روز بالا آمده بود و خیابان دیگر جان گرفته بود. زنی که پَرِ چادرش را قُرص زیر چانهاش گرفته بود پا به دفتر معاملات ملکی گذاشت. دو مرد تو دفتر بود: یکی روی صندلیِ پشت میز و آن یکی دست به دیوار و نگاه به اولی. همینکه زن آمد تو، نگاه هر دوشان برگشت و سکوت افتاد.
ـ سلام آقا خدادوست!
مرد سیهچردهای که پشت میز نشسته بود نگاهش تیز شد، جواب سلام زن را داد و تروفرز پرسید:
ـ اینورها، سکینه خانم؟
ـ والله، آقا خدادوست، ما که از شما چیزی پنهون نداریم... اومدهام یه درخواستی ازتون کنم…
این جا زن چشمهایش را که آتش ازشان میبارید انداخت روی زمین و لبهای لرزانش را که زور میزد با پَرِ چادر بپوشاند بست. خشم زن انگار اگر سر وا نمیکرد، میتوانست خودش و با خودش، یک دنیا را بترکاند و خرد و خاکشیر کند.
ـ بالاخره ما یه عمرییه تو این محلیم و شما جای برادر مایین. شما رو به خدا، یه چیزی به این تقی شوهرم بگین! جونممرگشده تازگییا افتاده به قمار و این چس صنار مزدشم به باد میده و من و این طفلای معصوم میمونیم بیخرجی…
زن گفت و گفت. مرد شنید و قول یاری داد. زن دعا کنان از دَرِ دکان رفت بیرون.
شوهرِ زن، دلاک محل بود، جوانی ساده و روستایی با چشمهایی کم سو. چندی بود با عدهای مینشست سَرِ تون و قمار میکرد.
مرد سیهچرده پس از رفتن زن سری تکان داد و بلند به همکارش گفت:
ـ یه جو عقلم خوب چیزیه! سگ پدرِ پدرسگ به الاغ گفته زکی!
و همان جور که به خیابان نگاه میکرد، رو به رهگذری داد زد:
ـ حسین! حسین! یه دم بیا این جا ببینم!
ـ چی شده، آقا خدادوس؟
ـ هیچ چی. ازین ور میری، یه سری بپر تو حموم به این تقی بگو یه تک پا بیاد پیش من کار فوریش دارم. بگو کار فوری ها!
*
چیزی نگذشت که مرد جوان لندوک و استخوانیای با سر تاس و پشتخمیده، پا به دفتر نگذاشته، سلام بلندبالایی داد و همزمان، انگار گوش تا گوش دفتر پر از آدمهای بزرگ باشد که او ازشان سخت رویدربایستی دارد، سرش را روی گردن باریک لقلقویش هی بالا و پایین برد و چپ و راست کرد و دست راستش را روی سینه گذاشت و ورداشت و سر آخر رو به مردِ پشت میز رفت، دولا شد و پرسید:
ـ امری بود، آقا جلال!
مرد سیهچرده کمی سگرمههایش را کشید تو هم، از لای پلکها کجکی بُراق شد تو روی مرد و همزمان با بالا بردن دست و ابروها، به صندلی جلوی میز اشاره کرد:
ـ آره، بگی بشین این جا تا بت بگم!
و درست همان زمان که آقا تقی خم میشد روی صندلی بنشیند، خودش دستهایش را گذاشت سر زانوهایش و از روی صندلیاش بلند شد و میز را دور زد و رفت رو به او. دلاک نشست و هنوز سر بالا نیاورده بود که آقا جلال مثل عقابی بالای سرش وایستاد، با دست راست چند بار ـ هر بار قرصتر از پیش ـ زد روی شانهی او، انگار همان جور که خودش را میخورد، سبکسنگین میکرد از کجا شروع کند:
ـ شنیدهام سَرِ تون حموم قمار میکنی؟!
رنگ آقا تقی کمی پرید. بدون آنکه سر بالا بیاورد، نفسی تازه کرد و گفت:
ـ قمار که چی بگم، آقا جلال! یه کم سرمونو گرم میکنیم.
ـ سر چی بازی می کنین؟
ـ خب، صنار سه شاهی هم میذاریم میون که …
ـ ببین تقی! تو چن تا بچه داری؟
سیب آدم آقا تقی روی گردن باریکش رفت بالا و پایین:
ـ چار تا، آقا جلال!
ـ نون و آب اینارو کی باید بده، آقا جون؟
آقا تقی آب دهانش را قورت داد:
ـ من، آقا جلال!
ـ خب، جان من! اگه پولارو قمار کنی که نمیتونی بدی! ببین پسرم! قمار کار بدیه! میفهمی؟؟؟ بد!!!
این جا دستش را که با عصبانیت تو روی تقی تکانتکان میداد کوباند روی دوش او و نگاهش را که مثل نوک یک دشنه، برق برق میزد دوخت به چشمهای او. آقا تقی که نگاه نهچندان بینای چشمهای بیرونزدهاش را میان دست و صورت آقا جلال بالا و پایین میبرد، جا خورد و خواست از خودش دفاع کند:
ـ آخه آقا جلال…
آقا جلال که همهاش زور میزد مهربان و آرام باشد، حالا از اینکه کسی حرف تو یا روی حرفش بیاورد، جوش آورد:
ـ آخه نداره، پدرسگ بیشرف! مردم با دو تا چشم که پشه را سرِ کوه می بینه، قمار میکنن میبازن. تو که منو از تیر چراغبرق فرق نمیذاری، چه طور میخوای بازی کنی و ببری؟ ها؟ د آخه، کورِ خر! من دارم مث یه برادر به توی قرمساق میگم! حالیته؟ اونا که دو تا چشم دارن مث چشم عقاب و یه عمر قمار کردهان و تکتک ورقها رو از پشت میخونن، تو روز روشن زیر نور لامپ میشینن و قمار میکنن و... تازشم میبازن. حالا توی الاغ کور که مردم توی ظل آفتاب میون روزِ تابستون اَخ تفو جای پنجزاری میذارن کفِ دستت و نمیفهمی، میری تو تاریکی سَرِ تون حموم میشینی قمار میکنی و گمون میکنی میتونی ببری؟! د آخه، پدرسگ…
آقا جلال این جا دیگر خونش به جوش آمد و دستش را برد بالا که شریکش پرید پیش و دستش را گرفت.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد