|
در جستجوى متنى در آرشيو مقالات متنوع از نويسندگان مختلف بودم كه همزمان متن نوشته آقاى ناصر اعتمادى با عنوان "در جسارت انديشيدن/ بررسى فشرده ى كتاب آرامش دوستدار" به ديده ام آمد. بر حسب كنجكاوى و جويندگى مُصر شدم تا با مرورى مجدد به آن، توضيحاتى به برخى ابهامات و كج فهمى ها راجع به "ميلاد همزمان دموكراسى و فلسفه" در يونان باستان و نيز "چگونه فكر از ايمان جدا مى شود" مسطوره در مقاله ايشان، بنويسم.
پىِ هر سامان و فضاى باز سياسى از فرهنگ يا نوع تمدنىِ خاص كه در آن تفكر در باره تفكر(فلسفه) امكان مجال مى يابد، ريخته مى شود. و آنگاه با ابتنأ به چنين سامان سياسى اى شكوفايى و بالندگى تفكر فراهم مى گردد. و اين حاكى از اينست كه سياست و هر سامان سياسىِ مشخص با نوع نگرش و برداشت فرهنگ جمعى يعنى مجموع ارزشهاى فرهنگى يا كليت فرهنگى كه نمودار موضوعات معين و امور هستند، پيوند دارد. در اين ارتباط مى توان به پيوند و همبودى ميان نوع جهانبينى و سامان سياسى در دو فرهنگ يا تمدن دوران باستان يكى ايران و ديگرى يونان بعنوان مشت نمونه خروار اشاره كرد. فضاى جهان كهن معرف نوعى از هويت قوم دينى است. بدين معنا كه هر قومى در وابستگى مطلق به دين مختص به خود ظاهر مى شوند كه نمى توانند داراى پيچيدگى هايى در زمينه هاى مختلف منجمله روحيات، تمايلات و گرايشات معين و خاص و موضوعات مربوط به خويش و چگونگىِ روبرو شدن با آنها، نباشند. ساختار هنجارى اين تكثر دينى در فضاى جهان كهن از هيچ قاعده و قانونى مرتبط به يك سامان و نظام سياسى مستحكم برخوردار نيست. اما "خردمندى كوروش" چنين نظام مستحكمى را در يك هنجار نظام سياسى رسميت مى بخشد و آن را تثبيت مى كند كه هسته اصلى آن متكى ست به نظام تكثر دينى مقبول هر قوم دينى. اصل اساسى و مضمون "منشور كوروش" نيز برخوردار از چنين تكثرى از قوم دينى مى باشد. اما اگر بخواهيم از همبودى يا همزيستى ميان سامان سياسى، تفكر و ايمان در يك فرهنگِ خاصِ مربوطه سخن بگوييم قبل از هر چيز بايست تفكر و ايمان را در مفارقت شان روشن سازيم تا از اينطريق تقدم و تأخر ميان سامان سياسى، تفكر و ايمان را باطل اعلام كنيم و بگوييم هر كجا دين بر پيكره ى فرهنگى استيلا يابد سامان سياسى را از درون بى كفايت مى كند مانند سامان بى كفايت سياسى در سراسر تاريخ ما. و هركجا دين در ضعف باشد در آنجا سامان سياسى عقلى و اينجهانى ممزوج با رعايت حقوق فردى و شهروندى برقرار مى شود مانند سامان سياسى "دموكراسى آتنى" و مدرنيته در روزگار ما. و اما راجع به تفكر و ايمان؛ تفكر را در پرسايى اش تفكر براى تفكر(فلسفه) گويند. هرگاه توانمندى عقل در تفكر كردن و پرسش به موضوعات و امور به سستى گرايد قطعاً جاخالى كردن براى ايمان و پُر شدن از ايمان خواهد بود. فرهنگ نيانديشا نيز به همين منوال براى دين جا باز مى كند و مى شود "فرهنگ دينى". ضعف در انديشيدن مجالى براى ايمان آوردن است و مؤمن در تابعيت محض به اصولى است كه آنها در جاودانگى و غيرقابل تغيير بودن، براى ضعفِ نيانديشايى و ناپرسايى اش جبران مافات مى كنند و به او نوعى هويت مى بخشند تا با تكيه به آن خويشتن خويش را تعريف كند. پيدايش دين از ميان جهان اسطوره ها مربوط است به همين سطح انديشايى عقل در گستره فرهنگى. آغاز تاريخ بشر مصادف است با نوع سامان سياسى در تطابق با نوع نگرش آدمى در قلمروهاى مختلف. در اين زمينه مى توان به دو نوع سامان سياسى در دو تمدن يا فرهنگ كه با گذر از جهان اسطوره ها و آغاز جهان دينى ممكن شد اشاره كرد. فرهنگ بين النهرينى و فرهنگ يونانى. نوع نگرش در اولى منتهى به رابطه ميان انسان و خدا مى شود و در دومى به نوع رابطه ميان انسان و طبيعت. نوع سامان سياسى در هر دو فرهنگ يا تمدن نامبرده از هم متمايزند؛ ايرانيان متأثر از فرهنگ بين النهرينى كه در آن رابطه ميان انسان و خداست نوع سامان سياسى خود را كه معطوف است به تكثر دينى ملهم از قوميتِ دينىِ جهان كهن، بهنجار مى كنند در حاليكه تمدن يونانى بر بنياد نوع تفكر در باره تفكر كه منشأ رابطه انسان با طبيعت است، فراتر از سامان سياسى منتهى به تكثر دينىِ ايرانيان مى رود و حقوق فرديت را در سامان سياسى و "دموكراسى آتنى" بنيادين مى كند. پس مى بينيم كه مجموعه نگرش انسان در فرهنگ خاص كه ناظر بر نوع خاصى از موضوعات است در شكل خاصى از سامان سياسى تبلور مى يابد و اين نشان مى دهد كه سامان سياسى و نوع نگرش آدمى به موضوعات خويش و جهان هستى با يكديگر همبودى دارند بعبارت ديگر انسان چون مى انديشد سياست بر مى گزيند. اگر ناصر اعتمادى بخواهد سياست و سامان سياسى شكل گرفته در يونان باستان را نسبت به نوع انديشايى و فلسفه متقدم بدانند آنگاه بايست به اين پرسش پاسخ گويند كه اين چه الگوى "دموكراسى آتنى" يعنى نوع سياست بود كه منجر به زايش فلسفه و شكوفايى آن شد در حاليكه در فضاى الگوى سياسى ايران باستان، از سياست و الگوى نظام سياسى اش چنين فضاى فلسفى اى ممكن نشد؟ قطعاً شكل و مضمون فضاى سياسىِ حقوق شهروندى منجر به شكوفايى فلسفه مى شود و بر هر نوع كشف روشها و تئورى و شناخت علمى ديگر مؤثر مى افتد و چنين اثرى ميان انواع شناخت و سياست متقابل است اماسياست كه با سياست گذارى و توليد انديشه سياسى سازگارى داشته باشد قطعاً با نوع نگرش به جهان هستى و طبيعت و از پس آن، زايش موضوعات منفرد و ممارست با آنها در جهت مفهومى كردنشان بعنوان الگويى خاص، مربوط است كه از آن نوع خاص سامان سياسى( نظام سياسى) بنيادين مى شود و به تثبيت مى رسد. "ميلاد همزمان دموكراسى و فلسفه در يونان": ناصر اعتمادى در مقاله "در جسارت انديشيدن" مى نويسد:" ابداع نوع بى سابقه اى از سامان سياسى است كه از جمله مهمترين فرآورده هايش رويداد فلسفه است" ناصر اعتمادى در ادامه مى نويسد:"از اوايل سده ششم پيش از ميلاد مسيحى، يونان شاهد ظهور جديدى از انديشيدن است كه بر پرسشگرى و كاوش آزاد براى فهم بنيادهاى امور مبتنى است و بستر بى بديل اين انديشيدن جامعه ى سياسى است كه يونانيان به آن polis مى گويند" اعتمادى مى افزايد :" در واقع عقل و اجتماع سياسى در يونان باستان همزاد يكديگرند" اعتمادى مى گويد:" لوگوس(عقل) تنها به شرطى آفريده مى شود كه جنبش دموس(مردم) يك فضاى عمومى و مشترك مى آفريند" او مى افزايد "بزرگترين انديشمندان روشنگرى از اسپينوزا تا كانت انقلاب فكرى خود را از لزوم انقلاب سياسى...... جدا نمى كردند" همه ى نقل قول هايى را كه از ايشان آوره ايم جهت گيرى كلى شان نشان دادن نوع خاص سامانه سياسى در يونان باستان است كه موجب پيدايش فلسفه شده است. اينكه فلسفه در نظم و ترتيبش حاصل سامان باز سياسى يونان است جاى شبهه نيست اما هر نظام يا سامان سياسى به پشتوانه نوع نگرش آدمى در امتزاج با كليت فرهنگى، به كل هستى و امور بنياد نهاده مى شود. بى ترديد نوع الگوى سياسى دموكراسى و نوع خاص فلسفه به مثابه پرسشگرى يا فلسفى انديشيدن از هم متأثر و در امتداد هم شكوفا مى شوند. پرسش اينست به چه دليل سامان سياسى و الگوى "دموكراسى آتنى" و فلسفه باهم، در يونان باستان "ميلاد همزمان"ى پيدا مى كنند اما در ايران باستان با وجود وجهى از تكثر دينى در سامان سياسى اش، نه دموكراسى و نه فلسفه ضرورت نمى يابد؟ بى ترديد نوع نگاه و نگرش به طبيعت و كل هستى يعنى نوع رابطه انسان با طبيعت و متناسب و همزمان با آنها، تنوع موضوعات و امورى كه روبرو شدن با پيچيدگى ها و دشوارى هايشان دغدغه فرهنگى باشند، در اين كار دخيل هستند؛ تكاپوى انديشيدن در يونان باستان قبل از هر چيز به نوع رابطه انسان با طبيعت بر مى گردد طبيعتى كه مشغله ذهن يونانى است و مى خواهد از هستى و علت بودن و پويايى هستنده هايش سردرآورد و همين منجر به پرسشگرى مى شود. در واقع اينچنين زمينه هايى از رابطه انسان يونانى با طبيعت و پرسشگرى و نوع خاص برخورد با امور در "دموكراسى" يونان باستان است كه فلسفه را در مفهوم فلسفى اش قاعده مند مى كند و به آن در قالب سه موضوع مربوط به خويش يعنى تفكر در باره تفكر و معرفت شناسى، پيوند به موضوعات منفرد و پرسشگرى انسجام درونى و مفهومى مى بخشد. متضاد چنين قالبى را مى توان در شرق و از جمله در ايران باستان كه در آن نوع رابطه ميان انسان و خدا متداول است و خدا آفريننده طبيعت از نيستى است مشاهده كرد. از اينچنين رابطه ميان انسان و خدا در ايران باستان بود كه الگوى نظام سياسى اش را در نورديد و به رغم الگوى "حقوق بشرى"اش استوار بر نظام سياسى، فرد را در مخمصه چنين رابطه اى بحران زا كه داراى منشأ هويت قوم دينى بود، در انقياد باقى نگه داشت. و مسلماً چنين انقيادى نمى توانست حامل باززايى ارزشهاى انسانى شود تا سامانه سياسى را مطابق با فرديت هنجارى و ضمانت كند. اين روند در ناپويايى خويش، در نهايت امر نه اينكه موجب زايش حقوق شهروندى نشد بلكه به حكومت دينى ساسانى ختم شد كه در مطلقيت خود بر ضد حقوق فردى و شهروندى عمل مى كرد. بارى، "ميلاد همزمانى دموكراسى و فلسفه" و يا "آفرينش دموكراسى دستاورد بنيانگذار يونان باستان است كه به تولد فلسفه مى انجامد"، در واقع فلسفه در شكل سيستماتيك آن است در حاليكه نگرش عقلى(فلسفى) پيش از بنياد نهادن فلسفه در نظم و ترتيب سيستماتيكش در يونان باستان، مهمترين عرصه انديشايىِ يونانى ست كه تعيين كننده نوع رابطه با خدا و طبيعت است. رابطه انسان يونانى با خداى اُلمپى رابطه برابر گونه است و چنين خدايى حضورش براى انسان ملموس است و آفريننده طبيعت از نيستى هم نيست. يونانيان بر حسب همان نوع نگرش به جهان هستى و همان رابطه و مناسبات با خداى خويش و پرسش از خدا و مقصر دانستن خدا در صورت بروز پيامدهاى ناگوار، فلسفى و عقلى مى انديشيدند و با اتكا بدان سامان سياسى "دموكراسى آتنى" را در نوع بى همتايش بر جهان پس از اسطوره ها در يونان بنياد گذاشتند. نتيجتاً اينكه اگر سامان سياسى يونانى موجبات فلسفه را در نظم و ترتيبش فراهم مى كند، اما سامان سياسى در قالب "دموكراسى آتنى" خود محصول نوع نگرش فلسفى/عقلى يونانيان است. "چگونه فكر از ايمان جدا مى شود؟" : آنجا كه ايمان هست تفكر در باره تفكر نيست و آنجا كه تفكر در باره تفكر هست ايمان نيست. تفكر به خاطر اينكه تفكر باشد و تفكر باقى بماند بايست موضوع خويش باشد؛ تفكر و موضوع تفكر به اهتمام پرسش دائمى، مبرا از هر نوع "خلاء" يا جاى خالى ميان خود هستند و در نتيجه مجالى براى "ايمان" باقى نمى گذارند تا بخواهد آنجا را پُر كند بعبارت ديگر نه در پيكره ايمان جاى خالى براى تفكر يافت مى شود و نه در پيكره تفكر براى ايمان، سست شدن يكى تفوق ديگريست. ايمان هنگامى بر آدمى عارض مى شود كه به چيزى مقيد شود و خويش را از پرسش كردن در باره آن چيز محروم كند. چنين آدمى را مؤمن گويند. از اين مى توان به اين نتيجه رسيد كه هيچ مرز مشترك ميان تفكر به مفهومى كه ذكرش رفت و ايمان، وجود ندارد و هر يك با مضامين و اقضائات مختص به خود معنا دارند و بر قلمروشان خط مرزى معين كشيده شده است. ايمانِ معطوف به رفتار جمعى/فرهنگى، وابستگى به اصول غيرقابل تغير كه در شكل الگوهاى مختلف درون جامعه نهادين و ساختمند مى شوند، را گويند. يك نوع از اين الگوها همان نظام سياسى يا سامان سياسى است كه اولين و مهمترين نقش را در مديريت سياسى جامعه دارد. مانند نظام سياسى مبتنى بر تكثر دينى كه "خردمندى كوروش" آن را به تثبيت رساند و "خردمندى كوروش"، مقبوليت چنين نظامى را از ايمان به قدرتِ لايزالِ يزدانى گرفت كه مستقيماً او را شاه آفريد. ايمان يعنى وابستگىِ از درون و برون به ارزشها و اصول غيرقابل تغيير همچون ايمانِ عبدالكريم سروش به ارزشهاى اسلامى كه اصول اسلام در نفس خود غير قابل تغيير است. چونكه محو كردن هر اصلى از اسلام ديگر آن اسلام نيست به همين جهت مؤمنى چون سروش به تأويل رو مى آورد مانند تأويل اخير او از پيامبر اسلام كه وحى وى را "روياى رسولانه" ناميد. اما فكرِ پرسشگر اين ايستايى و جادودانگى را دائماً به پرسش مى گيرد و به واسطه همين پرسش زنده و فعال است. به محض اينكه فكر رو به سستى گذارد به پرسش رسيدن محال مى شود و ايمان جاى آن را مى گيرد درست به مانند اين كه وقتى آب از مكانش جاخالى كند هوا آنجا را پُر مى كند و بالعكس. فكر كردن قبل از هر چيز نشان از هويت فكركننده است. كسى كه به موضوع يا موضوعاتى فكر كند در امتدادش، يا از پسش به پرسش كردن مى رسد. و كسى كه داراى چنين توانايى اى باشد مشخصاً اين توانايى قبل از هر چيز ناطر بر خويشتن خودِ او خواهد بود. از اين مى توان به اين نتيجه رسيد كه فكر و پرسش ناظر بر منِ آدميست كه قبل از هر چيز منجر به شناخت از خويشتن خويش مى شود. نتيجتاً "من" در رهايى خويش براى فاعل شدن و زدودن هر نوع انقيادى، وابسته به هيچ "مشروط"ى نمى شود زيرا رهايى "من"، تماماً بسته به خودِ من است كه به همين منوال ميزان و نوع رابطه اش را با ديگران تنظيم مى كند. ناصر اعتمادى در "در جسارت انديشيدن" مى نويسد: "آيا هدف فكر كردن لرزاندن پايه هاى ايمان است، در مقابل مقاومت ايمان در برابر زمين لرزه فكر خود محرك فكر است؟" و يا اينكه "انديشيدن به معناى پرسشگرى" داده اى ثابت نيست؟ و يا "انديشه از مرز ميان ايمان و تفكر" آفريده مى شود؟ هر شيىء يا پديده و يا رويدادى را مى بايست از چگونگىِ ذات و ماهيت آنها، آنها را شناخت. اينچنين شناختى، شناخت بسيط و كامل است. انديشه ها، نظريه ها و روشهاى علمى براى شناخت از پديده هاى هستى و رفع و رجوع موضوعات انسان، همگى از طريق كاويدن و پرسش كردن در معرض ابطال پذيرى قرار مى گيرند. روش انديشيدن تنها شناخت از پديده هاى طبيعت نيست بلكه از طريق آن، آفرينش انديشه هايى ست كه آدمى در باززايى صورتبندى هاى زندگى اجتماعى، فرهنگى و تاريخى خويش، بدانها محتاج است كه بر خلاف اين، زندگى مجال پويايى را از دست مى دهد و ايستا مى گردد. جامعه با فرهنگ غالب دينى، جامعه ايست ايستا و اين ايستايى بر همه ابعاد جامعه سايه مى افكند و بر آنها محيط مى شود از جمله بر نظام سياسى. بى كفايتى نظام سياسى ايران در تمام رويدادهاى فرهنگى دو هزار و پانسد ساله ما نمونه روشن اين ايستايى است. كدام تحليل و روش و بطوركلى از كدام منظر مى توان به گزاره هايى رسيد كه تبيين كننده مكانيسم چنين نظامى باشد نظامى كه به دليل فقدان زمينه هاى فلسفه و فلسفى انديشيدن به دين آميختگى پيدا كرد و در همه رويدادهاى فرهنگ ما در هزاره ها نظام سياسى بى كفايت را بر جامعه تحميل نمود؟ تفكر و ايمان از منشأيى مشترك يعنى قوه عقل آدمى ناشى مى شوند اما هريك در نفس خودشان هيچ نسبت و سازگارى با هم ندارند تفكر پويايى و ايمان ايستايى ست. درازاى تفكر همچون افقى مى ماند كه به سويش رهسپار شدن پايان ناپذير است و هر چه بدان نزديك شويم او دورتر مى شود اما ايمان محدود است به رفتار مؤمن كه او، از چهارچوب تعيينات و تكليفات نمى تواند فراتر رود( نمونه اى از ايمانِ عبدالكريم سروش را به اسلام و محمد كه پيشتر ذكر كرديم در شناخت از چگونگى ايمان و محدوديت مؤمن حائز اهميت است) و به همه چيزِ هستى و هستى اش را از همين محدوده ايمان مى نگرد. مسئله اين نيست كه "مقاومت ايمان محرك فكر" هست يا نه مسئله اينست كه ايمان آورده يا مؤمن، خويش را از فكر كردنِ آزاد خلع يد مى كند. يونانيان باستان هم "ايمان" به خدا دارند اما كمال هر چيز در هستنده هاى طبيعى از نظر يونانى خدايى است و چنين ايمانى است كه در يونان "محرك فكر" مى شود و نوع خاص سامان سياسى را در هستى فرهنگى اش پى مى ريزد و آن را جاودانه مى كند. در واقع اين نوع "ايمان " از نوع ايمان مربوط به تئولوژى يا در اسلام خودمان كلام الله مجيد نيست در حاليكه خودِ فكر و فكر كردن است . پس مى بينيم كه در فرهنگ يونانى اين "ايمان" نيست كه "محرك فكر" مى شود بلكه خودِ فكر است كه محرك فكر مى شود. اما ايمانِ" فرهنگ بين النهرينى و بعدها اسلامى بر خلاف "ايمان" يونانيان باستان از جنس ديگر است. از جنس محرك براى متحرك كردن هستنده ها در عالى ترين شكل مفاهيم كليتى يا كمال و يا پويايى نيست كه خدايش، خود داراى چنين جنسى است و خالق مفاهيم كلى در الگويى معين براى تمام فصول. بنابراين محرك اصلى فكربكر خودِ فكر است يا بعبارت ارسطويى "تعقل عين موضوع تعقل است"*و هرگاه فكر بر امور و موضوع خويش ناتوان باشد، مرز و محدوده ايمان خط كشى مى شود. ايمان، راه فكربكر يا تعقل را مى بندد و به بسترى از اعتقاد مطلق در مى آيد كه هر فرد را در انقيادش ناپرسا مى كند به قول آرامش دوستدار "وقتى به اعتقاد رسيدى فاتح انديشيدن را بخوان". و به پيكره اى ستبر در مى آيد كه فرد را نسبت به موضوع خود كه فرديت است ممتنع مى كند بدينسان كه پرسش از خويشتن خويش ناكام مى ماند پرسشى كه به روال فكربكر و انديشيدن، "داده اى ثابت" است. پرسايى فكر يا انديشه اينچنين است كه، از ايمان يا فردِ به اعتقاد رسيده(مؤمن) در ناپرسايى اش متمايز مى شود. "مرزهاى" ميان آنها يعنى ايمان به مثابه ناپرسايى و فكربكر به مثابه پرسايى منجر به دو سامانه حيات ذهن مى شود كه در نفسشان از يكديگر متمايزند. چنين قالبى از ايمان يا اعتقاد در صورت غالب شدن بر هستىِ فرهنگى، تمامى هستىِ زيست آدمى در يك جامعه را منفعل و مختل مى كند و نظام اداره كننده و مديريت جامعه يعنى "سامانه سياسى" را به فساد و تباهى خواهد كشاند؛ نظام بى كفايت سياسى ايران در قرون متمادى بواسطه غالب شدن چنين قالبى بوده است. بنابراين وقتى گفته مى شود: "فكر در پاسخ به يك پرسش زاده مى شود و به اين عنوان زمينه تبديل خود به اعتقاد را فراهم مى سازد"، بايد گفت فكر اما در نفس خودش هيچگاه با اعتقاد سازگارى ندارد بلكه همان فكر اينبار در پرسش از پاسخ داده شده، آن پاسخ را از قطعيتش تحديد مى كند و آن را در معرض ابطال پذيرى قرار مى دهد و همانگونه كه گفتيم فرصت و فضاى "ايمان" را مى بندد فكرى كه ناصر اعتمادى از توانشش بعنوان "حكايت ديگر" درز مى گيرد و مى گويد: "اينكه فكر آفريده شده بايد هر بار به طرح پرسشى جديد بيانجامد حكايت ديگريست........" و يا با نقل قولى از انديشمندان غربى از اسپينوزا تا كانت، جنبش فكرى را موكول به سامان سياسى مى كند و اين را نيز درز مى گيرد كه اگر جنبش روشنگرى غرب در امتزاج با توليد فكربكر قادر نمى شد بر قلب تپنده خرافات بكوبد سامان سياسى چگونه مى توانست در قالب دموكراسى و مدرنيته غرب در شكل هنجارى خاصش به سامان رسد؟ ناصر اعتمادى در مقاله اش با نقل قولى از ماركس و آنگاه ارائه معنايى از آن مى نويسد:" معناى ضمنى اين اعتراف اين است كه ايمان حقيقى ترين تجربه ى انسان است. زيرا ايمان و فكر دينى نخستين تصور انسان است از جهان و نخستين معنايى است كه از خلال آن جامعه شكل مى گيرد و افراد ندرتاً جسارت به پرسش كشيدن آن را بخود راه مى دهند". اگر بشود قالب فرهنگىِ جوامع دوران باستان مانند فرهنگ جامعه ايران و يونان، هر دو را در ريشه اى مشترك "از ايمان و فكر دينى" كه گويا "از خلال آن"، دو صورت سامان سياسى داراى پيوند هاى مشتركِ "فكردينى" بعنوان "جامعه شكل مى گيرند"، دانست در اينصورت و در بهترين حالت مى توان گفت كه ايشان از تمايز ميان دو سامان سياسى يكى ايران و ديگرى يونان باستان يعنى "دموكراسى آتنى" كه مبتنى بر حقوق شهروندى بنا شده بود و تكثر دينى كه صرفاً رسميت قوم دينى بوده است و نه حقوق فردى، كه " از خلال آن"ها دو "جامعه" با دو نوع سامان سياسى متمايز از هم شكل گرفته اند، ناآگاه هست. *مابعدالطبيعه(متافيزيك) /صفحه ٤٩١/ مترجم محمد حسن لطفى نيكروز اعظمى Niki_olad@hotmail.com نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|