logo





این زمانه با ما نیست

و دو شعر دیگر

پنجشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱ فوريه ۲۰۱۶

شهاب طاهرزاده

این زمانه با ما نیست

این زمانه
با ما نیست
هر جا که رفتیم
در بسته بود و
پرچم سیاهش = با مردم
آشنا نیست

چگونه گویم
این دل زار مرا
باور کنید
از سکوت زمان
این بار گران را
گوشد ار کنید
پربار کنید

این زمانه
با ما نیست
دشمن زشتی و کینه هایش نیست
آن زمان
که دلهای ما نزدیکتر بود
همه پاکی و روشنتر بود
کسی با کسی
قهر نبود
با دشمن ما آه !
کسی آشتی نبود
چاپلوسی و زشتی نبود
آدم را فروختن
بهشتی نیود

درها = همه بسته است
زن = توی خانه
تنها نشسته است
درون
تنها مرگ نشستن است
بیرون
مرگ گفتن است
تو کوچه ها و خیابانها
ترس از بسیجی هاست
ترس از زنهای چادر سیاه !
زن می شود
طعمهء این گونه آدمها !

مردها = همه دنبال کار
بدنبال بک لقمه نان
تیری بر مقصد جان !

این زمانه
با ما نیست
تاریکیهایش هم
از آن خودشان
از آن ما و شما نیست

به صدر اسلام
لباس غم بر تنشان
همه تیره و
از سر تا پا
چادری هم بر سرشان

انگار زمان
راضی شده است
آب و هوایش
اسلامی شده است
از آن مردم ما
خیابانها و کوچه ها نیست
آدمهای بدبخت روزگار
تقسیم مال هم
بین من و تو و ما نیست

مثل یک برگ زرد
هر چه هست
پاره و کهنه شده است
هر چه هست
نونیست
دیگر پژمرده است
فسرده است
دیگر
مرده است .

2014 11 20

==================================

دست بردار از ایران زمین !

گم شد لابلای درختان پروانه ای
دویدم بسویش ولی رفت افسانه ای
فردوسی و حافظ ومولوی مثل او بودند
از باغ آمده اند روشن همچون جانانه ای
هر چه کرد حکومت نتوانست زدودن
رنگ که از فلز نبود تا بجویی بهانه ای
تو که ایران تکه تکه میخواهی
بدان چشم توکج میرود مثل بیگانه ای
آذری و بلوچ و فارس برادرند
حالا ابری آمد و چنگ زد کاشانه ای
باغ را باید حرص کرد وگرنه
هیچ چیز نمی ماند جز طماع زمانه ای
تن من چسبیده است به میهنم
هر آنجا آن رود میروم چون یگانه ای .
چه بگویم ! هر چه بود گفته شد
گوشه گیرم وتشنه دنبال پیاله ای !

2015 10 04

==================================

نگاهت می ماند


تو که نگاهت را به هر سو می چرخانی
به = خدا = تو را به گدا بیشتر می مانی
فکر نکن که اندیشهء تو به آسمان زند
نگاهت محصور و رویت سرگردانی
تو بجای آدمی درست می بینم که مانعی
هوسرانی تو بر سر کوچه و بازار برانی
تو نخواه خورشید را تکه تکه کنی
در چشم تو خورشید است اینرا دانی
تو تسبیح می گیری و ریش میگذاری
من ترجیح می دهم نه خورشید باشد و نه جهانی
آفتاب که پنجره را پر می کرد
حقیقت را ببین به پاکی و به آسانی
تو مرد بد که جهان را از آن خود میخواهی
چگونه گل شکایت کند وقتیکه نمی مانی
نگاهت می ماند اینرا تاریخ گوید
تکه تکه وصل شود تاریخ آنوقت پشیمانی .

2015 12 18

شهاب طاهرزاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد