هردونفرزنده دل وخوش وبش گوبودند.مردطنزگوئی تیزوباحضورذهن بود.قطارازمشهدحرکت که کرد،خیلی زودسرصحبت رابازوباهم جوش خوردند.
چهارنفرتوکوپه ی درجه دوبودیم.من ورفیقم کنارهم نشسته بودیم،میرفتیم تهران تا خدمت اجباری سربازی راشروع کنیم.زن بابچه شش هفت ماهه ش روبه روی من ومردمیانه سال تنگاتنگ کنارش نشسته بودند.
قطاریک ساعت تاخیرداشت،ازنشابورکه گذشتیم موقع خواب بود.مردکنارزن طرف درنشسته بود،درهارابست وپرده راکشید.لامپهای اصلی راخاموش ولامپهای کم نورخواب راروشن کرد.رفیقم رودرروی مردنشسته بود،سرش راگوشه کوپه تکیه دادوخیلی زودخوابش برد.گاهی دهنش بازمیماند،اندکی آب ازکنارلب پائینش راه برمی داشت،خرناسه ای می کشیدوازخواب می پرید،دهنش رامی بست،زیرچشمی اطرافیهارامی پائید،وقتی میدیدهمه توعوالم خودشانند،دوباره باخیال راحت سرش راتکیه میدادوفوری خوابش میبرد.
مثل همیشه خواب جن بودومن بسم اله.اجبارازیرزیرکی وتوتاریکی رفتم تونخ زن وبچه ومردتنگاتنگ کنارش.لامپهای پرنورخاموش که شدبچه آوازیاترانه خوانیش را شروع کرد.زن پروپیمان خوش روی حول وحوش سی ساله ماچ پرصدائی رولپ بچه خندان انداخت وگفت:
«قربون لپ گل انداخته وصورت ماهت بشه مامان!»
روبه مردخندید،دندانهای صدف گونش رانمایاند،بفهمی نفهمی عشوه آمدوگفت:
«میدونین،این یاقوتم همیشه شب وروزشو گم میکنه.روزامیخوابه وشبابیداره،ازهمون ماه اول واسه م آوازیاترانه میخونه!»
مردکه منتظرفرصت بودتااظهارفضل کند،سرش رابه تائیدتکان دادوگفت:
«بچه ازهمون هفته اول تولدش،زیرش که خشک وتمیزباشه،نفخ معده ودل دردنداشته باشه،شیرشوحسابی سیرخورده باشه،شیرمست میشه.اونوفته که آواز،یاترانه میخونه،یاواسه خودش واطرافیاسمفونی اجرامیکنه.»
زن باتعجب گفت«آخ!...خوب شدگفتین!خیلی ازوقت شیرش گذشته،یادم رفته بود.»
پستانش راازچاک تمام بازیقه ش بیرون کشید،دهن بچه رابه گل پستانش فشردوگفت:
«بخورمامانم،بخوردخمرطلام،بخورتیکه ماهم!...»
بچه اخمهاش راتوهم کشید،نق نق کرد،سرودهنش راعقب کشید.زن گفت:
«نه دیگه،نشد.قرارنشداینجوری کنی،شیرت خیلی دیرشده،تموم شیراتوپستون مامان واسه ت جمع شده،پستونم رگ کرده،تمومش مال خودخودته،بخوریاقوتکم!....»
بچه بال بال زد،سرش راعقب کشید،میرفت که گریه کند.زن دوباره پستانش رارودهن بچه چسباند،بچه بازیگوشی کردوبازسرش راعقب کشید.زن بی مقدمه گفت:
«اگه نخوری میدم این آقابخوره ها!...»
بچه دوباره بال بال زد،مردرانگاه کردوخندید.مردخودرابه بازوی سفیدزن چسباند،لپ بچه راباشست وانگشت اشاره گرفت،آهسته کشیدوتکان داد،گفت:
«بخورگوگولی موگولی!مامان راست میگه،اگه نخوری میده من بخورم ها!...»
بچه خندیدوباعلجه پستان پروپیمان راباهردودست چسبید،گل برآمده ش راتودهنش چپاندوشروع کردبه مکیدن.
زن درطول سه چهارساعت سفر،هرازگاه که میخواست شیربچه رابدهدونمیخورد،می گفت
«نخوری میدم این آقابخوره ها!...»
به ایستگاه شاهرودنزدیک میشدیم،مردبااخمهای توهم وخیلی جدی گفت:
«میخواستم سبزوارپیاده شم،داریم ازشاهرودم ردمیشیم،بالاخره کی میخوای تکلیف منومعلوم کنی،خانم!....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد