logo





در شيفتگىِ جنون آميزِ رويدادهاى منتهى به انقلاب اسلامى ٢٢ بهمن ٥٧

پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۴ فوريه ۲۰۱۶

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
نخست گفتارى در باره يك مقاله:

مقاله اى با عنوان "انقلاب بهمن ٥٧، انقلابى واپسگرانه بود كه ما را از عزت ملت شدن به ذلت امت فرو كشيد" در پنج بخش و از تاريخ چهارشنبه يكم بهمن ١٣٩٣ تا بيست و پنجم بهمن ١٣٩٣ در سايت عصرنو منتشر شد كه با تكيه به روشِ تحليلى علّى(رابطه علت و معلول) نشان داد كه واقعه ى انقلاب اسلامى نمى توانسته آغازى بوده باشد فارغ از فرهنگ اسلامىِ هزار و سيسد ساله ما. و در امتداد و با ممارست به همين فرهنگ، طراحان و معمارانى كه پيش از انقلاب، نقشه و پىِ پيكره حكومت "امت - امامت" (امت و امامت على شريعتى) را ترسيم و جا انداخته بودند و طيف گسترده اى از جوانان را جهت ساختن چنين پيكره اى به انحاى گوناگون گرد مى آوردند، مصمم به سرنگونى حكومت شاه و قبض همه جانبه قدرت به توانمندى ارزشهاى اسلامى شدند و در اين راستا همهء توش و توان خويش را بكار گرفته و اقدام نمودند و در نهايت امر نيز به سرمنزل مقصد رسيدند و ساير رقباى رنگارنگِ ايدئولوژيك زده خود كه آنها نيز در به ثمر رساندن اين انقلاب مشاركت فعال داشتند (و مسئله شان نخست سرنگونى حكومت شاه و در صورت امكان و شرايط مناسب اِعمال رهبرى خويش به شورش توده گرانه و بر پايى حكومت دينى از نوع ديگرش بودند) را، از خود راندند. و بدينسان پى آن حكومتى را ريختند كه مقبوليت فرهنگ اسلامى ما بود يعنى "جمهورى" اسلامى، تو بخوان حكومت "امت-فقيه" پيچيده شده در زر ورق الگوى حكومتى "امت و امامت" على شريعتى.

از جمله موضوعات طرح شده در مقاله پنج بخشى مذكور چنين هستند:
بخش نخست مقاله، تحليلى است بر چگونگىِ انقلاب واپسگرانه اسلامى و معلوم نمودنِ مناسبت ارزشى آن با تمايلات مشروعه و بطوركلى مقبوليت ارزشهاى اسلامى حاكم بر انقلاب مشروطيت، و نيز نشان دادن اينكه عوام و خواص (ايرانى) در اقدامى شورشى انقلابى را به فرجام رساندند كه سطح ارزشى آن با ارزشهاى سنتى كه تعيين كننده نوع مناسبات و نظام رفتارى(توده گرايى) ما بود، سازگارى داشته است. سنت هاى رفتارى/ارزشى ما، كه اسلام در كانون آن خود را مقوم كرده بود با مدرنيته و مفاهيمى نظير آزادى آشكارا در ستيز بود و همين ستيز بود كه طرح اصلاحات مشروطه خواهان را ابتدا به بن بست و در نهايت به شكست كشانيد. اين سى و شش سال ديگر بايد مشخص شده باشد كه ما ايرانيان در محدوده نظام توده گرايى چه دسته گُلى به آب داديم.

بخش دوم و سوم اين نوشته به "غرب زدگى" جلال آل احمد و "وهم توطئه" ، "تئورى توطئه" و نيز تئورى "بازگشت به خويشتن" مربوط است و همچنين به گمراهى و نادانى حاكم بر كتاب "امت و امامت" على شريعتى و ارتباط و تأثير آن بر ذهن انقلابى نسل جوان و تقويت روند انقلابى شدن فضا مى پردازد و آنگاه، از تحقق چنين الگويى در چهارچوب "جمهورى" اسلامى يعنى "امت و فقيه" پرده بر مى دارد.

بخش چهارم مقاله مجدداً با جنبه ديگرى از بينش و اقوال بى مايه در خصوص دموكراسى و تهى از استدلال على شريعتى، لحاظ شده در كتاب "امت و امامت"، آشنا مى شويم. و بالاخره به نقش گروهاى فعال مسلح و غير مسلح كه مستانه و شورانگيز در به ثمر رساندن انقلاب جهد و جد مى ورزيدند - غافل از اينكه به دستِ وارثان آن شيخ ضد مشروطه تيغ بُرنده مى سپارند تا بر هر آنچه كه خون تازه در رگهايش جاريست رگ ببُرند و در عمل، با ساقط كردن دولت شاپور بختيار تيغ بر رگِ آزادى كشيدند- نيز گوشه چشمى بر اين سبكسرى افكنده مى شود. استمرار ارزشهاى مشروعه از صدر مشروطيت تا دوران انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى" اسلامى و بينش شريعتى در زمينه دموكراسى و رابطه ميان شهادت طلبى و از اين جايگاه دعوى "حق" كردن، بخش پنجم مقاله پنج بخشى را شامل مى شود.

انقلاب اسلامى بهمن ٥٧ كه به پشتوانه نظام اعتقادى و رفتارىِ عاطف و آميخته به بن مايگىِ توده منشى و توده گرايىِ ما ايرانيان، به پيروزى رسيد و از پسِ آن "جمهورى" اسلامى بر پا شد و بر تمام شئون زندگى سياسى، اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى ما فائق گشت و همه اين عرصه ها را در دايره اى از طرح هاى التزام يافته به شرع اسلام گرد آورد و بر همين پايه و اساس دستگاه قضايىِ تفتيش عقايد به راه انداخت كه وظيفه اى جز كُشتار دينى و كُشتار دگرانديشان نداشت، حادثه اسفناك و نفس گير در سرزمين ما بود كه اعتبار و مقبوليتش را از چگونگىِ نوع نگريستن و طرز فكرمان به موضوعات جامعه و گزينش نوع الگوهاى ارزشى در همه اين عرصه ها، مى گرفت؛ منظور از الگوهاى ارزشى، آن الگوهايى هستند كه هيچ مناسبتى به تمايلات نظام شهروندى ندارند و ما در تمام دوران فرهنگ اسلامى همواره مولد نوع نظام سياسى تك صدايى بوديم كه حقوق شهروندى را بر نمى تابيد و چنين حقوقى در آن جايى نداشت. ناگفته پيداست فقدان حقوق شهروندى در ساختار نظام سياسى ايران به دوران پيش از اسلامى شدن ما بر مى گردد اما با اين تفاوت از دوران فرمانروايى هخامنشيان كه نظام سياسى اش بر آزادى قوم دينى استوار بود.

از پسِ امواج توفانزاى (انقلاب اسلامى) چنين نگرش و اعتقاداتى بود كه پايه هاى جامعهء در حال پيشرفت ما به سُستى گراييد و روند ملت شدن را به ميزان "امت" فرو كشيد تا جاييكه تنها شبحى از يك جامعه را مى توان در ايران امروز ناظر بود. چنين انقلابى با چنين بُرد وسيع و تأثيرى نيرومند در ابعاد مختلف جامعه كه منجر به تأسيس "جمهورى" اسلامى شد و تماميت ساختار مدنى و دستگاه ديوانى و سياسى كشور را در يد قدرت خود گرفت، نمى توانست از بنيان ها و سطح ارزشى جامعه و ذهن ايرانى، مقبوليت خويش را كسب نكرده باشد. اينچنين مقبوليتى بود كه دست "جمهورى" اسلامى را در دو عرصه سرنوشت سازِ سياست داخلى ( اِعمال سياست كشتار دينى ) و سياست خارجى( دنبال كردن صدور انقلاب به خارج از مرزهاى ايران) باز گذاشت و هر دو عرصه را به امكانى براى يكه تازى "جمهورى" اسلامى مبدل كرد كه چنين يكه تازى هايى در منطقه خاورميانه و كشورهاى مسلمان نشين همچنان با شدت تمام از سوى اين حكومت شيعى مسلك، پيگيرى مى شود. "جمهورى" اسلامى آن قدرت اسلامى اى در ايران است كه در تمايز و تخالف با جهان مدرن پايه هاى نظام سياسى اش را بنا نهاد و رفتار و كردارش كاملاً مستقل و مبتنى بر شرع اسلام است. و به اهتمام زر و زور اسلامى اش، مى بُرَد و مى برد و به هيچ ملجاء قانونى حقوق بشر جهانى هم پاسخگو نيست. و وقتى هم به خاطر نقض خشن حقوق بشر و اِعمال فشار به دگرانديشان و اقليت هاى دينى با اعتراضات مجامع حقوق بشر جهانى روبرو شود وقيحانه از حقوق بشر اسلامى دم مى زند و با صراحت لهجه و بدون هيچ ابا و آزرمى احكام اسلامى و الهى را در اين جهان مدرن فراتر از قانون متعارف انسانى القاء مى كند كه بر حسب معيار ارزشى آن، غير اسلامى ها "كافر" و ريختن خونشان هم "مباح" است. يكه تازى و قدرت نمايى "جمهورى" اسلامى در سياست خارجى مبتنى است بر "صدور انقلاب"، تا از اينطريق بتواند قلمرو گسترده اى از قدرت اسلامى را در مقابل مدرنيته غرب بگشايد. تمام شواهد و قرائن در رابطه با دخالت اين حكومت شيعى در مناطق مسلمان نشين و تحريك و مجهزكردن مسلمانان شيعه (از جمله حوثى هاى يمنى) به سلاح معنوى و مادى حاكى از همين سياست شيعى است و چنين سياستى نمى تواند به سركوب داخلى و نقض حقوق شهروندى ايرانيان نيانجامد. از اينرو هيچ فكر و نگرش آزادى نمى تواند از اين پيكره بديُمن شيعى كه روند ملت شدن را مختل و حقوق شهروندى را مذموم كرد و دون پايگى و ميان تهى "امت" را بر جايش نشاند، بى تفاوت از كنار آن رد شود. بگذار چرت عقب ماندگى بسيارى كه در پيروزى انقلاب اسلامى نقش داشتند و هنوز هم اساس چنين فاجعه و تداومِ تخريبىِ آنرا در هر دو عرصه خارجى و داخلى در نيافتند و يا حداقل آن را سهل مى گيرند، از تحليل هاى آزاد در قبال آن، پاره شود.

نوشته حاظر با اين پرسش مى آغازد كه آيا پيروزى انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى اسلامى دليل بالذات بود يا بالعرض؟ يعنى، آيا چنين واقعه اى از بطن فرهنگى ما ريشه و از آن جانمايه مى گرفت و يا بطور اتفاقى و بدون زمينه ها و پيشينه فرهنگى و اعتقادى بر آحاد جامعه تحميل گشت؟

شمه اى در باره علت بالذات و علت بالعرض:

چيزى كه بعنوان صفت به يك شيىء و يا جسم محمول گردد(بار و يا وارد شود) بالعرض گويند. صفت بالعرض و يا علت بالعرض امرى كسبى ست و به همين دليل مى تواند منفعل و يا زايل گردد مانند انفعال يك بيمارى در شخص و فعال شدن تندرستى او. در واقع صفت بالعرض به دليل كسبى بودن و بر يك موضوع محمول شدن يك امر اتفاقى است و از ملزوماتِ رابطه عّلى يعنى علت و معلول به معنىِ علت بالذات خارج است. چونكه ذات، صفت كسبى نيست بلكه هر پديده و يا شيىء در ذات خويش چنينند.

علت بالذات به يك رابطه علت و معلول گفته مى شود كه معلول، بواسطه نسبت مستقيم به ذات معلول است و اين ذات كسبى نيست مانند اينكه، انسان حيوان ناطق است. حيوان ناطق به انسان اطلاق مى شود و اين يعنى اينكه حيوان ناطق به ذات انسانى خود، حيوان ناطق است و يعنى انسان وقتى انسان است كه به ايجاب حيوان ناطق باشد. و يا انسان ارزشهاى زندگى مى آفريند يعنى انسان ذاتاً و در نفس خويش ارزش آفرين است. هر چند كه ارزشهاى آفريده شده سلبى هستند اما ارزش آفرينىِ انسان ايجابى ست و از ذات انسان است. انسان براى ساخت و سازهاى زندگى اجتماعى خويش و شأن آن به ايجاب ارزش زندگى مى آفريند و با آنها الگوهاى مربوطه را مى سازد. تمامى ويژگى ها و صفت هايى را كه انسان در تجارب زندگى خويش كسب مى كند ويژگى و صفت عرضى و قابل زايل شدن هستند در حاليكه صفت بالذات (انسان حيوان ناطق و يا ارزش آفرين است) غير قابل زايل شدن. از نظر ارسطو "هيچ علت بالعرض ممكن نيست مقدم بر علت بالذات باشد. از اينرو اتفاق موخر از عقل و طبيعتند" ارسطو/سماع طبيعى/ صفحه هشتاد/ ترجمه محمد حسن لطفى.

با اين تعريف و توضيح راجع به "بالعرض" و "بالذات"، حال بايست تبيين كنيم( تبيين يك پديده عبارت است از بيانِ علل و عوامل رُخ دادنِ آن پديده) آيا وقوع انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى" اسلامى در رابطهء علت و معلول بمفهوم علت بالذات مى گنجد ( يعنى دليل بالذات بود؟) و يا اتفاقى بود كه عارض شد؟ بعبارت ديگر آيا پيروزى انقلاب اسلامى و حكم رانىِ اسلامى از سوى "جمهورى" اسلامى يك اتفاق عرضى بر فرهنگ رفتارى ما بود يا علت بالذات فرهنگ ما؟

منشأ ارزشى انقلاب اسلامى:

اگر وقوع انقلاب اسلامى ناشى از رويدادهاى فرهنگى ما نبوده و از خلال آن در قامت "جمهورى" اسلامى پيكر نگرفته، در اينصورت بايد مدعى شد كه ميان واقعه انقلاب اسلامى و فرهنگ اسلامى رابطه اى علت و معلول وجود نداشته و بايست به دليل ديگرى همانند دليل بالعرض اكتفاء كرد؛ دليل بالعرض در قبال رخداد انقلاب اسلامى يعنى حادث شدن يك "اتفاق" كه هيچ ربطى هم به فرهنگ اسلامى و رويدادهاى هزار و سيسد ساله آن ندارد. و آنهايى كه معتقدند انقلاب اسلامى يك "اتفاق" بوده است، سنگوارگىِ فرهنگ ارزش اسلامى را ناكارآمد و منفعل جلوه مى دهند. اما اين ناممكن است كه بتوان در يك جامعه با فرهنگ ارزشى غير اسلامى، حكومتى اسلامى برقرار نمود مگر اينكه رويدادى بطور بالعرض حادث شود. از اينرو اگر در جامعه اى نظير ايران كه در حصار ارزشهاى فرهنگ اسلامى قرار دارد بتوان نزديك به پنجاه سال(سلطنت پهلوى ها) شكلى از حكومت غير دينى برپا نمود در واقع، حادثه اى نامربوط به نظام فرهنگى موجود -كه تعيين كننده نوع مناسبات رفتاريست- رخ داده است و اين دليل بالعرض دارد نه بالذات. جهت فهم اين مسئله بايد به اين فكر كنيم كه، نظام هاى سياسى هر جامعه اى مقبوليت خود را از نظام فرهنگى حاكم بر آن جامعه كسب مى كنند. در اين زمينه با دو مثال از "سامان سياسى" متفاوت از هم يعنى يونان و ايران باستان، موضوع را پى مى گيريم.

ايرانيان بر حسب ذات و ذائقه فرهنگى خود هيچگاه غير دينى نمى انديشيدند(نه در دوران زردشتى و نه در دوران اسلامى) و از سابقه و تجربهء ارزشىِ فرهنگ غير دينى برخوردار نبودند، چونكه فرهنگ ايرانى بر خلاف فرهنگ يونانى كه كانون اصلى رابطه اش رابطه ميان انسان و طبيعت بوده، رابطه انسان و خداست؛ كه از نوع فرهنگ اسلامى اش، رابطه آدمى مسلمان و خداى "دانا، مهربان و بخشنده" در همانندىِ رابطه ميان "رب" و "عبد" كه "رب" (خدا) آفريننده انسان و طبيعت(هستى) است، مى باشد. آدم اسلامى در چنين رابطه اى به دليل بندگى اش به خدا و متعاقباً ناتوانى اش در همه امور و در رويارويى با طبيعت، به قهر طبيعت در هر شكلش گردن مى نهد و آن را امر الهى مى پندارد و در انتظار مى ماند تا مرهونِ بخشندگى خداوندانه قرار گيرد. اين انتظار همان انتظار ايرانىِ مسلمان است كه ابتكار او را در كسب شناخت از دانش اندوخته شدهء درونى طبيعت مى ستاند درست همان شناختى كه مى بايست پايهء اوليهء خلقِ دانش و علوم انسانى و اجتماعى و تاريخ گردد. در واقع خداى مسلمان و مؤمن اسلامى در ذات خويش هم بخشنده است و هم آفريننده قهر در هستى(طبيعت). از ميان بخشندگى و قهر خدايى ست كه خداى مسلمان ايرانى برترى خويش را بر او تحميل مى كند. اينچنين مناسباتى نمى توانسته برانگيزاننده حس كنجكاوى و ذهن پرسشگر و تكاپوى آفرينندگى باشد تا انسان بتواند به اسرار و دانش اندوخته شدهء طبيعت و امور بيانديشد و آن را ملاك كسب علوم انسانى خويش قرار دهد. اما يونانيان آموخته اين كار بودند و به همين جهت پرسشگر و كنجكاو به رويدادهاى طبيعت و امور و بتبع آفريننده علم و فلسفه.

نوع نظام اعتقادى و فكرىِ مردمان و يا ملت ها بر حسب فرهنگ بومى شان در طول تاريخ منجر به شكل گيرى نوع خاص نظام سياسى(سامان سياسى) منحصر به خود شده است. مى دانيم كه "سامان سياسى" در يونان باستان در شكل و الگوى "دموكراسى آتنى" جلوه كرد. اين "دموكراسى" و "سامان سياسى" نمى توانست پا بگيرد اگر نگرش انسان يونانى بر اصل رابطه ميان انسان و طبيعت تنظيم نمى شد و تلاش براى كشف قوانين و دانش طبيعت كه اين ملزم به پرسشگرى بود، صورت نمى گرفت. بر بستر اينچنين رابطه ميان انسان و طبيعت بود كه منجر به تولد فرد به مثابه برخوردار بودن از حقوق شهروندى (دموكراسى آتنى) شد يعنى آزادى فرد از هر قيد و قيودى، يونانيان باستان نه به خدا و نه به طبيعت هيچ امكانى براى دخالت در امور خويش را نمى دادند، خدايان اُلمپى نمونه بارز خدايانى هستند كه با انسان برابرند و پيش از انسان، اين آنها هستند كه بايست به گناهان و اشتباهات صورت گرفته پاسخ دهند. در چنين رابطه و مناسباتى بود كه يونانيان، طبيعت و سرسختى هاى آن را به پرسش مى گرفتند و در مقابلش سر خم فرود نمى آوردند. از اين نوع مناسبات، نگرش و زمينه هاى پرسشگرى يونانى بود كه به شكل گيرى نوع خاص "سامان سياسى" يونانى آنجاميد و همزمان، فلسفه به معناى پرسشگرى در اين "سامان سياسى" شكوفا و سامانمند شد. در عوض رابطه و مناسبات ايرانيان همانند ساير شرقيان رابطه با خدا است كه چنين رابطه اى از منشأ فرهنگ بين النهرينى سرچشمه مى گرفت و تعين كننده نوع مناسبات انسان با خدا بود. اين شكلِ مناسبات ميان ايرانيان و خدا كه به پيش از اسلامى شدن ما و مربوط به دوران باستان است، به ايجاب به برترى خدا بر انسان مى انجامد. رابطه انسان و خدا در نظام بينشى و سياسى شاهان هخامنشى از طريق برگزيده شدن مستقيم اين شاهان به شاهى يا پادشاهى از سوى يزدان(در كتيبه آمده است كه خدا زمين و آسمان و داريوش را پادشاه آفريد) تنظيم مى شود. در واقع شاهان هخامنشى نمايندگان مستقيم يزدان بر روى زمين هستند و بر انسان حكم مى رانند اما براى تثبيت حكمرانى و گسترش قلمرو خويش نيازمند آنند تا به "سامان سياسى" شكل ببخشند و اين را از طريق ايجاد نظام سياسى مبتنى بر آزادى قوم دينى( از مشخصات جهان كهن) محقق كردند. پس همانگونه كه معلوم كرديم، حلول "عظمت" خداوندى بر شاهان هخامنشى و از اين منشأ مقبوليت يافتن "عظمت" پادشاهى آنان كه تنظيم كننده رابطه انسان با خدا است آن اصلى مى شود كه به نوع خاص "سامان سياسى" كه آزادى قوم دينى در كانون آنست، مى انجامد و هيچ شباهتى هم با حقوق شهروندى يعنى فرد آزاد شده از قيد و بندها در "دموكراسى آتنى" ندارد. بنابراين نظام سياسى مقبوليت خود را يا بايد از آسمان بگيرد( نظام ارزشى/دينى) و يا از زمين(عقلى/اينجهانى انديشيدن) وگرنه بايست سياست و نظام سياسى را ناشى از خلاء يعنى لاوجود بدانيم.

بارى، زمينه هاى عنصر ارزشى غير دينى و سكولاريزاسيون در سياست پهلوى ها را بايست از دوران قاجارها و طرح اصلاحاتى اميركبير و جريانات مشروطه كه متأثر از نظام مدرنيته غرب بودند مشاهده كرد اما در هر صورت روند سكولاريزاسيون خصوصاً در زمان پهلوى دوم با سنگوارگى ارزشهاى "فرهنگ دينى" روبرو بود كه نمى توانست سر سازگارى با اين روند داشته باشد؛ روند سكولاريزاسيون نيازمند روندِ باليدنِ فرهنگ ارزشى متناسب با خود است در حاليكه در برابر اين روند، سنگوارگى فرهنگ اسلامى ما قرار داشته است كه در نهايت انقلاب سهمگين اسلامى متناسب با اين سنگوارگى، مخل بر چنين روندى شد و آن را به شكست كشانيد. سكولاريزاسيون در برخى نهادها و دستگاهاى ديوانى/قضايى/اقتصادى در حكومت پهلوى ها در همان روز جامعه ايران، صرفاً يك استثناء در فرهنگ اسلامى ما بود كه سرچشمه آن را مى بايست از تقليد "روشنفكران" زمان انقلاب مشروطيت از الگوى ارزشى مدرنيته غرب جستجو كرد. اين استثناء در واقع همان اتفاق بود كه بالعرض بر نوع زيست اجتماعى ما كه استوار بر نظام توده وار بود، وارد شد اما نتوانست اصلاحات را در مقابل هيولاى ذهن مذهبى و نقش مخرب روحانيت كه نان شان را از طريق مخالفت با آزادى و ترويج خرافات مى خوردند(و مى خورند) به پيش برد و بر سر منزل مقصد رساند، و به سرعت برق آسا زايل و محو شد. و به رغم اينكه برخى عناصر ارزشى مهم سكولار در دوران پهلوى ها نمودار گشته بود اما به سبب فقدان شكلگيرى فرهنگِ نوع خاص خود و بر بستر همان فرهنگ سنتى كه اسلام در كانون اصلى اش قرار داشت، نتوانست دوام و قوام يابد و بالاخره ارزشهاى مشروعه در وقايع انقلاب بهمن بر آن تفوق يافت.

يك طرز تلقى مشترك:
"سخن از آنچه بود مى بايست راند و نه از آنچه مى شايست بود" هما ناطق

يك طرز تلقى مشترك و حاكم بر ذهن چپ ايرانى و ملى گريان و مذهبى هاى انقلابى سابق در قبال وقايع انقلاب اسلامى سال ٥٧ اينست كه مى گويد اگر رژيم شاه يكى دو سال پيش از وقوع انقلاب مى توانست دست به اصلاحات جدى زند و مثلاً شاپور بختيار محصول اين دوره مى بود فروپاشى رژيم شاه و وقوع انقلاب مى توانست نامحتمل شود. اين طرز تلقى نيز داراى عيب است زيرا با رويدادهاى "اتفاقى" و اگر و مگر سر و كار دارد و نه امر واقع. در تحليل ها و روشهاى علمىِ بررسىِ پديده هاى اجتماعى، اگر و مگر جزء امر واقع و ممكنات موجود نيستند بلكه ممكنات، آن قابليت هايى هستند كه به مشاهده و در عمل تجربى مى توان آنها را مورد سنجه و ارزيابى علمى قرار داد. اينكه انقلاب اسلامى مى توانست رخ ندهد و بر اثر عمل و رفتار ديگر گونه نيروهاى سياسى در رويدادهاى ٥٧، اين رويدادها به شكل ديگرى پيش روند، در آنصورت حتماً مى بايست آن عمل و رفتار نيروهاى سياسى مورد سنجش قرار گيرند اما چنين رفتار و عملى حضور واقعى نيافتند تا بتوان در تحليل از رويكرد و روند رويدادهاى ٥٧، آنها را ملاك و مورد سنجش قرار داد. به قول هُما ناطق "سخن از آنچه بود مى بايست راند و نه از آنچه می شایست بود". بارى، چنين انقلابى به پيروزى رسيد و به واقعيت پيوست و عمل و رفتارى را نشان داد پس بايست دلايل متناسب با آنها جستجو شوند. بنابراين ملاك ارزيابى ها از رويداد انقلاب اسلامى بايست منوط به چنين دلايلى باشند كه واقعيات موجود هستند و باعث مى شوند تا برخى وجدانهاى بيدار بى تفاوت از كنار آئينه آن رد نشوند بلكه حداقل نيم نگاهى هم شده به قامت خود در آن بياندازند.
بى ترديد، نوع نگرش حاكم بر ذهن گروها و شخصيت هاى سياسى در رويدادهاى دهه ٥٠ كه خود، به فرهنگ رفتارىِ جامعه توده گرا وابستگى و آموختگى داشتند، دليل اصلى به ثمر رسيدن انقلاب اسلامى بوده است. قطعاً در چنين مشخصات و مؤلفه هايى از فرهنگ، معاف شده از آفرينندگىِ ارزشهاى بكر انسانى و اينجهانى و پيوستگى بدان، نمى توان آن سياستى را پيش بُرد كه داراى زمينه هاى مادى فكربكر باشد. انقلاب اسلامى مقبوليتش را از فرهنگ اسلامى و غيبت فكربكر و معافيت ايرانيان در آفرينندگى آن گرفت و نگرش گروه ها و شخصيت هاى سياسى اين دوران تافته جدا بافته از اين فرهنگ نبود.

بى مهرى و سبكسرى گروها و شخصيت هاى سياسى نسبت به نخست وزيرى شاپور بختيار:

چرا دولت و نخست وزيرى شاپور بختيار در نزد گروهاى سياسىِ زمان خود مورد بى مهرى و سبكسرى كامل خواص قرار گرفته بود؟ در اين رابطه و همانطور كه پيشتر توضيح آن رفت ذهن گروها و شخصيت هاى سياسى، ذهنى آكنده از ارزشهاى دينى و ايدئولوژيكى بود كه با انحصارى كردن حقيقت مطلق در نزد خويش، كمترين توجه و تمايلى نسبت به عنصر سكولاريسم و آزادى نشان نمى داد. در واقع خواص ايرانى در اين دوره با منش و روش توده گرايى كه در انطباق كامل با بينش ايدئولوژيكى او بود، سازگارى داشت. خواص به جاى عقل ايمان در سر داشت ايمانى كه از توده شورش مى طلبيد، و توده اى كه هدايت شوندهء گوش بفرمان بود(توده و توده گرايى بر حسب ذات خويش و بر خلاف شهروند هدايت شونده است) بدان پاسخ مثبت داد و به همان نظام سياسىِ دينى اى دست يافت كه سزيده فرهنگى اش بود. خواصِ توده منش در وقت آرام هيچ زايش و بالندگى و بتبع ساخت و سازى ندارد و وقتى ناآرام است، شورشى مى شود. ساختن و سازنده بودن با دشوارى فكر كردن و نبوغ، ممارست دارد در حاليكه توده منشى به دليل بى ميلى به تقبل چنين دشوارى اى راه سهل شورش كور را بر مى گزيند. آزادمنشى شاپور بختيار با چنين شورش كورى از سوى خواصِ توده گرا مواجه و درهم كوبيده شد.
اينكه كار از كار گذشته بود و بختيار از يك موقعيت ضعيف برخوردار بود و شاه مى بايست يكى دو سال زودتر اقداماتى را در جهت اصلاح جدى جامعه آغاز مى كرد، صرفاً توجيهى است براى پنهان نگهداشتن موضع تخريبى مبتنى بر جهانبينى ايدئولوژيكى در ضديت با آزادى و ضد ارزشهاى مدرنيته غرب كه نمى توانست با آزادمنشى شاپور بختيار سر سازگارى داشته باشد و كنار بيايد. هجمه به آثار و اثرات مدرنيته غرب در ايران در نزد گروهاى سياسى و خواص آنچنان گسترده و همه جانبه بود كه برخى "روشنفكران" دربار، نظير سيد حسين نصر، احمد فرديد و احسان نراقى با برخوردار بودن از امكانات دربار تا آنجا كه توانستند از زبان هايدگر آلمانى در روزنامه هاى آنروزها عليه مدرنيته غرب نوشتند و سخنانى كم مايه سرهم بندى كردند. عدم حمايت از نخست وزيرى شاپور بختيار به اين دليل نبود كه كار از كار گذشته بود بلكه نوع نگرش ايرانى و خواص شركت كننده در انقلاب بهمن در تماميت وجوه ارزشهاى ايدئولوژيكى اش كه بر ضد آزادى و فراورده هاى حقوق بشرى بوده است آن اصلى بود كه نمى توانست از آزاده اى همچون شاپور بختيار از در آشتى درآيد و او را حمايت كند. رهبران چپ سابق كه برخى شان همچنان سكان رهبرى سازمانهاى خويش را برعهده دارند، گاهاً و جسته گريخته سخن از اين مى كنند كه نخست وزيرى شاپور بختيار دير هنگام و كار از كار گذشته بود و بدين ترتيب مسبب و باعث و بانى خطاها را تماماً بر عهده رژيم گذشته القاء مى كنند بدون اينكه به خطاى بزرگ خويش كه توفنده در جهت سرنگونى دولت بختيار بود كلمه اى بر زبان آورند. در واقع با بزرگنمايىِ خطاى شاه سابق ايران خطاى نابخشودنى خويش را در سرنگون كردن نخست وزير آزاده اى همچون شاپور بختيار فاكتور مى گيرند تا اين خطاى تاريخىِ نابخشودنى شان از انظار افكار عمومى پنهان بماند. مسلماً اين خطاى شاه ايران بود كه دير جنبيد و دير تصميم گرفت اما پذيرفتن شرط و شروط شاپور بختيار در زمينه انحلال ساواك و آزادى زندانيان سياسى براى احراز مقام نخست وزيرى، نقطه عطف آزادى بود كه خطاكارى گروهاى سياسى و انقلابى و شخصيت هاى ذى نفوذ سياسى كه دوشا دوش اسلامگرايان طرفدار خمينى بر عليه نخست وزيرى شاپور بختيار اقدام مى نمودند، روند آنرا مسدود نموده و در تدارك قيامى همه جانبه و روز موعود ٢٢ بهمن ٥٧ آنرا در نطفه خفه كردند؛ خطايى كه به مراتب غليظ تر و جانكاه تر از خطاى شاه ايران بود و از پسِ آن آتش دوزخ "جمهورى" اسلامى شعله كشيد كه همهء سرمايه هاى زندگىِ بدست آمده دوران شاهان پهلوى را دود كرد و به هوا فرستاد. درست است كه بيشترين مسئوليت بر عهده كسى(شاه ايران) است كه تمام قدرت در كف اوست اما ضديت با آزادى از منظر منش دينى و ايدئولوژيكى و به تأسى از آن در ضديت با هر نوع ارزشهاى مدرنيته و اساس حقوق بشر غربى، غالب بر اذهان گروهاى سياسى خصوصاً چپ ايران، كه با همين ذهنيت و بينش مجهول از آزادى غربى شعار داد "بختيار بختيار وزير بى اختيار، در پيشگاه ملت سازشكارى محكوم است، مرگ رژيم معلوم است"، عملاً بر قلب نهال آزادى كوبيدند و در حد و توان خويش موجب پهن شدن بساط جهنمىِ حكومتى در ايران شدند، كه خود نوع ديگرى مشابه "پولپوت ينگسارى" رادر سر داشتند.

رويداد انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى" اسلامى منشأ و مشحون از ذات فرهنگ ما بود:

اگر فرهنگ ما بالذات "فرهنگ دينى و دينخو"*بود (كه بود) پس رويدادهاى سياسى آن نمى توانست مستثنى از آن بوده باشد(منهاى دوره پهلوى ها كه بى دوام بود) از اينرو، هم برآمدن دولت دينى ساسانيان در دوره باستان(هر چند كه اين شكل حكومتى بر حسب زمان و در مقابل يكپارچگى دولت امپراتورى روم، و در جنگ با روميان نيازمند يكپارچگى دينى و ادغام دين و دولت بود اما در هر صورت چنين يكپارچگى اى نمى توانسته خارج از چهارچوب فرهنگ مسلط بوده باشد) و هم جمهورى اسلامى در فرهنگ اسلامى ما از آبشخور چنين فرهنگى آب خوردند و سيراب شدند. هر دو حكومت دينى معلولى از علت يعنى ارزشهاى دينى غالب در فرهنگ خود بوده اند.
رويكرد به سكولاريسم و اثرات آن بر بخشى از زيست اجتماعى و اقتصادى و دستگاه ديوانى و قضايى ما در حكومت هاى پهلوى يك استثناء و داراى دليل بالعرض بوده در حاليكه انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى" اسلام دليل بالذات و با فرهنگ ارزشى و نوع نگرش ايرانى سازگارى داشته است. بعبارت ديگر پيروزى انقلاب اسلامى معلولى از فرهنگ اسلامى ما بود كه با حمايت عوام و گرايش كامل توده گرايى، به پيروزى رسيد.

نيكروز اولاد اعظمى

________________________

* فرهنگ دينى و دينخويى تزيست از آرامش دوستدار كه براى آشنايى با اين تز مى توان به آثار ايشان خصوصاً دو كتاب با عناوين "درخشش هاى تيره" و "امتناع تفكر در فرهنگ دينى" مراجعه نمود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد