پشت ويرانه هاى كودكى من
دفتريست،
كه برگ برگِ آن
از ازدحام طوفان و تگرگ
در فضاى خاكسترى خيالم پريشانند .
با فَرتورِ پرندگانى از چشمه ى وهم، سيراب
به شوقِ باغِ آنسوىِ آتش ها، بى تاب
پرندگانى كه جان
در ابديّتِ باران دارند .
و در هر سطر آن
روشنى ى شورِ ملايم
در كوچه هاىِ خيسِ بُن بستش جاريست
روىِ ديوار هاى كاهگلى اش
هر روز مرغِ عشقى، آواز مى خواند،
آوازِ بيقرارى .
بر پاىِ هواىِ آهم،
ابرى نوشته دارم
كاز اوجِ دل شكستن
ابرها شود، بهارى .
فرخ ازبرى- آلمان
١٠ سپتامبر ٢٠١٥
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد