مرد پاکت را باز کرد و نامه و عکسی از آن بیرون کشید. نگاهش روی عکس ماند. عکسِ گروهی شاگرد و آموزگارشان بود. آموزگار میان بچهها کنار دیوار ایستاده، موها بالازده، خوشرو، درشتْسر با کت و کراوات. از شانههایش پیداست دستهایش را در جیب شلوارش کرده. کمابیش نیمی از شاگردها که هفتهشتساله مینمایند، دخترند و بیشتر تنگِ هم در دست راست آموزگار ایستادهاند. برخی از پسرها شلوارک به پا دارند. دخترک سفیدپوشی پیشاپیش همه ایستاده. موهای بلندش را شانه کرده و به پشت ریخته.
مرد، چندی تیزبینانه به عکس خیره شد، آن گاه روی صندلی بلندی نشست و در ریزهکاریهای عکس فرورفت. پس از چندی که چون سنگ بی تکان ماند، نامه را پیش کشید:
… این عکس برمیگردد به شصتوپنج سال پیش در باغ شاه سلطنه. کنار قلعهی ارمنیها، در منصورآباد، گرفته شده.
دست راست، ردیف جلو یا کوتاهترها، اولی محمد است و بغلیاش برادرش. دختر سفیدپوش مو بلند، دختر مریم ارمنی است. بزرگ که شد، دل به یک پسر مسلمان داد. چون با مخالفت بزرگترها روبهرو شد، روی خودش نفت ریخت و خودش را آتش زد و مُرد.
نفر اول دست راست، پشت سر محمد، پسر شاه سلطنه است. بغلیاش چسبیده به آموزگار که سرش از پشت سر دخترها پیداست، دایی شماست. اسم آموزگار، باران نوریک است. آن زمان، دختر و پسر با هم در یک کلاس درس میخواندند.
عمو جان، من به دنیا آمدن شما را به یاد میآورم. ننه آقا خانهی ما بود و خواست شما را به دنیا بیاورد، اما مادرت دستش پس زد. او هم فرستاد دنبال مریم ارمنی.
مادرت سپیده نشده بود که دردش گرفت. به محبوبه که دختربچهای بود گفتند “بپر، مریم ارمنی رو بیار!” او میترسید. رفت عفتِ شریف خانم را که همبازیاش بود با خودش برداشت. دوتایی آن راه تاریک دورودراز را رفتند و مریم را آوردند.
مریم ارمنی که خسته و خُرد از ته کوچه به خانهاش برمیگشت، بچههایی که خیلیهایشان را خود او به دنیا آورده بود، پشت سرش گروهی داد میزدند: “ارمنی! سگ ارمنی! جاروکش جهنمی!” نه ماه بعدش هم، همان جور که خودت شنیدهای، مادرتان شماها را به خاطر آن مَردک گذاشت و رفت…
مرد باز عکس را پیش کشید و دیری به چهرهها نگاه کرد و سرانجام، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
نظرات خوانندگان:
سپاس جلال سرفراز 2016-01-20 13:43:13
|
مختصر و مفید، با کلی حرف. |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد