logo





کا صد رحمت به رَمو

چهار شنبه ۲ دی ۱۳۹۴ - ۲۳ دسامبر ۲۰۱۵

رضا بایگان

bayegan.jpg
کا ؛ چه فرق می کنه ، یه عمرم هم که جدی بنویسی ، جدیت نمی گیرند .

نزدیک های خونه ما یه کوچه بود ( ما آبادانی ها از انگلیسی ها یاد گرفته بودیم وبه کوچه می گفتیم ،، لین ،، ) که به لین برق مشهور بود . توی این لین برق دو تا منبع آب بود . ولی چون در آبادان محله ای با نام تانکی یک و تانکی دو داشتیم . این کوچه را لین برق می گفتیم .

دلیل انتخاب این نام هم این بود که دفتربرق محل در این کوچه قرار داشت . گاه که از سر بی کاری و بی حوصلگی هیچ چیز برای بازی نداشتیم . سرگرمی ما می شد اینکه با سنگ لامپ برق را نشانه بگیریم . اگر پیش می آمد که در کوچه ما تعمیر ساختمانی هم بود که شب ما پر از آفتاب خرده سنگ می شد و بخت با ما سریاری می داشت و با چراغ برق سرنا سازگاری . هنربعدی ما این بود که بریم به همان دفتر برق محل در همان لین برق و بگیم ،، عمو ، یه بچه زده گلوپ برق در خونمونو شکونده ،، . عمو هم که بهتر از خود ما می دونست کارکار خودمان است . دونفری یه نردبونِ بلند رو بر می داشتند و راهی تیر برق می شدند .

القصه : این بدان آوردم که بگویم . توی این محله یا بقول ما لین ، یه جوونی بود به اسم ،، رمو ،، . واقعیت این است که ما چون شناسنامه این حضرت را ندیده بودیم ، نفهمیدیم ، رحمت است ، یا رحمان . واقعیت این است که نه رحمت بود و نه رحمان . شری بود که مثل بختک روی این محله افتاده بود .

این ،، رَمو ،، ما قدی نسبتان کوتاه داشت با صورتی استخوانی ، لاغر بود با موهای کمی فر. وقتی هم که حرف می زد باید که فرمایشات ایشان را ضبط می کردی و بعد با سرعت آهسته گوش میدادی تا بفهمی حضرت چه شکر پراکنی فرموده اند .

شغل شریف ایشان که با شرافت نزدیکی نداشت دزدی بود ، دله دزدی . از لباس روی بندِ پشتِ بام خانه ها گرفته تا دمپایی ابری که به گوشه ای وقت بازی فوتبال گذاشته باشی و یا هر چیز دیگری که مالک بخت برگشته لحظه ای چشم از آن برداشته باشد .

این حضرت تا آنجا که بیاد دارم با پسر خاله و دختر خاله اش در یک خانه زندگی می کردند . اسم پسر خاله ایشان که خود نیز از همین جنس بود با این تفاوت که . شیک تر می پوشید و یکی دو سایز هم از رموی قصه ما درشت تر بود را ، فراموش کرده ام . ولی میدانم که مثل راننده های مسابقه رالی که یکی هست که بغل دستشان برایشان نقشه را می خواند . او هم برای رمو همین حالت را داشت . دختر خاله بخت برگشته اسیر دست این دو بود . آن خانم که بختش برشانس پشت کرده بود ، پرستار بیمارستان بود . مدتی هم در مدرسه بعنوان پرستار در دفتر کمک های اولیه کار می کرد .

کمی اگر که آبادانی وار، حاشیه بروم و لاف بیوم ، بد نیست . در دبستان مهرگانِ آن زمان یعنی بیش از شصت سال پیش ، یک اطاق را برای خدمات بهداشتی پیش بینی شده داشت . این دفتر برای محصلین تراخمی هر روز قطره در چشمشان می ریخت و بچه های زخمی شده را پانسمان می کرد .

برگردیم سر همان مطلب . آن دختر بخت برگشته بدلیل همین دو همراه زندگی شانس یافت همسر را از دست داده بود . اما مهربانیش، همیشه یاوری بود برای بچه های زخمی شده ی کوچه .

و اما شغل اصلی و آموزش دیده ی این جنابِ ،، رمو ،، دزدی دوچرخه بود .

« آدم یاد فیلم دزد دوچرخه ویکتوریا کاسمن می افتد »

حضرت ایشان ابزار کارشان یه پیچ گوشتی بود ، که هرگز بدون آن از خانه بدر نمی شد .

شصت هفتاد سال پیش دوچرخه چیزی نبود که مثل امروز همگانی باشد . اول اینکه دوچرخه ها همه شماره داشتند . دوم اینکه برای سوار شدن بر دوچرخه باید که تصدیق می داشتی . یعنی اینکه میرفتی و امتحان میدادی تا بتوانی که اجاز می داشتی بر زین دوچرخه سوار شوی .

در هر حال . دوچرخه ها همه یه قفل داشتند که زیر زین دوچرخه قرار داشت و رینگ را با زبانه خود ازحرکت باز می داشت تا از دست دزد درامان باشد . البته هنوز هم از این قفل ها هست ولی جنس قدیم آن زیاد استحکام نداشت .

این حضرت عالی ما یعنی جناب رمو ، پیچ گوشتی را می انداخت وسط شکاف قفل و در یک چشم بهم زدن ترتیب قفل را میداد .

داستان این دوچرخه چنان ادامه پیدا می کرد که ، ایشان دوچرخه را به احمد آباد برده و سریع به پول نزدیکش می کرد . و اما قصه بهمین جا خاتمه نمی یافت ، این تازه اول کاربود . صاحب دوچرخه بعد از مراجعه به کلانتری و ثبت در دفتر آنجا ( که خودشان دسته کمی از دزد دوچرخه نداشتند ) با دریافت اطلاعات از پاسبانها چاره ای نداشت مگر مراجعه به شخص ،، رمو ،، قصه ما . این عالی جناب هم قبول می کرد که با دریافت مبلغی دزد را یافته و دوچرخه را پس بگیرد .

بی تردید از آن مبلغ قرار بسته شده ، یک پیش پرداختی را هم طالب می شد .

حالا قصه روی دیگری پیدا می کرد . بیچاره صاحب دوچرخه نه تنها از دیدن مجدد دوچرخه محرم می ماند ، بلکه برای بازدریافت مبلغ پرداختی می بایست که دربدر دنبال رمو بدود .

باور کنید من که خودم بزرگ شده لین دوغه بودم ( جایی که شر از درو دیوارش می بارید ) از اینکه این رمو و مقام ارشدش ( پسر خاله مهربانش ) چگونه می توانستند ماهی یکی دوبار این قصه و رفتار را تکرار کنند در تعجب بودم .

و اما : وقتی بدقت به جریان های امروز جهان نگاه می کنم می بینم که ،، خدا بدهد برکت ، جهان چقدر رمو دارد ، باضریب بالا ، قربانش بشوم رموهای امروز بجای پیش گوشتی از بمب و هواپیمای جنگی وهزار کوفت و زهرمار دیگر استفاده می کنند که مغز من از حفظ کردن نام آنهاعاجز است .

واقعان یه نگاه به این داستان ( که باور کنید واقعی است ) بیندازید و رفتار سیاستمدارانی مثل ، ساکوزی ، برلوسکونی ، اولان ، بوش و . . . . که آبروی بشریت را دارند بباد می دهند با آن مقایسه کنید . ببیند چه بلایی سر عراق ، افغانستان ،لیبی و لبنان وسوریه و . . . آورده اند . نفت را می برند . موزه بابل را که پر از اشیای تاریخی بود خالی کردند . مردم را آواره کردند .کارخانه و پایگاهها و تاسیسات را داغون کردند و می کنند. هرچه که این کشور ها بابت فروش نفت کسب کرده بودند . آقایان متمدن غربی با بمب ویران کردند تا این کشور های یاد بگیرند که ، دیگر برای صادرات نفت و یا هر چه که روی زمین دارند و یا ته زمین ، پول درخواست نکنند .

اگر بیشتر بنویسم بجای خنده ، گریه مرا فراخواهد گرفت . فقط همه اش به این فکر می کنم که «« بیچاره ،، رمو،، اگر زنده باشد باید آب بیاورد تا این اساتید دستشان را بشورند »» .

یکشنبه بیستم ماه دسامبر سال ۲۰۱۵


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد