زیرکی بفروش وحیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
در درازنای تاریخ پر فراز و نشیب صوفیه، نامدارانی چون عطار و روزبهان بقلی و خواجه عبدالله انصاری و مولانا وکسانی دیگر هر یک با دیدگاه خاص سلوک خود از " حیرت عارفانه" سخن رانده اند. بعضی آن را جزو احوالی شمرده اند که بدون اختیار سالک بر دلش می آیند و نمی پایند و می روند. گروهی دیگر ــاز آن جمله عطارنیشابوری در منطق الطیر ــ حیرت را در زمرۀ مقامات صوفیه آورده اند . " حیرت یعنی سرگردانی و در اصطلاح اهل الله امری ست که بر قلوب عارفان در موقع تامل و حضور و تفکر آن ها وارد می شود و آن ها را تامل و تفکر، حاجب می گردد " (1) چنانکه در ابیات زیر نخستین از عطار و دو دیگر از مولانا می آید:
دردت اول از تفکر می رسد
آخرالامرت تحیر می رسد
پشه کی داند که این باغ از کی است
او بهاران زاد ومرگش در دی است
هر چند مولانا خود را پیرو راه عارفانۀ عطار و سنایی معرفی می کند و اظهار می دارد از پی آن ها آمده است ،ولی مراد و منظور وی از حیرت و حیرانی در عین تایید نظر عطار، مرحله ای فرای وادی حیرتی ست که وی در منطق الطیر از آن سخن بمیان آورده است . در آنجا عطار ضمن بیان حال مرغان جویای حق هفت بیابان بی فریاد رس تصویر می کند به نام های طلب و عشق و معرفت و استغنا و توحید و حیرت و فقر که در هرکدام مرغان فراوانی تشنه لب و بال شکسته پر فرو می ریزند تا سی مرغ به پیشگاه سیمرغ می رسند . در وادی حیرت، مرغانی که بر یکتایی حق اقرار کرده اند و آن را پشت سر نهاده اند، در پیش روی خویش با سرابی از تحیر و سرگردانی مواجه می گردند :
بعد از این وادیّ ِ حیرت آیدت
کار دایم درد وحسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هر چه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از او، گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نه ای
نیستی گویی که هستی یا نه ای
گوید اصلا می ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم ؟
و سپس در مقام تمثیل حکایت غلامی زیبا روی را می آورد که دختر پادشاه را ندیده بود اما دخترک از حال وجمال وی خبر داشت و می خواست طوری با وی عشق بورزد که او خود پی نبرد، چرا که وصال رسمی دختر شاه با غلامی فرودست امکان نداشت. ندیمان آن دختر با ترفندها داروی خواب آور دادندش و نیم شب وی را به محضر دختر آوردند . وی که نیم مست و نیم هشیار بود وقتی چشم گشود :
مانده بود او خیره نه عقل و نه جان
نه در این عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخسارۀ دلدار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت
چشم او درچهرۀ چانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند
دخترش در حال جام می بداد
نقل می را بوسه ای در پی بداد
چون نمی آمد زفانش کارگر
اشک می بارید و می خارید سر
باری ... ندیمان باز به ترفندی در خوابش آوردند و بر جای خویش بردندش . روز که آمد، غلامگریبان چاک داده و مو می کند و بی قراری می نمود ولی نمی دانست نزد که بود و واقعیت از چه قرار بود .
قصه پرسیدند از آن شمع ِ طراز
گفت : "نتوانم نمودن قصه باز
آن چه تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هر گز ندانم آن گذشت
نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود
نه زمانی محو می گردد ز جان
نه از او یک ذره می یابم نشان
چون نمی دانم چه گویم بیش ار این
گرچه او را دیده ام من پیش ازین
من چو او را دیده و نادیده ام
در میان این و آن شوریده ام
عطار در این تمثیل حال سالکی در نیمۀ راه مانده را به تصویر می کشد که اگر توفیق الهی شامل حالش نگردد از دست می رود .سخن در آن ست که در باور عموم عارفان نفوس انسانی پیش از خلق ابدان در علم خدا به گونه ای بسیط و یکدست و بدون هیچگونه تعینی حضورداشته است و بقول مولانا :
منبسط بودیم و یک گوهر همه
بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور ِ سَرَه
شد عدد چون سایه های کنگره 1/688
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
سخن از وحدت وجود است که با تمثیلی به تصویر در آمده است . وجود یک مصداق بیش ندارد ولی در مقام تعین ،کثرت پذیرفته بصورت موجودات گوناگون در می آید . حال اگر رهروی به این حقیقت دست یابد که اصل ذات او با ذات دیگران یکی ست و از آن یکتایی ازلی اندکی یادش آید مانند این غلام ِ خواب دیده و نادیده در شور و سودا افتاده متحیر گشته و راه گم می کند. در مثنوی معنوی افزون بر چنین حیرتی از دو حالت حیرانی دیگر هم سخن بمیان می آید . یکی به عموم افراد تعلق دارد کهبا تامل در تجارب زندگی به عجز عقل و زیرکی خویش در انتخاب راهی اطمینان بخشاعتراف می کنند و متحیر میگردند و دو دیگر خاص رهروان عرفان است که در معشوق فانی می شوند . در مورد نخست می توان به نکته ای در حکایت دژ هش ربا اشاره کرد مولانا در آنجا از خواننده می پرسد حال که در تجارب روزانه خویش بارها دیده ای آنچه را که فکر می کردی با انجام عملی بدست می آوری بدستت نمی آید و چه و چه ها ... به عینه عجز خود را در ترتیب امور به دلخواه خود تشخیص می دهی و حد اقل نزد خویش اعتراف می کنی اگرچه ممکن است برای حفظ آبرو نزد دیگران بروز ندهی . اما همین اعتراف به عجز چه در طویلۀ این جهان و چه در آخرت که نتیجۀ کارهایت را آشکار می کنند شاید تو را به حیرت کشانده، سر براه کند و دین پیرزنان را برگزینی .
عجزها داری تو در پیش ای لجوج
وقت شد پنهانیان را نک خروج
خرّم آن کین عجز و حیرت قوت اوست
در دو عالم خفته اندر ظِلّ ِ دوست
هم در آخُر، هم در آخِر عجز دید
مرده شد، دین عجایز را گزید 6/4828
"دین عجایز" اشاره به عبارت "علیکم بدین ِالعَجائز" دارد . (برشما ست اختیار کر دین پیرزنان ) گروهی آن را از احادیث نبوی می دانند و گروهی از سخنان سفیان ثوری می شمارند (2) بطور کلی منظور آن حالت اضطرار و درماندگی پیرزنانی ست که هرچه در زندگی از زیبایی و ثروت و غیر آن داشتند بر اثر کهولت سن از دست داده و بی یار و همراه مانده اند وجز پروردگارشان هیچ کسی ندارند . بنابراین با تمام وجود رو به او آورده اند و در دین شان نسبت به حق ریایی نیست ] .
ادامه نوشتار در بخش دوم
زیرنویس
متن سخنرانی محمد بینش بمناسبت عرس مولانا، در شهر هانفر آلمان، آذر 94
11 : سجادی، سیدجعفر ـ فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی ـ ص 231
2 : نک احادیث مثنوی ، فروزانفر ـ ص 225 و شرح جامع مثنوی، ج 6 ص 1231