در تاریکی کوچهی کم رفتوآمد، سایهی دستِ مردانهای به جیب فرورفت و چنگه اسکناس تاشدهی درشتی درآورد و بدون آن که بالا بیاید، یکراست رو به سایهی دست مردانهی همراه خودش رفت. همزمان، صاحب دست گفت:
ـ بیا اینو داشته باش!
روزگار بدی بود. بیکاری، گرانی، قیمتهای افساردریده…
آنیک نگاهِ تیره و بیمناک خودش را روی چنگهی اسکناس که این جا و آن جا از لای انگشتها بیرون زده بود، انداخت و آن را بیتفاوت، چندی همان جا نگه داشت. کشتیشکستهی دریای توفانی چه کارش به پول است؟! نگاه بیفروغ و هیچگو ـ نه گویا، نه پرسا، نه جویای خود را از زیر ابروان کمی درهم بالا آورد و لب فروبسته، آن را چون دیواری پیش روی مرد گرفت و نگه داشت.
ـ بگیرش میگم!
این، هم فرمان بود و هم خواهش. خواهشی بود در جامهی فرمان. همه از روی مهر و دلسوزی.
آنیک در ویرانههای درون زلزلهزدهاش نه چندان احترامی برای فرمان یافت و نه چندان جایی برای فرمانبری. خودش را به پشت بازماندههای دیوارهای بلند دژِ درونْآشفتهاش کشیده بود. زندگی چه ناگهان پیچیده شده بود و پر از گره! و چه جور همه را درگیر گرههای کار خود کرده بود و از دیگران دور و بیگانه. به خودش گفت: برا این پولا از صُب تا شب شُر و شُر عرق ریخته. غرولندها و درشتگوییها رو فروداده و… حالا میخواد بِچِپونش تو مشت من.
ـ بگیر بهت میگم آخه! بعدن بهام برمیگردونی!
بزرگتر بود. حالا که همه چیز فروریخته بود، دستکم میتوانست به پشتوانهی این بزرگی فرمان بدهد. یا گونهای فراخوان دوستانه به اینکه: “بیا همدیگر رو بد نفهمیم! بیا تو این گرداب تند، هماهنگ پارو بزنیم! الان من و تو نداریم! این دستی که با پول دراز شده، در پی یاریدهی یه و یاریجویی. یه جورایی نیازمنده. بیا نذاریم پردهای میونمون بشینه. ماییم و جانی پاک و بیمرز که با بیچشمداشتی میده و میسِتونه و درهرحال، جان و خانهی سرشته از گردوخاکش ـ تن رو ـ میپّاد! از ما ستانی، مهر کردهای و از ما نستانی، ستم! بیا و بر ما مهر کن!”
و اینیک با خود میگفت: “ تو چلّهی تابستون جلوی کوره آب شده برا این پولا. فکر میکنه من چیام؟ نمیفهمم برا هر کدوم از این اسکناسا چند ساعت جلوی اون کورهی جهنمی وایساده؟
ـ نمیخوام!
گفت و با خودش فکر کرد: فکر نمیکنه مام آدمیم؟ که میخوایم با دسترنج خودمون زندگی کنیم؟
چشمهای مردِ پولبهدست گشاد و نگاهش کنجکاو شده بود. شگفت روزگاری شده بود. دیگر چنگهای پول هم نمیتوانست کاری برای خیلیها کند.
بالای نود در صد آدمها آن را در هوا میزدند. درست که این پول چندان گرهای از کار او باز نمیکرد، اما برای به دست آوردنش بیشترین عرقی را که در این دنیا میشد ریخت، ریخته بودند. و پول بود، خب. درست که آدمهای سالم، زبان گویا و شیوای همزبان خودشان را نمیفهمیدند، اما زبان پول را کور و کر و لالهای هر جای دنیا هم میفهمیدند. هلو بیا برو تو گلو! با آدمهایی که به نیاز خودشان آگاه بودند، کار ساده بود. چیزی از نیازشان را که میدادی، میدانستند چه به دست آوردهاند و زمین و زمان را سپاسگزار میشدند. اما برخیها را اگر میخواستی راضی کنی، باید اول نیاز چند میلیارد آدم را برایشان برآورده میکردی.
آنکه هنوز پول در مشتش بود، نگاهش را سخت و رخنهناپذیر کرد و با کمی دلخوری، سرراست در چشم آنیک نگاه کرد و همچنان به فشار دستش افزود و به امید اینکه دیوار تعارف و شرم از پذیرش آن را بشکند، گفت:
ـ من لازمش ندارم!
جورهایی راست میگفت. جلوی کوره کار میکرد، برای اینکه باید کار میکرد تا بتواند جایی باشد. کار، آن بالاپوشی بود که به تن میکرد تا پیش چشم نباشد، تا ناپیدا شود. در این میان، شُر و شُر عرق ریخته بود و اسکناسها را رویهم گذاشته بود تا روزی به کاریشان بزند. آن روز کی بود؟ نمیدانست. آن کار چه بود؟ نمیدانست؟ آن “روز” و آن “کار” اصلا پیش میآمد؟ نمیدانست. زمانهای شده بود که پیدا نبود فردایی برای او در کار باشد. هیچ چیز نمیشد دانست؟ نمیدانست. نه اینکه او نمیدانست، خیلیها نمیدانستند؟ همراهش هم نمیدانست.
چه زمانهای شده بود! مار دم خودش را گاز میگرفت و ول نمیکرد و مورچه آن اندازه گیج و منگ شده بود که ساق پای نه هر آدمی، که یک بازاری خورده چریدهی جاندوست را به نیش میگرفت. زمانهای که یک باز دیوانهی در جوجگی از آشیانه به زیر افتاده و مشنگ، در یک شهر قشنگ، بر شانهی یک ملنگ دلسنگ مینشست، بدون اینکه بداند آدمهای شهر، یک لقمه نان با هزار سختی بهدستآمدهی خود را میخورند ولی از بسیاریِ ترس، هر جنبش ابری و هر تکان برگی را به زیان خود برداشت میکنند و آن ملنگ دلسنگ را تنها به خاطر آنکه او بر شانهاش نشسته، به شهریاری خود برمیگزینند.
تیزاب خشمِ کورِ سرخوردگانِ شوریده، بسا چیزها را خورده و از میان برده بود. سوزش خشم چون داروی بیحسی بسا اندامهای آدمی و آدمها ـ جامعه ـ را سِر کرده بود.
چه زمانهای! که نه مادر، مادر بود، نه پدر، پدر، و نه هیچ کس، خودش. همه چیز از نو تعریف شده بود.
و این “تعریف نو” چون لبهی چاقویی تیز میبرید. از میان همه چیز و همه کس میگذشت.
ـ بگیر دیگه! بعد پسام میدی!
داد از مهربانی و دلسوزیهایی که آدمی را به فاجعهی زندگی خود آگاه میکند!
ـ دارم، قربونت!
بیگانه که نبودند. هم دیگر را میشناختند. چه روزگاری که کمکدهندگان، خودشان و نیاز خودشان را فراموش میکردند و نیازمندان، یا خبری از نیاز خود نداشتند یا آن را به چیزی نمیگرفتند و تنها دربندِ نیاز دیگران بودند!
ـ من دارم. لازم ندارم. بگیر!
و باز هم به زور دستش افزود. بسا گرهها با همین جور زورآزماییهای دوستانه گشوده میشد. تجربه پشت این کارها خوابیده بود.
ـ منم دارم. اگه نداشتم میگفتم. بزنش به یه کار خودت!
و دست را با پولهایش پس زد.
ـ من دیگه چیزی نمیخوام… دارم میرم.
گوینده خواسته بود کارِ را آسان کند، پس گفته بود راز خویش را. گفته بود بی آن که بداند گفتهاش به آن میماند که با یک جنبش تند سرانگشتان، فتیلهی یکی از اندک شمعهای سوسوزن سراچهی زندگی او را خاموش کرده و او را چون کودکی هراسان از تاریکی، تنها گذاشته باشد. احساس بیکسی و تکماندگی چون نیش هزار مار زهری آنیک را میگزید. “دیگه کی میمونه که بشه دو کلام باهاش حرف زد! پس این طور! ریزش بیشتر و شونههای کمتر! تنها، زیر آوار این بهمن!”
بهیکباره، سن و سال و پختگی و شاخ و برگ و بارِ این همه سال از درخت تنش فروریخت. انگار شولایی از روی دوشش. و در زیر این شولا پسربچهای مانده بود که میخواست داد بزند، زار بزند: “منو تنها نذارین. من به هوای شماها اومدم. اگه میدونستم شماها هر کدوم یه جور پرتوپلا میشین که نمیاومدم. من به دلگرمی شما یک رشته بند به دستوپایم بستم که دیگهام هیچ جور وا نمیشه. آخه من و تنهایی و این دستوپای بسته!” یاد روزی افتاد که با پدر از کوچههای پرپیچوخم و باریک و ناآشنایی میرفتند و او دمی خم شد تا بند کفشش را ببندد و سر که بلند کرد دیگر نشانی از پدر نبود. بهیکبار خودش را در دل جنگلی دیده بود تنها. رهاشده. بغض گلویش را میفشرد. احساس میکرد که از نزدیکترین و گرامیترین کس خود بازی خورده. در یک دم، به تنهایی و رهاشدگی آن روز، به خامی و سادگی و بیپشتوپناهی کودکی بازگشته بود. انگارنهانگار که خودش حال باید سایهای میبود دلگرمیبخش برای دیگرانی، که خواسته بود باشد، کوشیده بود باشد و دلهایی را به سایهی خود امیدوار کرده بود. گمان میکرد که همهی یاختههای بدنش شدهاند دانههای شن و ماسه، بی هیچ پیوندی با هم، که هیچکدام کناردستیاش را نگه نمیدارد و هر کدام بیگانه با دیگری سُر میخورد و سراسیمه و پرشتاب فرومیریزد. از همهی بدن، مچ پاها را حس میکرد که از توشوتوان میرفتند، انگار آذرخش زده بودشان، و نیز پوست صورت را که میخواست خونسردی و استواری به نمایش گذارد. پوست صورت. پردهی نمایش دروغ.
میخواست بپرسد کجا؟ ولی پرسیدن نداشت. آدمهای دوروبر او این روزها یا میرفتند یا میبردندشان. آنها که میرفتند، برای این میرفتند که نمانند تا ببرندشان. همهی آنهایی که برده بودندشان، آرزو میکردند نمانده بودند تا ببرندشان. توانسته بودند و خود را از دسترس دور نگه داشته بودند، رفته بودند. اینک آنها آرزوی مرگ میکردند تا از رنج زندگی رها شوند. آنها هم چون خودش، دیگر از زندگی بیشتر میترسیدند تا از مرگ.
از شنیدن خبر، وارفت و دستش شل و ول شد. پس، پول به درون دستش رفت. دیگر سرسختیای نکرد. تنها در روشنایی بیرمق تیر چراغبرق به چهرهی همراه خود نگاه کرد که به گمانش به سایهای میماند که پیش چشم او، نرمنرم در پردهی سیاهی بالگستر فرومیرفت. آنگونه که آدمی، در سیاهی انبوه و ژرف یک جنگل انبوه. با ژرفای تازهای از ناتوانی و درماندگی آشنا میشد. با چهرهی تازهای از آن، که از آدمی، تنها نگاهی نگران باز میگذارد. نگاهی اندیشناک، شگفتزده، پرافسوس … یکبند از خود میپرسید دیگر که میماند که بتوان با او گفت؟ و شنید؟ دربارهی همهی این چیزهای بهمنواری که زندگی را به کام مرگ میراند؟ دیگر به که میتوان اعتماد کرد؟ تنها خودش میماند و فرودادن همه چیز در تنهایی. فرودادن آتش و درد و تیزاب و مرگ که چون گلهی کفتاران گرسنه از هر سو یورش میآورد. همانگونه که واداده و سربهراه، پول را در جیب میگذاشت، در درون خود رو به او میگفت:
ـ من پول تو رو نمیخوام. سایهی تو رو میخوام. در کنارم. در کنارم.
کمی دیگر که از میانِ درِ خانهای میگذشت، از اندیشهی این که همراهش از آن کویر وحشت خود را به کرانهی آرامی برساند، دلگرم میشد. نیمی از خودش میرست. چه خوب!
در اتاق پول را در دستهای زنانهی جوان نازک و رنگپریدهای چپاند و گفت:
ـ بیا، فعلن اینارو داشته باش تا ببینیم چی میشه!
و زن بی هیچ شادیای، گویی بهزور، پول را گرفت، نگاهی به آن کرد و گفت:
ـ من فعلن دارم. پیش خودت باشه.
ـ بهتره پیش تو باشه. من که پیدا نیس دیگه کی ببینمت.
و زن بی هیچ فروغی در دیده، نگران و افسرده، با چشمهایی که گوشههایشان فرو افتاده بود، چهرهی دهندهی پول را کاوید. لبخند از چهرهاش همان اندازه دور بود که کویر چلهی تابستان از باران. خاموش ماند. میخواست بپرسد و بپرسد، اما آدمی از یار فراری خود که چیزی نمیتواند بپرسد. آدم تنها باید به او باور کند و سر راهش نایستد تا شاید او بتواند در کوچهپسکوچههای تنگ و تیرهوتار زندگی بهتر از چنگ تیز مرگ فرار کند. با خود میگفت:
ـ من تو رو میخوام. زندگی ساده و کوچیکمونو. آخه پولتو بدون خودت میخوام چی کار؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد