logo





آن روزِ آبی

پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴ - ۱۴ ژانويه ۲۰۱۶

مجید خرمی

خوزه ، ناخن برتارِگیتار می کشاند
سرود ها ی پدرِپارتیزان خود را،
درنبرد با فرانکو
به آوازمی خواند .
دوست دیگر گارسیا
ماتادورِکلمبیایی پای می کوبید .
می سگالیدم
چرا پارچه ی سرخ به چشم گاو
رها می پریشند درمیدان ؟
چرا برپیشانی وَرزا باید شیارخون
از نوکِ نیزه ی سوزان
بگردد جاری ؟
چرا انبوه زخم بباید زد برپوست ؟
چرا شاخ نر،می مالند برخاک ؟
اینک ازاینجا من می بوسم ورزا را
پرچم آبی برابرچشم ها می گردانم
برگریبانش رشته ی گل می آویزم .
شاید روزی مادرید بخواند
شعرمرا درمیدان ِمُدور
به روزجشن ِگاو ِورزا !
آری ،آتش بس دهد دیگر
براین شادخواری ستم
براین تَنش ِنابرابر
براین موج ِخشم وفواره ی خون !
بگذاربه شادمانی
ماتادور فلامینکو برقصد .
ورزای جوان جَست کُنا ن
درمیدان ِهُورا !
آری ازپای درنیآید
به ساعت پنج ِعصر .
به جای آن جانسوز میدان ِکشتار
به میدان ِگل های نو
ازحجم ِحنجره ها
آواز ِآشتی بتراود !
آی خوزه ای یاور !
با نیروی خیال ِآن روز
خوش به ناخن
بزن برسیم ِگیتار
بگذارپرده ی هاشورکشد
برآن تاریخِ تلخ
این شورِشیرینِ زندگی !
آری به امید آن روزِ آبی
آنجا میان ِمیدان ِزیبا !

مجید خرّمی
سروده ی سوم اکتبر،دوهزارونُه ،
بازپرداخت :بیست ودوم آگوست ،دوهزاروپانزده ،
فرانکفورت .


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد