راستش هنوز هم بدم نمی آید همه ی مشکلات دنیا را به گردن غرب و به ویژه امپریالیسم آمریکا بیندازم و در عرض یک ساعت به تمام پرسشهای ذهنی خودم پاسخ بدهم. این طور میتوان از بسیاری جدلهای لفظی در محافل شبانه هم که خواه ناخواه سر از گفتگو دربارهی سیاست درمیآورد بیدردسر عبور کرد. اگر هم هوا پس بود و اکثریت حاضرین با این نگاه مخالفت کردند میتوان بلافاصله به طرف مقابل جبهه دانایی و منطق پیوست و نتیجه گرفت که کل مشکلات عالم، از سرکوب مسلمانان برمه توسط بوداییها تا مشکل گرمایش زمین، نتیجهی حاکمیت آخوندها در ایران است. بحمدالله منطق سومی هم که وجود ندارد و با انتخاب یکی از این دو رویکرد همه چیز ختم به خیر خواهد شد.
چقدر بعضی اوقات دلم برای روزهایی تنگ میشود که به محض اراده میتوانستم آب کوثر حرف آخر را از مشک ایدئولوژی بر آتش هیجان رقیب جاری کنم. اما چه کنم که آن روزهای طلایی به سر آمد. در دنیای بیرحمی که حتی نمیتوانی به شاگردت بگویی "پدر سوخته، حقیقت همینه که من میگم"، جایی برای حسرت خوردن نمیماند و ناچار باید از عرش استادی و دانایی به حضیض مساوات و برابری تنزل کنی و بپذیری که همیشه نمیتوان از کم سن و سال بودن مخاطب به عنوان ابزاری برای محکوم کردن او در بحث سود برد. ولو اینکه خودت در همان روزهای طلایی بارها به دلیل اینکه در دورهی کودتای بیست و هشت مرداد هنوز به دنیا نیامده بودی از همان ابتدا بازندهی هر گونه بحث سیاسی تلقی میشدی.
بگذریم، حکایت موج اخیر مهاجرت کودکان افغانستانی به اروپا را همه شنیدهایم. در یک سال گذشته کمپهای پناهندگی در سوئد از پناهجویان پر بوده و دولت به ناچار دست به دامن مردم شده است. بسیاری از خانوادههای سوئدی، یک یا چند جوان افغانستانی را در خانه خود جای دادهاند. بسیاری از این خانوادهها خودشان اصالتا ایرانی یا افغانستانی هستند. دولت سوئد حقوق نسبتا خوبی در مقابل پناه دادن به هر جوان یا نوجوان میدهد. با این وجود نمیتوان ارزش معنوی و انسانی مایهگذاری این خانوادهها را نادیده گرفت. با توجه به نیاز این جوانان به یک همزبان، به ویژه در ماههای اول اقامت در یک کشور با زبان بیگانه، می توان به اهمیت کار این خانوادهها پی برد.
اما روی دیگر سکهی موج گستردهی پناهجویان اهمیت کار مسوولین مختلف کشورهای پناهجوپذیر است. البته راهی ساده برای بیاهمیت جلوه دادن عملکرد کشورهایی نظیر سوئد و آلمان وجود دارد که همانا سوار شدن بر اسب بادپای استدلالهای ضداستعماری و ضد امپریالیستی است که کار هر جنبندهی معترضی را زار میکند. میتوان این گونه استدلال کرد که سوئد و آلمان باید جور اعمال استعمارگران انگلیسی و فرانسوی در قرون گذشته در کشورهای اسلامی را بکشند! میشود به این واقعیت ارجاع داد که سیاست کشورهای غربی در تبدیل خاورمیانه و جهان به جهنم امروز موثر بوده است. به این واقعیت هم میتوان اشاره کرد که کشورهای پناهندهپذیر در نهایت از حضور مهاجرین، به ویژه جوانانی که هزینهِ تحصیل و تا به اینجا رسیدنشان بر عهده کشور مبداشان بوده است، سود خواهند برد. اما بررسی منصفانهی ماجرای پذیرش پناهجویان و مشکلات جانبی که این مهاجرپذیری اجباری، و از پیش تعیین نشده برای کشورهای میزبان به همراه داشته و دارد نیاز به کمی تامل و تعمق دارد.
فقط چهل و پنج روز از شروع کارم به عنوان دبیر ریاضیات در یک مدرسه می گذرد. این مدرسه دوسال پیش به عنوان بهترین دبیرستان در سوئد شناخته شده است و در کمونی در حوالی استکهلم قرار گرفته که به وسیلهی احزاب لیبرال اداره می شود. این واقعیت را نمیتوان انکار کرد که برخی از کمونهای تحت اداره احزاب دست راستی سالها از پذیرش مهاجرین طفره رفتهاند و یا سالانه تعداد اندکی مهاجر را به کمون خود راه داداند. اما کمونهایی با حاکمیت مسلط لیبرالها هم وجود دارند که در عرض چهل سال گذشته با گشادهرویی مهاجر پذیر بودهاند.
در مصاحبه برای استخدام وقتی مدیر مدرسه از علاقمندی من به افغانستان و مردم و فرهنگش آگاهی پیدا کرد با خوشحالی به من گفت که قرار است به زودی چند جوان افغان در این مدرسه آغاز به تحصیل کنند و ما حتما از حضور تو در این مدرسه استفاده خواهیم کرد. سومین روز کاری من بود که مسئول کل دبیرستانهای کمون در سالن غذاخوری مدرسه از من خواست حتما آن روز به اتاقش بروم تا دربارهی این جوانان گپی بزنیم. بعد از کمی صحبت و آشنایی با سوابق کارم در رابطه با افغانستانیها به طنز گفت: بیتردید تو فرستادهی خدا به مدرسهی ما هستی!
فهمیدم که انتظار ورود جوانان افغانستانی باصطلاح کک به تنبان مسولین مدرسه انداخته و آنها با هیجان مشغول آماده کردن خود برای استقبال از این جوانان هستند. تماسها با من که در اولین هفته برای بیشتر پرسنل مدرسه ناشناخته بودم بیشتر و بیشتر شد. چندین نفر در اتاق معلمین، در کریدور و یا سالن غذاخوری با من دربارهی سهم و نقششان در پروسهی پذیرش این پنج جوان صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که تمام هزار و سیصد دانش آموز و کل پرسنل مدرسه، که خیلی بیشتر از صد نفر میشوند، در جریان ورود به زودی این پنج جوان به مدرسه قرار گرفتهاند. با وجود شناخت سی سالهام از جامعهی سوئد و نظم حاکم بر اداراتش از این همه مقدمهچینی متحیر شدم. طبعا به آن بخش سوئدی هویتم بالیدم و همزمان در برابر بخش ایرانی هویتم کم آوردم.
سه هفته بعد، درست در آخرین ساعات پیش از آغاز تعطیلات عید پاک، یک گردهمآیی داشتیم، با حضور ده نفر از کسانی که در این پروژه دخیل هستند، از مسوول مدارس کمون گرفته، تا من به عنوان معلم ریاضی و پشتوانهای برای آشناسازی جوانان با قوانین جاری در مدرسه و جامعه و توجیه آنان نسبت به وظایف و حق و حقوقشان، و تا معلم موزیک، ورزش، نقاشی، زبان سوئدی و مشاور تحصیلی و پرستار.
قبل و بعد از آن جلسه من، معلم سوئدی و مشاورتحصیلی دهها مورد تماس برای آماده کردن همهی شرایط برای استقبال از این پنج جوان را داشتیم. تا اینکه بالاخره انتظارها به سر آمد و این جوانان در ابتدای این هفته در مدرسه حضور پیدا کردند. در مصاحبه و تستی که در زمینهی ریاضی از این جوانان گرفتم دریافتم که متاسفانه سه نفر از اینها کلا دو سال و یا کمتر از دو سال به مدرسه رفتهاند. این که سن واقعی این جوانان چقدر است موضوعی نیست که به ما مربوط باشد. اما با توجه به اینکه اینها سن خود را شانزده یا هفده سال اعلام کردهاند، طبق قوانین سوئد بعد از طی مراحل مقدماتی و آموزش اولیهی زبان سوئدی، در دبیرستان آغاز به تحصیل میکنند.
علاوه بر اقدامات فوق حدود سیزده- چهارده دانشآموز که گروهی با عنوان"گروه حامی جامعهی چندملیتی" را تشکیل داده اند، با اشتیاقی که برای من کم نظیر بود، در یک نشست شرکت کردند تا درباره افغانستان و فرهنگ، آداب و رسومش بیشتر بدانند. با توجه به زمان جلسه که ساعت دو بعد از ظهر جمعه و درست قبل از تعطیلی آخر هفته بود گمان من این بود که بسیاری از دانشآموزان عطای جلسه آموزشی من دربارهی افغانستان را به لقایش خواهند بخشید. اما نه تنها همهی دانشآموزان عضو گروه بلکه یکی از مدیران مدرسه و چند نفر از پرسنل هم در جلسه آموزشی من شرکت کردند و تا مدتی از قرار پایانی جلسه هم پرسشهایشان ادامه داشت.جالب این بود که منشا عمدهی سوالات این دانشآموزان اطمینان از درست بودن اولین برخوردشان با جوانان افغانستانی بود تا مبادا با عمل و یا عکس العملی ناخواسته باعث رنجش خاطر این جوانان شوند.
از سه جوانی که حداکثر دو سال شانس رفتن به مدرسه را داشتهاند یکی در ایران و دو تن دیگر در پاکستان بزرگ شدهاند. پس از سالها فعالیت در جهت دفاع از حقوق کودکان افغان در ایران و بررسی جوانب مختلف تبعیضهای ظالمانه نسبت به کودکان افغان، تبعیضهایی که عمدتا نقض آشکار تعهدات جمهوری اسلامی نسبت به قوانین بینالمللی هم هست، فهمیدم که هنوز تا دریافت عمق فاجعهی این تبعیض راه زیادی در پیش دارم. فرض کنید من باید جاوید نامی را در عرض مدت کوتاهی برای تحصیل ریاضیات در یک دبیرستان سوئدی آماده کنم، جاوید نامی که فقط در سنین شش و هفت سالگی در یک دبستان در ایران درس خوانده و بعد به دلیل افغان بودن و احیانا با توجیه اقامت غیرقانونی والدین در ایران از تحصیل محروم شده است. یعنی جاوید حتا با حضور در جامعهی سوئد هم، که برای او با توجه به دوزخی که جمهوری اسلامی برایش ساخته بوده میتواند بهشت موعود باشد، چارهای جز ادامهی یک زندگی بسیار دشوار نخواهد داشت. انتظارات تقریبا ناممکن کشور میزبان از جاوید برای ورود به بازار کار و افسوس مداوم او بر سالهای تباه شده زندگیاش در ایران، آیندهی او را هم جهنمی خواهد کرد.
چقدر سخت و جانکاه است که بخت یاری به یک جوان را پیدا کرده باشی اما با توجه به گذشته اندوهبار او بدانی که در عمل بسیار بعید است قدرت کمک برای ساختن آیندهای مطلوب برای این جوان را داشته باشی، و بدانی که عامل این زندگی دوزخی همان کسانی هستند که بیرق عدالت، انصاف و اخوت دینی را یدک میکشند. و جانکاهتر اینکه باز هم بشنوی برخی از هموطنانت که خودشان هم مستمرا در زیر ستم حاکمیت قرار داشتهاند و در بسیاری زمینهها منتقد حاکمیت هم هستند، در تحقیر و توهین به کودکان افغانستانی در ایران شریک شدهاند. بر اساس این واقعیات تلخ و دردآلود دیگر سخت نیست که برای لحظاتی هم که شده به تعهدات دائمی ضدامپریالیستی و ضد استعماری خود که از پر قنداق با تو بودهاند، برای ساعاتی هم که شده، نه بگویی و حتا فریاد بزنی که من در چنین شرایطی در مقابل قبلهی سکولاریسم و لیبرالیسم به سجده میافتم. انسانگرایی تا حدودی نهادینه شدهی سوئد را، فارغ از اینکه مجری آن لیبرال راستگراست و یا چپگرای فارغ از اندیشهی مذاهبی از نوع استالینیسم، تحسین میکنم. دوست داری اعلام کنی که تا اطلاع ثانوی از سفینهی آرمانهای عقیدتیات که فعلا تنها در آسمان خیال وجود دارند پیاده میشوی و در کوچهی واقعیت قدم خواهی زد. آرزویت در این ساعات این است که مسوولین و مردم زادگاهت، ایران، دریابند که کودک افغانستانی که در ایران رشد میکند یک سرمایه است. اگر این کودک در نهایت به سربار جامعه تبدیل شود بیتردید مسوولیت این امر به دوش نامردمانی است که راه رشد و تعالی او را بستهاند.
۲۱ فروردین(حمل) ۱۳۹۵
محسن نکومنش فرد
نظرات خوانندگان:
Hamide 2016-04-16 15:08:15
|
درودتان جناب نكومنش
اين صداقت و هميارى شما ستودنيست. |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد