logo





گریه نکن، پسرم!

دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۱ فوريه ۲۰۱۶

میر مجید عمرانی

حاجی از جایش بلند شد و همین‌جور با قد بلندش دولا و راست شد و یک‌بند بفرما زد و چهارپایه‌ای را به مهمانش نشان داد و حال و احوال پرسید و جواب حال و احوال‌پرسی را داد و این میان هم هی داد زد “ابراهیم!”. اما از ابراهیم خبری نبود. این پسر به اسب چموشی می‌ماند که ده تا افسار می‌خواست تا یک‌دم سر جایش آرام بگیرد. حاجی می‌آوردش به دکان که دم دست خودش نرم‌نرم رامش کند، اما همین‌که سر می‌گرداند پسر گم‌وگور می‌شد. به راه آوردنش یک لشکر می‌خواست. خیلی وقت‌ها خود حاجی سرگشته می‌ماند که پسرش به که رفته است. کی آخر خودش این‌جور بود؟ همه را کلافه می‌کرد. چشم هم می‌گذاشت دست گلی به آب می‌داد و آبرویی را که یک عمر آزگار باآن‌همه زحمت دست‌وپا کرده بود به باد می‌داد.
حاجی دست راستش را به ریشش کشید و تسبیح را در دست چپش گرداند و به میهمانش گفت:
ـ امون از دست این بچه! باز پیدا نیس کجا غیب شده؟! یه دم ببخش مشدی!
و رفت تو دهانه‌ی دکان وایستاد و سرکی به چپ و راست کشید و نگاه به دنبال ابراهیم گرداند. پیدایش نبود. چشمش افتاد به شاگرد دکان همسایه:
ـ حسن، بپر بیا این جا ببینم! ابراهیمو ندیدی؟
ـ نه، حاج‌آقا!
ـ بپر برو دو تا چایی از قهوه خونه بگیر بیار! بعدم یه چرخی این دور و ورا بزن ابراهیمو پیدا کن بگو بابات گفت همین الان بدو بیا کارت دارم! من اجازه تو از اوسات می‌گیرم.
پسر که رفت، حاجی دیگر داشت از کوره درمی‌رفت. دوست داشت الان دستش به ابراهیم می‌رسید تا دق دل خودش را خالی می‌کرد و درس جانانه‌ای بهش می‌داد. اَی که اگر کرگدن این کتک‌ها را خورده بود از رو رفته بود. رو که رو نبود، سنگ پای قزوین بود! حاجی به دکان برگشت و درآمد به چاق کردن گپ و گفتگو که چند نفر مرد پا به دکان گذاشتند.
چند دقیقه بعد حاجی در میان و مردان در کنار می‌رفتند.
 
*
چند ماهی از حاجی خبری نبود. تو همه‌ی شهر پیچیده بود که سازمانی‌ها آمده‌اند و حاجی را برده‌اند. خانه‌ی پراولاد حاجی در نبودش آشفته بود، اما درست در این آشفتگی، ابراهیم سیزده‌ساله برای اولین بار مزه‌ی آزادی را می‌چشید. کسی تو خانه حریفش نبود و او برای خودش می‌تاخت: به کلفتِ خانه بند می‌کرد، یواشکی سیگار می‌کشید و چاقو پر کمر می‌زد و از این‌وآن زهرچشم می‌گرفت و… تا این‌که یک روز آفتابی دم دم‌های ظهر در خانه وا شد و حاجی پیشاپیش سه چهار تا مرد پا به حیاط گذاشت. ابراهیم روی ایوان جلوی در اتاق‌ها بود و بندهای کفشش را بسته بود و می‌خواست پر بکشد توی حیاط و ازآنجا هم بیرون، که با صدای در رویش را برگرداند و چشمش به پدر و همراهانش افتاد. همه‌ی کرد و کارش در غیاب حاجی پیش چشمش آمد. فکر این‌که از همان‌دم همه چیز به وضع سابق برمی‌گردد و باید برای کارهای این چندماهه‌اش جواب پس بدهد و حاجی تسمه از گرده‌اش می‌کشد، چون شب تیره‌وتاری بر خورشید تابان میان‌روزش پرده کشید و از ترسی غم‌آلود خشکش زد.
 
**
حاجی که ماه‌هایی را در شرایط سخت سلول و زیر بازجویی گذرانده بود، چون همه‌ی زندانی‌ها زندگی‌اش را بارها از پیش چشم گذرانده بود و هر بار یاد زن و بچه‌ها و خویشانش افتاده بود، دل‌تنگ‌تر و دل‌نازک‌تر شده بود. جوری که رفته‌رفته، خوبی‌ها و مهربانی‌هایشان بود که یک‌بند پیش چشمش زنده می‌شد. برای حاجی این ابراهیم که الان روی ایوان بود، ابراهیم چند ماه پیش نبود. پسرش بود، گوشت و خونش بود. با خودش می‌گفت که این پسر را درست نفهمیده و همین گرفتگی و غم سر و رویش، نشان‌دهنده‌ی این است. پس به گرمی به‌سوی ابراهیم خشکیده رفت و بغلش کرد و بوسیدش و یک‌بند به پشتش زد. با هر ضربه‌ی دست او، انبوهی از احساسات ناسازگار به جان ابراهیم ریخت. ضربه‌ای، گرمای نه‌چندان آشنای دست پدر را با خود داشت و ضربه‌ی بعدی، زور دیرآشنای دستِ پدر را بهش یادآوری می‌کرد. این بود که پس از چند ضربه، ابراهیمِ آشفته به گریه افتاد و شانه‌هایش به لرزه. موجی از گرما از این پیشوازِ غیرمنتظره، به درون حاجی ریخت. او به گرمی به زبان آمد:
ـ گریه نکن، پسرم. من دیگه برگشته م! گریه نکن، دیگه تموم شد، من برگشته م! دیگه همه چی درست می شه!
و پسر که پایی در دنیایی داشت و پایی در دنیایی دیگر، از شنیدن حرف‌های پدر، هراسان از ترسی که در دلش دامن می‌گرفت به هق‌هق تندی افتاد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد