نفهمیدیم چرا....؟
نمایشگاه کتاب از پارک وی آمد،
به مصلی،
از آنجا کوچ کرد و رفت
جنوبی ترین مکان کلانشهر،
در بهشت زهرا،
کمی نزدیک به ارواحِ مردگان
هم آنجا که شهر آفتاب
نام گرفته از خورشید.
ندانستیم این سفر،
راه کجا خواهد بست
(گویی تقدیر ملال انگیزش را میدانست)
به مرگ نزدیک است، کتاب.
دراینجا، (حلوای کتاب) را
بر مزار نویسندگانش جا گذاشتند
آنان که زندهاند، هنوز...
به گوش مردهها خواهند رساند
مرده ریگشان آمده بهشت زهرا.
********
اما مردم در چمنها و نیمکتها نشستهاند
فارق از این غم دنیا
دوش آفتاب میگیرند،
به جای حلوای سر خاک،
ساندویچ و پیتزای کتاب سرو میکنند
لیک اندوه سفر در سر ندارند..
شهر آفتاب تفرجگاه، گذر باقر آباد
به بهشت زهرا.
جنوبیترین مکان کلانشهر
برای بگو مگو ها و شوخیها
که گوش کتاب را کر کرده...
خیل عظیم بیکاران و درمانده جوانان
خبر ندارند در پارکها و بوستانها
شهر آفتاب در بهشت زهرا،
کمی نزدیک به ارواح مردگان
تفرجگاه شده، گذر باقر آباد به بهشت زهرا
کتاب هم چند روزی
در غرفه ها کمی از تنهایی
در آمده....
رحمان 20/02/95
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد