردند و بد ميگفتند، کساني هم اصلاٌ جرأت نميکردند به ديدن ما بيايند. البته خيليها به ديدة احترام به ما نگاه ميکردند که باعث سربلندي ما ميشد. ولي من به اين حرفها کاري نداشتم. به دخترها و پسرهايم اعتماد داشتم. خودم تربيتشان کرده بودم.
بعد از مدتي، پسرم محمد از طريق خانوادهها براي ما پيغام فرستاد که ميتوانيم برويم به ملاقاتش در زندان جمشيديه. جمشيديه مخصوص زندانيان ارتشي بود، محمد در دورة خدمت سربازي دستگير شده بود. من و پدرش پاشديم و رفتيم به تهران. روز يکشنبهاي بود که خودمان را رسانديم به زندان جمشيديه. بردندمان توي يک سالن بزرگ که کلي زنداني روي پتو نشسته بودند با فلاکس چاي و خوراکي، مثل سيزده بدر. محمد را که ديدم خيلي خوشحال شدم. او از شکنجههايي که شده بود، چيزي به من بروز نداد. من هم سعي میکردم روحية خودمان را خوب نشان بدهم و از افت و خيز زندگي و موقتي بودن روزهاي سخت حرف بزنم. بعدها فهميدم که چه شکنجههاي سختي را از سر گذرانده. دفعة بعد که رفتم ملاقاتش آوردنش پشت توري. انگار يک زنداني فرارکرده بود. از آن به بعد بچههايم را فقط پشت توري ديدم.
بالاخره بعد از يک سال و خردهاي بچههايم را خرد خرد آوردند به بندهاي مختلف قصر. محمد پنجشنبه و يکشنبه ملاقات داشت، فريدون شنبه و چهارشنبه، سه دخترم شنبه و دوشنبه. ديگر ماندم تهران. چارهاي نداشتم. تقريباٌ هر روز با دوتا بچه پشت در اين زندان و آن زندان بودم. همسرم هم هر از چند گاهي همراه من میآمد. بيشتر وقتها تنها بودم، با يک بچه بغلم و يک بچه به دستم و يک کيف سنگين رو شانهام. ساعت هفت هشت صبح راه ميافتادم با اتوبوس خودم را ميرساندم به قصر. تشريفات کنترل و بازرسي و به صف ايستادن و غيره چند ساعت طول ميکشيد تا نوبت به ما برسد. توي سرما، توي گرما مجبور بوديم منتظر بمانيم. تازه چه ملاقاتي! بعد از ساعتها انتظار، يک ربع ملاقات پشت توري يا پشت شيشه و پر از سر و صدا. اصلاٌ نمیفهميدم چه میگويند و چه میخواهند. با خستگي و سر درد برمیگشتم خانه، تازه مجبور بودم از آن همه قوم و ايلياتي پذيرايي کنم. پول و پلهاي هم نداشتيم. حقوق بازنشستگي شوهرم 2500 تومان بود و مقداري هم از املاکمان درآمد داشتيم. اما آمد و رفت به خانهمان زياد بود. خوب! آن وقتها ارزاني بود، اما راستش نميدانم با آن همه مهمان که گاه به سي چهل نفر ميرسيدند چه جوري سر ميکرديم. بچههايم مرتب سفارش ميکردند چيزی برايشان نبريم. ميگفتند همه چيزها توي زندان تقسيم ميشود بين همه. فقط مادر و خواهرهاي دامادهايم که ميآمدند ملاقات، چيزهايي براي آنها ميآوردند. ما براي بچهها خيلي کم ميبرديم. يک بار که براي محمد سبزي برده بودم و چندتا سير هم لايش گذاشته بودم، سبزيها را از من نگرفتند. هرکاري کردم نگرفتند که نگرفتند.
همان در و ديوارها
بعد از يکسال و خردهاي همه را دادگاهي کردند و به دو تا از بچههايم و فريده زن هوشنگ ابد دادند. به بقيه هم دهسال و پانزده سال. شبي که خبر حکم بچهها را شنيدم تا صبح نخوابيدم. اما صبح که شد جلوي کوچکترها اصلاٌ به روي خودم نياوردم. فقط دلم خوش بود به اين که دستشان به هوشنگ که مثل پسرم بود نرسيده.
آخرهاي سال 54 بود که سياوش پسرعمهام را از توي زندان برده بودند سر چند جسد که هوشنگ را شناسايي کند. يکي ا زجسدها را نشان داده بود و گفته بود، «80 در صد دکتره!» اما بعداٌ در زندان به بچهها گفته بود که هيچ يک از نشانههاي هوشنگ را روي جسد نديده. به اين خاطر گفته 80 در صد تا براي دستگيريش نيرو بسيج نکنند. میخواسته آنها را گول بزند. يک روز هم که نوبت ملاقاتش با بچهها همزمان بود، يواشکي به اشاره به من گفت، «اگر گفتن دکتر کشته شده، باور نکنين!»
تا سال 56 روزگار سختي بر ما گذشت. از يک طرف هيچ وقت معلوم نشد، بر سردکتر چه آمد و از طرف ديگر نگران سرنوشت بچههايم بودم که به ابد و پانزده سال محکوم شده بودند. در اين ميان دامادم هم که فقط به خاطر رابطة فاميلي دستگير شده بود، عفو نوشته و آزاد شده و در صدد بود زن بگيرد. ساواک هم دخترم فريده را میبرد به محضر تا رضايت دهد. با اين که دخترم خودش قصد جدايي داشت، اما با آن همه گرفتاري هر بار که او را دست بسته میبردند به محضر، دلم بيشتر میگرفت و سخت آزرده میشدم. هر روز هم با دو تا بچة کوچک پشت اين در زندان و آن در زندان. همسرم هم حوصلهاش از آن همه دردسر به سر آمده بود و ديگر در تهران بند نميشد. بالاخره اسبابها را جمع کرديم و برگشتيم به بروجرد. بعد از چند ماهي که به دور از بچهها و بدون ملاقات در بروجرود بودم، شبي خواب ديدم که فريده دخترم و چند دختر ديگر با کلاهي برسر از تنوري تاريک بيرون آمدند. پرسيدم، «اين تنور چيست روله؟» گفت، «اين تنور ابده!»
از خواب پريدم. از آن وقت ديگر مطمئن بودم که بچههايم آزاد ميشوند. اما هيچ کس خوابم را باور نميکرد، جز خودم. اين بار که رفتم تهران به ملاقات بچهها ديدم که همه چيز عوض شده. انگار شپش افتاده به جان بازجوها، به جنب و جوش افتاده بودند. آرش تا مرا پشت در زندان قصر ديد با لحني متعجب پرسيد، «اين دختر هنوز اين جاست؟»
گفتم، «مگر دستگيری او دسته گل جنابعالي نبوده؟»
گفت، « کار من؟ يا کار خودشون؟»
بعد از مدتي سر و کلة رسولي پيدا شد. انگار از همه جا بيخبر پرسيد، «تو هنوز با اين بچه اين جايي؟» گفتم، «کار شما از اين بهتر که نميشه! اين هم روزگار من است ...»
بعد که رفتم توي اتاق ملاقات از فريده شنيدم که صليب سرخ رفته به ديدنشان. اما مرتب سفارش ميکرد که با بازجوها دهن به دهن نشوم. ميترسيد تلافياش را سر آنها در بياورند.
روزي که به ملاقات محمد رفتم گفتم، «شما به زودي آزاد ميشين» پرسيد، مگر از راديوهاي خارجي خبري شنيدهام. گفتم، «نه، همين جوري خودم ميگم»
خنديد و گفت، «خر ُسز که رُت، ايما هم مييايم» منظورش از خر سبز، شاه بود که اگر دررفت ما هم میآييم.
يک بار ديگر هم خواب آزادي دختر کوچکترم فرشته را توي يک بيابان ديدم. اما هيچ کس خوابهاي مرا باور نکرد، تا انقلاب شد و دانه دانه همه بچهها برگشتند به خانه. ديگر خيالم راحت شد.
اما هنوز آب خوش از گلويم پايين نرفته بود که دوباره آوارة درب زندانها شدم. همان محلهاي آشنايي که در زمان رضا شاه خويشانم را به دار آويختند، محل شکنجة فرزندانم در دورة محمد رضا شاه شد، با انقلاب هنوز مزة شادي به کامم ننشسته بود که بازهم درست در همان محل بچههايم را به بند کشيدند. اما اين بار چهار فرزندي را که به علت سن و سال پايين در دورة شاه از بند جسته بودند، روانة زندان کردند تا هيچ کس در خانوادهام از زندان و شکنجه بينصيب نماند. اينبار هم من ماندم و همان زندانها با همان در و ديوارها، با اين تفاوت که نگهبانها و بازجوها را به جاي سرکار و آقا و دکتر، برادر و حاج آقا خطاب ميکردند.
اما هرگز باورم نميشد که پسرم فريدون را هم دوباره به زندان بيندازند. با اين که خودم هراسان و نگران سرنوشت او بودم، اما نامهاي برايش نوشتم که با اين شعر شروع ميشد: پسرم مشکلي نيست که آسان نشود / مرد بايد که هراسان نشود. روزي که دخترهايم ازم پرسيدند، «دلت ميخواهد ندامت کند و آزاد شود يا اعدام؟» اگر چه همة اميدم اين بود که ورق برگردد و پسرم سالم به خانه بازگردد، اما گفتم، سرشکستگي ميان مردم را براي هيچ کس آرزو نميکنم، تا چه رسد براي فرزند و جگرپارهام. فريدون را هم در سال 61 اعدام کردند. ياد مردانگي و مهربانيهايش که ميافتم، اشکهايم سرازير ميشود.