logo





دیدار بعد پنج سال

چهار شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵ - ۰۵ اکتبر ۲۰۱۶

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
شاید یکی از سخت ترین روزهای زندگیم روزی بود که دست دختر کوچک هشت ساله ام را گرفتم وبه فرودگاه ( آرلندای ) سوئد بردم .روز یکه هنوز بعد گذشت بیست چهار سال نتوانسته ام فراموش کنم . می دانستم که حداقل برای سال ها اورا نخواهم دید .شاهد شلوغی ها عروسک بازی ها ودو چرخه سواری که این اواخر یادش داده بودم نخواهم بود . عشق مادرو مادر بزرگ و بر بالیدن در سرزمین مادری را برای او موهبتی می دانستم .تجربه ای که خود داشتم . زندگی من پیوسته آکنده از خاطرات ورویا هائی است که من را به سرزمینم ایران برمی گرداند . هنوز در این پیرانه سری هر گاه دلم تنگی می کند به روزهای کودکی ونوجوانی وجوانیم در آن خاک بر می گردم .چهره کسانی که دوستشان داشتم ومی دارم یک به یک پیش می کشم وخلوت میکنم.سیماهای مهربان وانسانی در زندگی من بسیار زیاد حضور داشتند . با چنین تصوری فکر می کردم که دخترم نیز تمامی این موهبت ها را خواهد داشت . مدتی قبل از رفتن او به ایران با هم به برلین رفتیم .پیش دوستانی که در افغانستان با هم بودیم !هنوز آن صفا ومحبت به همان مهر ونشان بود که بود ! روزی با او به پاساژ اروپا رفتیم در( خیابان کدام ) پاساژ بزرگی بود که در مرکز آن آب نمای بزرگی ساخته بودند با گل ها کاسه برگ ها وبرگ های بزرگ از ورقه های استیل .کاسه برگ ها بگونه ای ساخته شده بودند که آب باریکه فواره ها کاسه هایشان را پر میکرد وسنگینی آب جمع شده در کاسه ها آن ها را بطرف برگ ها خم می نمود. آب بر برگها میریخت . برگ ها خم می شدندوآب خود را به داخل آب نما می ریختند . بازدید کنندگان نیازی می کردند وسکه های پول را بطرف کاسه برگها پرتاب می کردند .سکه ای به دخترم دادم وگفتم آرزوئی بکن وپرتاب کن !تنها یک آرزو !سکه را گرفت مدتی بالا پائین کرد <خدایا مامان زودتر خوب شود ومن اورا ببینم .>دنیا دور سرم می چرخید .آیا این خود خواهی من است که کودکم را از مهری عمیق تر محروم می کنم .من از درون او چه می دانم ؟حال در فرودگاه (ارلندا )دست کوچک اورا گرفته بودم با چمدانی بسیار کوچک وپلاکاردی بر گردن که نام ومشخصات او ومشخصات دائی ومادرش بر ان نوشته شده بود . نمی دانم در آن ساعات چه از ذهن کودکانه مریم می گذشت وقلب او چگونه بی تاب اما هراسان می زد .هیچوقت ایران را ندیده وهرگز از من جدا نگشته بود .می دانستم این جدائی نا خواسته برای او چه میزان سخت است .

روزها برایش از ایران از فامیل از محبت های مردم گفته بودم . برایش از مدرسه رفتن خودم تعریف کرده بودم .<مریم جان ! جنب مدرسه ما خانه نسبتا بزرگی بود با یک جا دری آجری تو رفته که پیر مردی با محاسن سفید که عبای نازک قهوه ای رنگی بر دوش می انداخت آن جا بر صندلی می نشست با پاکت بزرگی از آب نبات نامش آقای نهاوندی بود .اما بچه ها اورا (حاجی منه نوقول ) صدایش می کردند . جلو می رفتی سلامی می دادی نقلی در کفت می نهاد ومی گفت < دهنت را شیرین کن روزت را شیرین کن ودرست را خوب به خوان !>صبح ها بیشتر از عشق مدرسه عشق نقل وکلام اورا داشتیم وحال تو به همان سرزمین بر می گردی .> برایش از مهربانی مردی به نام آقای رومی گفتم معلم دبیرستان که پدرم زمان فوت خود اورا وصی من کرده بود. مردی که هنوز یاد آوری او وهمسرش که فامیل نزدیکمان بودند اشگ در چشمانم می آورد.<هر روز به خانه شان می رفتم یک روز اوایل تابستان که تازه میوه های نوبر زنجان رسیده بود به خانه شان رفتم . دختر عموی مادرم به محض این که در به روم گشود خنده ای کرد وگفت <ابوالفضل جان کجا ماندی ؟ آقای رومی سیب نوبر گلاب خریده وهنوز به کسی نداده است می گوید ابول آقا باید بیاید تا همه با هم نوبر کنیم .آقای رومی سیب گلابی بر دست کنار حوض نشسته بود ومنتظر من .> من در چنین فضای عاطفی بزرگ شدم در فضائی , در کوچه ای که زنان قدسی داشت .صفیه خاله جان مهمانان طالار خانه اش زنان فقیر بی خانمان بودند .تمامی ماه رمضان احیا نگاه می داشت قران می خواند بر آب ونبات می دمید وهنگام مریضی بچه های محل با آب دعا و آب نبات هایش به ملاقات آن ها می رفت.از فاطمه خانم زنی که با کار سنگین رخت شوئی در هتل بیمه چهار کودک خود را بزرگ می کردگفتم ! از مناعت طبع و سخاوت وصف ناشدنی او ازمادرم وبرادرم .از ایران تصویری ساختم آن چنان که دیده بودم تا بر شوق رفتنش به افزایم ونخستین جوانه های عشق به سرزمین مادری را در او بارور کنم .

حال او در راه این سرزمین رویائی بود .هواپیما پرواز کرد ومن ساعت ها در همان فرودگاه نشسته بودم بی آن که بتوانم فکر کنم . در زندگی انسان زمان هائی است که ذهن آدمی قفل می شود وقادر به هیچ فکر کردنی نمی گردد .بدن لختی خاصی می گیرد , زمان گوئی می ایستد آدم ها اشیا از مقابلت عبور می کنند و تو مات در آن ها می نگری . عصر زنگ زدم .همه چیز به درستی پیش رفته بود .شب که به خانه برگشتم خانه سوت وکور در تنهائی غم انگیزی بود . دلم می خواست کسی برایم قصه ای بگوید یا زانوئی که سر بر آن بگذارم.اندوهی بر دلم چنگ می کشید .قادر به هیچ کاری نبودم آینده برایم مبهم بود .در آن سر زمین چه در انتظار دخترک کوچک بود ؟ دختری که در روزهای پر تلاطم انقلاب زاده شد وهنوز چند ماهی از تولدش نگذاشته تن به مهاجرتی سخت در سرزمینی نا آشنا داد .چه روزهای سختی را طی کرد وحال بار دیگر به سرزمینی که باز نا آشنا بود بر می گشت .وطنی که یک بار او در آغوش پدر ومادر نا گزیر از گریزاز آن شده بود .

زمان گذشت من نیز از سوئد به آذر بایجان رفتم .نخستین دیدار ما پنج سال بعد در باکو بود. او همراه مادرم وبرادرم به باکو آمد .بندر گاه باکو کشتی میرزا کوچک خان .مسافران پیاده می شوند. گوئی در های بهشت گشوده میگردد . مادر همراه دختری که حال بزرگ شده برادرم وخانواده اش که بعد دوازده سال می بینم از دروازه خارج می شوند .مادرم برروی نخستین سکو می نشیند !گریه امانش نمی دهد . مریم همین طور مات در من خیره شده است .بطرفش می روم در آغوشش می گیرم .دستهایش یخ زده است .محکم در آغوشم می گیرد ودر میان گریه می خندند .< با با من که آمدم ! برایت یک گونی قند که عمو حسین شکسته همراه یک گونی نان شیر پز زنجان آورده ایم گونی قند را من کشان کشان آورده ام ! >نمی دانم به خندم یا گریه کنم .خود اوست هنوز شیطنت و قدرت بدنی خود را دارد .او نمی خواهد از آن چه که در این پنج ساله بر او رفته برایم بگوید . دلش می خواهد همراه من بگردد .

یکروز که دستم در دستش بود گفت <با با چقدر دلم می خواست ومی خواهد تو نیز مثل با با های دیگر روز پنجشنبه بیائی دم در مدرسه دستم را بگیری ومن فریاد بزنم این با بای من است . پنجشنبه هارا دوست ندارم چرا که هیچوقت کسی برای بردنم به در مدرسه نمی آید. با با اصلا مدرسه ایران را دوست ندارم . به من گفته اند هیچوقت نگویم پدرم خارج است ونمی تواند بر گردد. می گویند اگر مدیر مدرسه بداند که پدرت سیاسی بوده واز ایران رفته برایم مشگل میشود! سخت است وقتی همه از پدرانشان صحبت می کنند من دلم می گیرد. بابا خیلی اذیت شدم .وقتی رفتم مدرسه هیچ چیز نمی دانستم یاد گرفتن خواندن ونوشتن فارسی برایم مشگل بود . یک روز خانم معلم که فامیل مامان هم بود و از زندگی ما خبر داشت به من گفت بنویس زنبور ! من نتوانستم عکس زنبور کشیدم .شروع به زدن من با کتابم نمود.با کتاب بر سرم می زد ومرتب تکرار می کرد تنبل بی شعور .بابا هیچوقت آن روز را فراموش نمی کنم.نمی دانی با چه سختی مجبور شدم تطبیقی را به خوانم وکلاس سوم بنشینم .هیچوقت آن مهربانی که می گفتی ندیدم .>

یاد مدرسه علمیه وجعفری شیخ منصور محاوری می افتم .یاد ترکه های گیلاس خیسانده شده در حو ض .یاد پسربی بضاعتی به نام ( امداد وجود )که شیخ اورا به میله پرچم بسته بود .با چوبی می زد وفریاد می کشید ودست آخر دانش آموزان را مجبور کرد که هر کدام بر صورت او تف بیاندازند.او تلاش کرد بند را پاره نمود واز مدرسه گریخت. دیگر هیچوقت اورا ندیدم .شاگرد مسگری شد . چه کشید در آن لحظه ها ؟ چرا من همیشه خوبی ها را دیدم ؟چرا ندیدم این روح خشن خوابیده در بطن جامعه.خشونتی که از دست پا زدن اعدامی بر فراز دار لذت می برد .

<بابا هیچ چیز زیبا ولذت بخشی نیست که خود را با آن دلگرم کنی .در مدرسه اذیتت می کنند برای همان کوله پشتی که برایم فرستادی چقدر اذیت شدم .تنها دلخوشیم نگاه کردن به فیلم های هندی است . نمی دانی مامان با چه سختی از طریق مریض هایش برایم تهیه می کند. تنها کسی که همیشه در کنار من است وهوای من را دارد (آبجی) مادر مامان است .برای خاطر من با همه در می افتد . مواظب درس ومشقم هست .می نشیند ساعت ها با من صحبت می کند . شلوغی هاوسرکشی های من را تحمل می نماید امید واریم می دهد .>

این تنها موردی بود که او از سختی وتلخی های گفت و از مهربانی مادر بزرگ . زمان به سرعت گذشت و آن ها همان طور که آمده بودند برگشتند . وقلب من نیز با آن رفت .چه سخت است پنهان کردن هویت پدری که تمام زندگیش را برای عدالت و آزادی در آن سرزمین نهاده بود .حال فرزندش هم قادر نبود از او سخن بگوید .بر این سرزمین چه رفته است ؟


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

عشق اولسون ابول ا
ص کوچه باغلی
2016-10-05 12:50:40
بوهله خوشبخت اوشاغلارداندی.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد