logo





۲ - «خطابه ی بی قراری و بی تابی»

ترجمه ی حسن عزیری

سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴ - ۱۵ دسامبر ۲۰۱۵

محمود درويش

m-darwish70.jpg
چه بی قراری..و چه بی تابی..
هیچ دلتان نگرفته واحساس بی قراری نمی کنید ؟
یک سال است که هیچ خبری ازکشورم نمی شنوم !
این همه بی تفاوتی ..؟
یعنی ، هیچ خبری نیست ؟
تقویم سال را تغییر می دهم...
کفته هایم را بر سنگ مرمرین حک می کنم...
و در بیابان ها مدفون...
تا از آن ها ابری بر آید و ببارد ،
- به همان مشیت طبیعت .
پا یتخت ام را بر اتوموبیل جیب ام سوار می کنم...
تا از خطر برهانم اش...
این هاهمه خبر نیست ؟

بیست خط را در یک سا ل ، بدون یک خطای دستوری، می نویسم .
کشاورزی و روزنامه نگاری و طنز گوئی را ملغی می کنم...
و حتی نشرهر خبری را .
باز هم خبری نیست ؟

شما را ، زنوشیدن آب جو منع می کنم ،
- که جو ، خوراک خران است ...
و شما خرگوش های قلب من اید .
شما را به سه دسته تقسیم می کنم :
یک سوم را به زندان می افکنم ...یک سوم را روانه ی تبعید می کنم..
و بقیه را در همان دور و برها نگه می دارم .
عکس ام را بر ماه نقش می زنم...
تا شب را ، آن گونه که برای تان آرزو دارم ، خواب بینید..
و با یاد من از خواببرخیزید .
بخورید هرچه خواهید از پیاز و هویج .
باز هم این همه بی تفاوتی؟

خود را بیمارگونه جلوه می دهم..
با درونم به خلوت می روم...
در نهان ، با معجزات سرگرم می شوم ...
و از هر چه دوربین است و عکس، دوری می کنم .
ممکن می کنم ، وحدت های نا ممکن را ..
پاسداری می کنم، ایوان کسری را ..
و به اتحاد می خوانم ، مسلمانان را ...
- حتی اگر به زور شمشیر قیصر باشد .
با رشوه می خرم ، سران طوایف را ..
نابود می کنم ، بناهای بر افراشته ی سومر را..
باز می گردانم به آفریقا صدای اش را..
و باز خوانی می کنم ، تاریخ اندیشه ی بشری را.
این ها همه خبر نیست ؟

همه ی تآترها را می بندم...
هیچ تاتری درکشور باقی نمی گذارم...
نه سینمائی ، نه سالن رقصی ، نه نغمه ای ونه تاری ،
و نه حتی سنگ قبری .

چه بی قرارم ..و چه نا آرام ..
چه تنهایم من، ای ملت – ملت عزیز ..
اما قلب من با شما ست – اگر چه قلب تان ، چوب است و سنگ .
تنها برای شماست این همه فداکاری .
از همان کودکی، اسیر شما بوده ام...
و از نو جوانی ، برایتان سخنرانی کرده ام...
و بر یکا یک شما حاکم بوده ام .
هر روز برایتان کنفرانسی برپا کرده ام .
بازهم این همه بی تفاوتی؟

کدام یک از شما می تواند سی سا ل بر صندلی قدرت بنشیند،
بی آن که خود به تخته چوبی بدل شود.؟
یا که سی سال رابیداری کشد،
تا ملتی را از خاطره و عشق سفربازدارد .
چه تنهایم من ، ای ملت .
نه به دریا می توان رفتن...
نه در پیاده رو ، قدم زدن...
یا زیر سایه ی درختی آرمیدن .
چه سنگین است حکومت داری .
پس به حاکم حسد نبرید !
کدام سینه ، چون سینه ی من ، تحمل سنگینی این همه مدال را دارد ؟
و کدام جوانی از شما که قادر باشد سی سال را با گشاده رویی از این همه جمجمه استقبال کند ؟
کدام دستی است ، چون دست من ، که خطر را دورکند ؟
چه دل ام گرفته .. و چه بی قرارم ..

گاه تصور می کنم ای سرور من – ای ملت -،
حقی که بر خدا دارم ، بالاتراست از وظیفه ام...
اما نمی خواهم، بیش از این گرفتارباشید...
بس است ما را این همه بی قراری و بی تابی.
گوئی که ملخ ها هجوم آورده اند تا سبزی روزگار ما ن را بجوند ..
و یا بر شنزار راه می رویم ،
بی آن که هیچ رد پائی از ما بماند.
وظیفه دارم ، اکنون ، اندکی به خود تسلی خاطر دهم ..
کیست که بتواند این همه شکوه وجلال را ،
به گورستان ها بسپارد..
خطا کنید .. و گناه ..
دزدی کنید..وبسوزانید..و هرزه گری ..
تا دستی را قطع کنم ،
یا بینی ای را ببرم ،
وشمشیری به پستانی فرو برم ..
از آن پس ، فضا را نکو تر سازم ..
تا اندکی این همه دل مشغولی به حکومت را به فراموشی سپارم ....
و این همه قیاس خود ،با شاهان گذشته ،
و درس عبرت از آنان را .
آیا هیچ جوانی در این کشور نیست که خشمگین باشد...
حتی یک نفر .!؟
کسی نیست که از خدمت به من شانه خالی کند ؟!
یا سوگوار باشد... یا نا سپا س؟!
نه شکایت کننده ای هست.. و نه نا باوری؟!
هیچ خبری نیست ؟

چه بی قراری .. و چه بی تابی ای ..
چه تنهایم من ، ای ملت .
همه ی کارهارا به تنها یی باید انجام دهم.
از وضع قانون گرفته ...تا تغییر مسیر رودخانه را..
باید به تنهایی، فکر کنم...و تصمیم بگیرم ..
نه وزارت خانه ای که در افشای رازهای تان یاریم دهد...
ونه دستیاری در کنارم ، آشنا به فرهنگ کنایه ها وطنزهای تان .
نه مشاوری برای شکستن طلسم رؤیاهای تان...
یا فراهم آوردن لباس..و تصنیف شعرهایم ...
و برافراشتن عکس ها یم ...
نه وزیر مشاوری برای رسیدگی دارائی ها یم .
خدایم گواه است ، که از دارائی ام نزد شما چیزی نمی دانم ..
آن چه از من نزد شماست ، حلالتان باد...حلال .
بخورید از میوه هائی که فراهم آورده ام...
و بخسبید آن گونه که برایتان آرزودارم از دل سوزی ،
پس از ادای نماز عشاء .
بر خیزید از خواب، آن گاه که منادی ، ندای وقت سحر دهد..
و روز را در امن وامان بگذرانید- طبق دستورات من.
خطابه ی مرا به انتقاد نگیرید ..
سر انجام ، روزی فرصت اندیشیدن در باره ی آن را
- که خدای مقرر کرده – به شما خواهم داد .

درود بر من ...
درود بر شما...
درود برملتی که هیچ بی قراری وبی تابی ندارد !!


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد