logo





شب گوزن ها

سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۸ - ۱۶ ژوين ۲۰۰۹

عباس صحرائی

تصميم گرفتم پا بپايش بيايم و بگذارم راحت با آنها باشد. از يخچال کوچک کنار اتاق، کمى يخ برداشتم، ليوانى آب سرد روبراه کردم و رفتم کنارش، تعمدن صداى يخ توى ليوان را درآوردم تا توجهش، و شايد هوسش را جلب کنم. گمان مىکردم در آن هواى گرم، آب سرد بگذارد در فضاى بهترى کنار بيائيم. ولى او، محصور در شعله هاى آتشى که آتش بجانش زده بود دست و پا مى زد، و از وراى آن، و از درون آن صحبت مى کرد.
خُنَکى دوش آب سردى که بيش از نيم ساعت روى سرم ريخته بود، کم کم، در همه بدنم مى دويد، و فشار گرماى نفس گير را کم مىکرد.
حرارت طاقت سوزمرداد ماه، شهر را همچون تنورى بزرگ مى گداخت و روز پايانى نداشت.
فرياد درد آسفالت تاول زده خيابانها، که زير چرخ اتومبيل ها پوست مى انداختند، از هر سو بگوش ميرسيد. و همه چيز از وراى تَف زمين گُرگرفته، لرزان و مواج ديده مى شد.
بوى نخل نر، فضا را انباشته بود و چنبره چتر برگ ها، گَرده هاى منتظر پرواز را ازديد نا محرم نور پنهان کرده بود.
شرجى، هماننده بختکى سمج، حلقوم شهر را مىفشرد و نسيم وصال را از نخل هاى ماده دريغ مى کرد.
لرزش امواج ريز " اروند رود "، بوى ماهى زنده را در همه جا مى پراکند. و پالايشگاه خاموش، چون جنگلى از فولاد. نيمه سوخته بر پا بود .
" آبادان " بيمار و زخمى، محصور در آبها، تشنگى را تحمل مىکرد، و حکايت رونق گذشته را بر پيشانى داشت.
به ديدار "فرخ " رفته بودم. و در خانه اى که در محله " نخلستان بِرِیم" دست و پا کرده بود، حال و گذشته را با هم داشتيم. پس از بازگشت به آبادان، اصرار داشت که بروم سراغش، و چند روزى را با او باشم. سالهاى جوانى را با هم در اين شهر گذرانده بوديم. من ، مدتها قبل از همه ماجراها، از آنجا رفته بودم. ولى فرخ، تا آخرين روزهاى سر زندگى " آبادان " در آنجا ماند و همه چيزش را هم در آنجا از دست داده .
مى دانستم که در آن شب هولناک، نوبت شب کارى داشت. در برق رسانى پالايشگاه مسئوليت داشت، و مى دانستم که بى شک در اين رابطه است که به اينجا آمده است. اما من کوشش مى کردم که کمترين ياد آورى و اشاره اى نکنم. بيم از شروع و مرور داشتم، ولى او، فقط به همين منظور آمده بود. ده پانزده روز قبل از من، آمده بود و مى دانستم که تا آخر مرداد خواهد ماند. مى گفت:
" مىخواهم بيشتر عکس بگيرم، وگزارش تهيه کنم. مى بينى که آبادانى وجود ندارد، خرابه شده است. بايد کارى کرد. "
اما در حقيقت آمده بود تا روز هاى زيادى از گذشته را، در محل، در ذهنش، باز سازى کند. و آلبوم خاطراتش را ورق بزند. مرا خوا سته بود که مخاطب داشته باشد. نياز داشت تا در هر موردى حرف بزند. روى تخت دراز کشيده بود، و خودش را به باد ناکافى پنکه گردانى که با بى ميلى مى چرخيد سپرده بود. ولى مى دانستم که آنجا نيست.
چراغ روى ميز تحرير، اوراق درهمى را روشن کرده بود، وروى همه آنها، ياد داشتهاى نيمه تمامى بچشم مى خورد. نيم خيز شد. دستش را ستون سرش کرد، و بدون نگاه به من، که حالا روى مبل، کنار پنجره نشسته بودم و بيرون را نگاه مى کردم، گفت:
" شايد اين هزارمين گزارش باشد. اشکال درشناخت نيست، نمىخواهند و يا شايد نمى توانند که درمان را شروع کنند. "
و با بدرقه اى از آه ادامه داد:
" هرچند ديگر، درمان هم افاقه نخواهد کرد. اشکال در نبود آدمهاى سابق است. آنهائي که اکثرن دستچين شده بودند. ولى بايستى رو براه بشود، بايستى رونق بگيرد. امکانش هست. آخرحيف است، در فضاى اينجا بوى عشق سرگردان است. "
نگرانش شدم. از آن همه موهاى مشکى پر پشت، يادگار محوى بر جاى مانده بود، تنک، جوگندمى، و اصلاح نشده. برف پيرى زود رس بيشتر بر سبيل و شقيقه هايش، نشسته بود. چشمانش کماکان برق سابق را داشت. آهنگ مردانه صدايش، همچنان شمرده و گيرا بود. بيانش از کلمات بجا، و به موقع عارى نشده بود، ومثل گذشته شنونده را مجذوب مىکرد. طنز خاص خودش را حفظ کرده بود، هرچند از لابلاى اندوه جاگير شده در جانش، به ندرت خودش را نشان ميداد. رگهاى پشت دستش بالا آمده بود ، وقلم را قدرى لرزان نگه ميداشت. عينک دوديدش را هميشه برچشم داشت و آب دهانش را بيشتر از معمول قورت ميداد. مى خواستم بَرَش دارم ببرمش کنار " اروند رود "، مى خواستم به اتفاق بيشتر شهر را بگرديم، تا اگر بشود بنحوى فکارش را منحرف کنم. اما روز مثل همه روزهاى مرداد ماه قد کشيده بود، و با دستان درازش، خورشيد را درآغوش داشت وگرما را به تمامى تن شهر مىکشيد، و راه تنفس را بسته بود.
" من به عنوان دانشجوى دانشکده فنى آبادان به اينجا آمدم، يادت هست؟ "
و بى انتظار پاسخ، ادامه داد:
" سرما را خوب مى شناختم، ولى در اين شهر بود که با گرما و حرارت آشنا شدم، با گرماى عشق و شعله هاى سوزنده اش. "
در تلاشى بى حاصل، براى رشته اى که داشت، به جاهاى باريک کشيده مى شد، سر به سرش گذاشتم:
" مثل امروز، که داريم دو باره تجربه مىکنيم. نمى دانم اين چندمين بار است که از گرما پوست مى اندازيم "
سرش را از روى دستش بر داشت، روى تخت نشست، نگاهم کرد، و نا مربوط جوابم داد:
" اگر انجمن عکاسى بود، عکسهائى را که گرفته ام، خودم ظاهر مىکردم. تا بتوانم گزارشم را زود تر تنظيم کنم. "
سه، چهار روزى بود که آمده بودم، و بيشتر محله " بِر ِيم " را که ديگرآنى نبود که مى شناختيم به اتفاق قدم زده بوديم و امروز قرار بود برويم شهر را بگرديم . مى گفت:
" خيلى دور نمى رويم، شهر يک محل بيشتر ندارد، جاهاى ديگرش ديدنى نيستند. "
بطرفم آمد، دستش را روى پشتى مبلى که روى آن نشسته بودم گذاشت، سرش را پائين آورد و همراه من از درون پنجره، بيرون را نگاه کرد. و در گوشم به آرامى گفت:
" کجا را نگاه ميکنى؟ پاشو لباس بپوش برويم ( تاج محل ) "
خوب متوجه شدم که چه مى گويد و منظورش از ( تاج محل ) کجاست. يکه خوردم، وچند بار در ذهنم چرخاندم. تاج محل! رفتم از ايرج برايش بخوانم:
" مدفن عشق جهان است اينجا.....يک جهان عشق نهان است اينجا "
ولى نخواستم از آنچه که هست بى تاب ترش کنم. بدون آنکه نگاهش کنم، خشک جوابش دادم:
" هوا خيلى گرم است، حالا نميشود بيرون رفت "
و باز سر به سرش گذاشتم:
" پس ما هندوستان هستيم و خودمان نمى دانيم؟ "
ملايم به کتفم کوبيد، و رفت روى تخت نشست و خودش را با تکه پاره ى روزنامه اى که معلوم نبود، مال چند سال پيش است مشغول کرد، و به سختى فهميدم که مى گويد:
" تاج محل هندوستان مدفن يک عشق است، ولى اين تاج محل، نه مدفن که قتلگاه صدها عاشق است. در اينجا عشق را سوزاندند"
مانده بودم چه بگويم، و چه واکنشى داشته باشم، خودم هم منقلب شده بودم، گرما داشت خفه ام مىکر . پيراهنم را در آوردم و تن عرق کرده ام را به باد پنکه سپردم. همانطورکه روى تخت نشسته بود سرش را به ديوار تکيه داد، و براى خودش حرف زد:
"...نمى دانم چرا در تقويم ها، حتا روز عطسه کردن بعضى ها را به عنوان يک واقعه نوشته اند ولى به اين واقعه، هيچ اشاره اى نشده است."
مدتى ساکت ماند، تکه روزنامه را دوريکى از انگشتانش مى پيچيد و باز مى کرد. آرام گفت:
" لوله شد "
و بعد آنقدر ساکت ماند که برخاستم رفتم سراغش:
" فرخ! من توى اين گرما، نمى توانم بيرون بيايم، دلخور نشو. ضمن اينکه شهر خيلى جاهاى ديگر دارد که پس از جنگ بايد رفت وديد. بايد همه خرابى ها و ويرانى ها را ديد، بخصوص براى من که گمان نمىکنم، ديگر به اين شهر بيايم. ضمنا پس فردا بر مى گردم، توهم بيا برويم، نگران آبادان نباش، بالاخره درستش مى کنند. "
همانطور که با تکه روزنامه بازى مى کرد دنباله حرفم راگرفت:
" که مى خواهى، نيامده برگردى، ها؟ تو فکر مى کنى که تعادل درستى ندارم، فکر مى کنى حرفهايم نا مربوط است. اگر فقط يک لحظه، خودت را جاى من بگذارى و همه زندگى مرا که خوب مى شناسى و مىدانى، درجانت بريزى، متوجه مى شوى چرا اينجا هستم، چرا مى خواهم بيشتر اينجا باشم، وچرا دلم مى خواهد هرچه زود تر آبادان را روبراه کنند، تا بشود تاج محل را بنا نهاد..من همه چيزم اينجاست، اگر هم بروم جسمم را بيرون مىکشم، روحم براى ابد اينجا، مجاو! است. "
چشمانش خيس بود. ازفلاسک چاى پر رنگى براى خودش ريخت و رفت پشت ميز تحرير، فنجان چاى را روى ميز گذاشت و به صندلى تکيه داد.

" خسته روى مبل افتاده بودم که آمد تو. با شرمى که وجودش را پر کرده بود، ساکت جلويم ايستاد، و پس از چند لحظه گفت:
( پدر اگر اجازه بدهى، امشب مى خواهم با چند تا از دوستانم بروم سينما. ). موافقت نکردم و به او گفتم :
" بگذار هفته بعد با هم مى رويم، اين هفته نوبت شب کارى دارم. "
زهره، که به دنبالش آمده بود، پا در ميانىکرد:
" امشب را بگذار برود، چند تا دوست هستند، مى خواهند با هم با شند. آخر هفته هم اگر حوصله اش را داشتى به اتفاق برنامه مى گذاريم "
گفتم:
" دلم نمى خواهد بدون ما برود، هنوز زود است که تنها باشد. "
و زهره قول داد که همراهيش کند.

آرنجش را به ميز تکيه داده بود، چانه اش را درمشت داشت و پلک نمى زد. مثل اينکه دنباله حرفش را نگاه مى کرد. احساس مى کردم که منهم حضور دارم و آن آخرين ديدار و مکالمه را مى بينم و مى شنوم.
فرخ، بى حوصله تکان مى خورد، و زهره، دست ِ سهراب را گرفته بود و داشت از اتاق خارج مى شد.
" آرنجش را از روى ميز برداشت، با انگشتانش موهايش را چنگ زد، چراغ روى ميز را خاموش کرد، به صندلى تکيه داد و بازوانش را از اطراف آن به نوسان درآورد. و به دنبال نفسى چون آه، ادامه داد:
" با دست خودم روانه شان کردم. زهره را من همراهش فرستادم، زهره خوش شانس را، که اگر نرفته بود، نمى دانم چه مى شد."
آمدم چيزى بگويم، ولى ساکت ماندم. دلم نيامد و نمى خواستم با حضور خودم، جوّى را که در آن دست و پا ميزد، تغيير بدهم.
" آمدن و رفتنشان همه زندگى من بود با زهره شروع شد، و با سينما رفتنشان پايان يافت، و عجبا که من هنوز هستم. "
درمانده شده بودم، نمى دانستم چکارکنم، فرخ داشت يکى از درد ناکترين ماجرا هائى را که مى دانستم، نقاشى مىکرد. بايد کارى مى کردم. مى دانستم که هيچ واکنشى تاثير ندارد. دلدارى مسخره بود، هم پائى هم، نه، مىتوانستم، نه، مىخواستم. فرخ براى من دوست و يادگار عزيزى از گذشته بود، و بار قسمتى ازخاطراتم را حمل مى کرد. و زنجير اين دوستى بود که مرا با همه گرفتاريهائى که داشتم، به خواست او به اينجا کشانده بود. وقتى از اينجا رفتم و ماجراهاى پشت سرهمى، آبادان را لورده کرد و در هم پيچاند، تصميم نداشتم ديگر به اين شهر برگردم. مى خواستم همان تصوير خوبى که در ذهن داشتم، مثل عکسهاى دوران جوانيم، برايم باقى بماند. ولى با آگاهى که از زندگى و ماجراى فرخ داشتم، وقتى که مادرش پيغام او را به من داد، بى درنگ راه فتادم. آمده بودم که تنها نباشد، آمده بودم که او را در کشيدن بار مرور گذشته اى که همه زندگى او بود، يارى کنم، ولى خودم داشتم فرو مى رفتم.
سکوت فرخ فرصت داد خودم را پيداکنم. يکبار ديگر درتلاشى بى حاصل مسير حرف را تغيير دادم.
" توى اين گرما چاى نمى چسبد. "
زيرلب پاسخ داد:
" اما وقتى خوردى، حالت را جا مى آورد. "
"پس بگذار فنجان ديگرى برايت بياورم. "
" نگران من نباش حالم روبراست، بخصوص وقتى ازآنها حرف مى زنم، از " زهره " که شکوه عشق و دوستى را به من فهماند و " سهرابى " که حاصل آن بود. من تا زنده ام با آنها خواهم بود. همه اين شهر براى من تاج محل است. در هر گوشه اش زندگى من با آنها جريان داشته است. و حالاهم در تمامى فضاى اينجا بوى آنها در پرواز است و هميشه هم خواهد ماند. "
تصميم گرفتم پا بپايش بيايم و بگذارم راحت با آنها باشد. از يخچال کوچک کنار اتاق، کمى يخ برداشتم، ليوانى آب سرد روبراه کردم و رفتم کنارش، تعمدن صداى يخ توى ليوان را درآوردم تا توجهش، و شايد هوسش را جلب کنم. گمان مىکردم در آن هواى گرم، آب سرد بگذارد در فضاى بهترى کنار بيائيم. ولى او، محصور در شعله هاى آتشى که آتش بجانش زده بود دست و پا مى زد، و از وراى آن، و از درون آن صحبت مى کرد.
" اگر آنشب با آنها بودم. "
نگذاشتم حرفش تمام شود، و با کمى دلخورى گفتم:
" حالا تو هم نبودى و همه چيز تمام شده بود."
از قساوتم بدم آمد، چندشم شد، و فکر کردم که: پستى چقدر مى تواند آزار دهنده با شد. بالاى سرش ايستادم با ليوان آب سردى که کارى از پيش نبرده بود. احساس مىکردم که داغى روز، همراه با شعله هائى که همه زندگى فرخ را سوزاند، همچون سُربى مذاب، در تمامى رگ هايم جريان يافته است. حالم از خودم بهم مىخورد، نمى دانستم چکارکنم. هر حرف و حرکتم، فاصله ام را با او بيشتر مىکرد. او از پرواز و شکوه عشق و حرمت دوستى حرف مى زد، و من ناتوان از همراهى. او درعمق و همراه با همه وقايع به طواف مدفن عشق مى رفت، و من در سطح، در فکر آرام کردن او، و بى حاصل و غير لازم. به قصد ترميم، ساکت روى لبه مبل نشستم و با نگاه از پنجره بيرون رفتم وگذاشتم تنها باشد.
در پايان مراسم عروسىهمراه با فرخ و زهره، و تعدادى از دوستان، سوار بر قايق موتورى، اروند رود، را گشت زديم. آن شب من همه کاره بودم و همه بر و بيا ها را فرمان مى دادم. چقدر زهره خوشحال بود، وچقدر فرخ روبراه و شاد بود.
با صداى بوق کشتى که از قاب پنجره نمى توانستم آنرا ببينم، يادم آمد که آن شب روى همين آب هميشه در حرکت، با جمع دوستان، وقتى ازکنار يک کشتى تجارى که تازه لنگر انداخته بود گذشتيم، ناخدا، عروسى ما را که ديد، با چند بوق ممتد خوشحالمان کرد.
حالاهم همه چيز تمام شده است، مدتهاست که تمام شده است، از همان شب واقعه. تحملم زير بار حرف هاى او مثل فانوس تا شده بود. آزردگى او داشت کلافه ام مى کرد. به قصد دلجوئى، و بيشتر براى اينکه خودم را راضى کنم، رفتم صورتش را بوسيدم. طعم شور گونه هايش، عمق رنجى راکه مى کشيد بر لب هايم چسباند. به دستشوئى رفتم. آبى به صورتم زدم، و مدتها چهره ام راکه سخت خسته مى نمود درآينه نگاهکردم. وقتى که برگشتم، داشت گونه هايش را پاک مىکرد. چند قطره آخر چاى را سرکشيد. روى تخت نشست به ديوار تکيه داد، و مرا نگاه کرد. در نگاهش آشتى را خواندم. مى دانستم که اين قلب رئوف، تحمل رنجش و قهر را ندارد. ودلم سوخت که چرا هميشه سنگ به در بسته مى خورد. و از ذهنم گذشت:
" چرا زندگى ، هميشه با عشاق واقعى، عناد داشته است. "
موقع را براى صحبت مناسب ديدم:
" فرخ اگر بيائى با هم بر گرديم، قول مى دهم که دفعه بعد را با تو باشم، با هم خواهيم آمد، هر وقت که تو بخواهى. "
نگاهش را از من بر داشت، سرش را پائين گرفت، و با صدائى که مشکل شنيده مى شد گفت:
" که ديگر اينجا برايت جاذبه اى ندارد؟ عجله دارى که برگردى؟ ولى بايد قول بدهى که اسفند بيائى. زيبائى اسفندِ اينجا را هيچ کجاى دنيا ندارد ."
همراهيش کردم:
" کاملا درسته! بهار اين شهر با اسفند مى آيد، و طراوت را با دنيائى از گلهاى " محمدى " به همه شهر مى پاشد. قول ميدهم تمام اسفند آينده را در اينجا با تو باشيم. "
از اينکه خوشحالش کرده بودم، احساس راحتى مىکردم. همانطور که روى تخت نشسته بود و به ديوار تکيه داشت، پا هايش را دراز کرد. نگاهش را به پنجره، بسوى اروند رود چرخاند، و هيچ نگفت. منهم حرفى براى گفتن نداشتم. ريزش بى وقفه گرما از شاخه هاى نورادامه داشت و زمين قهوه اى شده بود. همه چيز در آستانهى سوختن بود، ولى شرجى داشت کوتاه مى آمد و گه گاه نسيمى از درون اتاق مى گذشت و شکوه زندگى را ياد آور مى شد. در بيرون از خانه پرنده پر نمى زد و جز صداى عبور گه گاه اتومبيل ها، سکوت شهر را در خود داشت.
"... سالها قبل، آن وقتها، که همه چيز جاى خودش بود و رنگ و بوى ديگرى داشت، و مى شد ، بى دلهره دوست داشت. آن موقع ها که خنده گناه نبود و شوق موج مى زد، آن سالهاى خوب که با خودمان بيگانه نبوديم، و زندگى رونق ديگرى داشت، و مى شد عشق را فهميد و به آينده نگاه کرد. "
براى خودش حرف مى زد و حضور مرا باور نداشت. گذاشتم تنها باشد. پشت ميز تحرير نشستم سرم را پائين گرفتم و خودم را با خطوط درهمىکه مىکشيدم، مشغول کردم ولى تمام حواسم به او بود. داشت مرا هم با خودش مى برد. ياد آورى آن سالهاى خوب مجذوبم کرده بود. برخاست. ليوان آب را که ديگر يخى در آن نبود سر کشيد، و دو باره به همان وضع روى تخت، تکيه به ديوار، پايش را درازکرد. سکوت را نمى خواستم، دلم مى خواست يادش بياورم که داشت از اسفند سالهاى خوب حرف مى زد، ولى بيم داشتم تفاهمى را که داشت بارور مى شد خراب کنم.
" گمان نمىکنم تو ماجراى آشنائى ما را بدانى، يادم است که آن سال عيد اينجا نبودى. "
بدون شک با من بود، ولى به اين اکتفا کردم که سرم را بالا بگيرم و نگاهش کنم.
" غروب يک روز اواخر اسفند ماه، حاشيه ى کوچه باغهاى همينجا را ( نخلستان ) را گرفتم و پياده راه افتادم، شمشاد هاى هميشه سبز پرچين ها را تازه آرايش کرده بودند، رديف، يک اندازه، با برگهاى شسته شده ازنم بارانى که تازه بندآمده بود. بوى چمن ماشين شده، نخل هاى افراشته، و بوى عيد در راه، فضا را از زندگى انباشته بود. "
و حالاداشت آنچه را که گمان ميکرد نمى دانم، براى هر دويمان تعريف ميکرد، و بيشتر براى خودش. از گذشته اى صحبت ميکرد،که د يگر نبود، ولى تبلور زندگى را در خود داشت.
" همانطور که گفتى، بهار در آبادان با اسفند مى آيد، و من در بهار آن سال، يک روز غروب راه افتادم، رفتم " ميلک بار "، هم جائى اين بار، با کتابفروشى طبقه پائين، کشش خاصى داشت. با کتابها و مجلات که ور ميرفتى، بوى قهوه تازه و موسيقى آرامى که دائم درترنم بود وسوسه ات مىکرد. پله را ميگرفتى ميرفتى بالا، هميشه چهره هاى آشنا در انتظار بودند. جاى ترو تميز و مناسبى بود. پاتوق بود. گوشه دنجى را گرفتم و سفارش قهوه دادم. مجله اى را که از پائين آورده بودم، بازکردم و مشغول شدم. "
نمى دانستم چرا جزئيات را مى گفت. من هم مثل او در اين شهر زندگىکرده بودم. ولىادامه که داد، دريافتم که دارد صحنه را دوباره سازى مى کند. مى خواهد لحظاتى را که با عشق بنا شده است تکرار کند. مىخواهد يکبار ديگر، با عشقى که پرواز کرده است ملاقات داشته باشد، مى خواهد گل عشقى را که نا جوانمردانه پرپر شده است ببويد. در مسير وصال گام مى زد، بى از دست دادن فرصتى، خود را به جلو مىکشاند. حالت آدمهاى نشئه را داشت.
" بهاردر آبادان مثل اکثر شهرهاى جنوب، زودتر مى آيد. شهر تحمل زمستان را ندارد، آمده نيامده، روانه اش مىکند، و بهارکوتاه اما دل انگيز با اسفند مى آيد. و نمىدانم چه حکمتى است که، همه ى بهارهاى دل انگيز، کوتاه و زود گذرند. "
گريز هايش، نشانه هائى از سرکشى هاى آتش درونش را داشت. فنجان خالى چاى را برداشت، سرازير دردهان بازش نگه داشت، و آنرا چلاند. عبور
آخرين قطره مانده را زير پوست گلويش به وضوح ديدم.
"... نيمه مانده قهوه ام را، سرکشيدم. پيانوى " کلايدر من " سکوت را همراهى مى کرد."
بغضم گرفته بود، سنگينى همه ى باخت ها را روى سينه ام داشتم، مدتى بود که از جايمان تکان نخورده بوديم. روزدرتدارک رفتن بود. شهر مى رفت که خودش را پيدا کند. پيدا کردنى که هيچ شباهتى به گذشته نداشت. بوى خاک نم خورده در فضا جا باز مىکرد و نشانى از وجود همسايگانى بود که آب را به اطراف خانه هاى خود مى پراکندند تا حفاظى بين خود و گرما به وجود بياورند. و چهره فرخ، آراسته و مصمم بود. داشت به ميعاد گاه مى رفت. بود و نبود من تاثيرى نداشت. موفق شده بود بى منت ازمن، تنها و سوار بر همه خاطراتش، پرواز کند.
" آن سالها، از اوايل اسفند ماه، توريست هاى داخلى، شوق را با خود مى آوردند، و صداى شادى را، خنده را، گشت و گذار را، رنگ هاى دل انگيز را، ميهماني هاى مرتب را و شب نشينى هاى خاطره انگيز را، درباشگاه ها، درفضاى باز، بر روى" کارون "، اروند رود ، و رود خانه، بهمنشير، .و...
ادامه داشت تا اواخر فروردين ماه. "
آب دهانش را با تانى قورت داد.
" انگار همين ديروز بود، تمام لحظاتش، روشن و واضح جلو چشمم است، سرم را که بلندکردم، چند ميز آن طرف تر، با دوستانش نشسته بود، تلاقى نگاههايمان همه چيز را در خود داشت. دستپاچه رفتم به طرفش.... "
و برخاست، اتاق را قدم زد، کنار يخچال ايستاد. مثل اينکه دويده باشد نفسهاى تند و سنگين مى کشيد. کمىآشفته به نظر مى رسيد. کماکان حضورمن را نشان نمى داد. کاملا براى خودش بود. آخرين پرتوهاى نور، سهم مارا از پنجره به رويمان مى ريخت، و صورت فرخ درپناه آن رنگ باخته بود. کمىکه آرام گرفت، يک پايش را روى صندلىکنار ميز تحرير گذاشت. چراغ روى آن را روشن کرد، و بسيار ملايم و شمرده ادامه داد.
"... چند شب قبل از آن غروب، درميلک بار، او را درشب نشينى باشگاه ( گلستان ) ديده بودم . با استفاده از تعطيلات نوروز، به اينجا براى ديدار برادرش آمده بود. دل به دريا زدم و ازش تقاضا کردم که با من برقصد. با شرمىکه کارم را ساخت، دستش را به سويم دراز کرد. و عشق را با رايحه ملايم عطر ياس که از همه وجودش بيرون مى زد، در جانم ريخت.
آمدنش وزش نسيمى لطيف، سبک و دل انگيز بود، که تا آمدم تمامى وجودم را از آن پر کنم، از در ديگر رفت و با خودش ميوه عشقمان را نيز به همراه برد. "
پس از چند لحظه سکوت، بطرفم آمد، دستش را روى شانهام گذاشت، و دقيقا خطاب به من گفت:
" و محل پر کشيدن آنها، بياد ماندنى ترين محل اين شهراست. آنجا، براى من، مکان مقدس عروج عشق است، و تا هستم به طوافش خواهم آمد."



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد