شهروند: در اولين ساعات يكشنبه 17 مى، ماريو بنهدتى كولهبار سنگين شعر و ادب آمريكاى لاتين را بر زمين گذاشت و از بينمان رفت. هشتاد و هشت سال ستايش زندگى و گذار از پيچ و خمهاى تاريخ پرحادثه آمريكاى لاتين از او محبوبى ساخته بود كه عارف و عامى شيفتهاش بودند. او از سال 1945 كه اولين كتاب شعرش را چاپ كرد تا چند ساعت پيش از مرگش كه آخرين شعرش را سرود بيش از يكصد كتاب شعر، داستان، نمايشنامه، و مقاله منتشر كرد. اگرچه در دنياى انگليسى زبان آنچنان كه بايد شناختهشده نيست اما در ادبيات لاتين در كنار گارسيا ماركز و خورخه بورخس و خوزه مارتى از تاثيرگذارترين هنرمندان بهشمار مىآيد.
مشهورترين كتابش «مونتهويدئويىها» را اغلب با «دوبلينىها»ى جيمز جويس مقايسه مىكنند. اغلب كاراكترهاى داستانهاى او كارمندان ادارى و مردم طبقه متوسط هستند. مثلا در مشهورترين داستانش «آتشبس» كه به انگليسى ترجمه شده است به روزهاى آخر كار يك كارمند ميانسال در يك اداره مىپردازد كه عاشق يك منشى جوان مىشود. فيلمى هم به همين نام بر اساس اين كتاب ساخته شد كه در سال 1974 نامزد اسكار شد. بنهدتى در چهارده سالگى درس و مدرسه را رها كرد تا در يك شركت وارداتى كار كند. اما هيچگاه كتاب خواندن و بهخصوص نوشتن را كنار نگذاشت. دورانى كه براى يك فرقه مذهبى كار مىكرد اگرچه تجربه دلچسبى برايش نبود، اما باعث آشنايى او با لوز لوپز آلگره، عشق جاودانىاش شد كه بعدتر با هم ازدواج كردند و تا همين يكى دوسال پيش كه لوز از دنيا رفت در كنار هم زندگى كردند. باز در همين دوران است كه با اشعار بالدومرو فرناندز آشنا مىشود كه بهگفته خودش وضوح و سادگى اشعارش تاثير پاكنشدنى بر كارهاى او گذاشت.
بنهدتى كه خودش را «شاعرى كه داستان كوتاه مىنويسد» معرفى مىكند در سال 1920 در مونتهويدئو، پايتخت اروگوئه در يك خانواده مهاجر ايتاليايى به دنيا آمد. و انگار كه مهاجرت در خونش باشد تا همين چند سال پيش كه به خاطر كهولت در شهر زادگاهش ساكن شد هر چند سال را در جايى گذراند. مهمترين اين مهاجرتها بين سالهاى 1973 و 1985 بود كه كشور اروگوئه مثل بسيارى ديگر كشورهاى آمريكاى لاتين آماده انقلاب بود و بههمين دليل به دنبال يك كودتا به زير سلطه ديكتاتورى نظامى فرو رفت. بنهدتى به ناچار به آرژانتين پناه برد، اما آنجا نزديك بود به وسيله يك گروه شبهنظامى راستگرا بهقتل برسد و به همين دليل به پرو پناه برد. اين كشور هم بعد از شش ماه او را اخراج كرد تا اينكه بالاخره سر از كوبا در آورد و چندين سال در آن كشور اقامت كرد. با بهپايان رسيدن ديكتاتورى فرانكو در اسپانيا، بنهدتى سالهاى آخر تبعيدش را در اين كشور گذراند. اگرچه او هيچگاه مستقيما در سياست وارد نشد، اما گرايشش به جناح چپ، دفاع سرسختانهاش از انقلاب كوبا و مبارزه لجوجانهاش با ديكتاتورىهاى آمريكاى لاتين نامش را در كنار پرآوازهترين آزادىخواهان اين ديار ثبت كرده است. در جايى به طنز مىگويد: «يك نويسنده براى عوض كردن شرايط [سياسى ـ اجتماعى] كارهاى زيادى مىتواند بكند، اما تا آنجا كه من مىدانم هيچ ديكتاتورىاى تا كنون با سرودن يك غزل سرنگون نشده است.» بنهدتى از حاميان اصلى «خانه [قاره] آمريكا» (Casa de las Americas) بود كه سهم بزرگى در پيشبرد ادبيات آمريكاى لاتين داشته است.
با اين حال به رغم مبارزه لجوجانهاش با ديكتاتورىهاى آمريكاى لاتين و حضورش در كنار جنبشهاى چپگرا، نام ماريو بنهدتى بيشتر با شعرهاى عاشقانهاش گره خورده است. براى من آنچه بيش از همه جذاب است حضور عرفان خاص آمريكاى لاتين در اين شعرها است كه بنمايه همه كارهايى است كه از او مىشناسم. اولبار كه شعرهاى او را خواندم همين شباهت بىنظيرى كه بين عرفان ايرانى و نوع لاتين آن كشف كردم مرا شيفته او كرد. شناخت ريشههاى مشترك اين دو پديده هنوز هم براى من موضوع جذابى است. مشابه ديدگاه مثبت و زندگىخواه و شخصيت مغرور او را در بسيارى اشعار كلاسيك عرفانى ايران مىتوان پيدا كرد. در آخرين شعرى كه در بستر مرگ براى منشىاش ديكته كرد مىگويد:
زندگىام سراسر خنده بود
هنرم را پردهاى كردم
تا كسى نبيندش
پيرى جان دوباره به من بخشيد
همچون سفالى كه قهوهاى شفافش
هيچگاه از تنم شسته نشد
بگذار بگويند
تا آخرين بازدم
زندگى با او ماند
در اين شعر، انگار كه ساعت مرگش را مىداند در آخرين لحظات همان معنايى را بازگو كرده است كه چندين سال پيش در «شايد ... بايد» بيان كرده بود:
مرا اما
زندگىاى بايد
كه تا دم مرگ زنده باشد
شعر بنهدتى ساختارى سهل و ممتنع دارد. او در چارچوب ابياتى كوتاه ـ كه گاه به هايكوهاى ژاپنى نزديك مىشود ـ و كلماتى ساده مفاهيمى سنگين و نامعمول را بيان مىكند. عرفان بنهدتى نه عرفانى توسرىخور و تسليم بلكه سربلند و مغرور و گاهى حتا پرخاشگر است. در «نيمه تاريك قلب» از معشوقى كه او را تنها گذاشته مىپرسد:
چرا خواستى چنين فقير بمانى
وقتى مرا چنين غنى رها كردى؟
اين غنا مرا ياد غرور بىانتهاى مولوى مىاندازد وقتى مىگويد:
پيش از آن كاندر جهان باغ مى و انگور بود
از شراب لايزالى جان ما مخمور بود
ما به بغداد جهان جار اناالحق مىزديم
پيش از آن كاين دار و گير و نكته منصور بود
و باز در همان شعر «شايد ... بايد» هرآنچه زندگى بىروح روزمره را تعريف مىكند به دور مىريزد و درعوض زندگى متفاوتى را تعريف مىكند كه مشابهاش را تنها در «انسانم آرزوست» مولوى مىبينيم:
آرزويى چنين شيرين
چنين براق، چنين غمگين
سوگندى چنين بىرنگ
مرا نشايد
در «تاكتيك و استراتژى» كه از مشهورترين شعرهايش است با قرار دادن يك تاكتيك فعال در برابر يك استراتژى منفعل تناقضى آشكار اما زيبا را ايجاد مىكند. اين تصاوير متناقض از زيباترين المانهاى شعر ماريو بنهدتى است، مثل مصرع آغازين «چهره تو»:
خلوت تنهايى من چه پر ازدحام است
كه در آن از همان آغاز با كنار هم گذاشتن «خلوت تنهايى» و «ازدحام» تصوير متناقضى را ارائه مىدهد كه خواننده را تا به آخر به دنبال خود مىكشاند.
چند سال پيش در سفرى كه به آرژانتين كردم يكى از هدفهايم ملاقات با بنهدتى بود كه يكى دو روز پيش از قرارمان به دليل بيمارى او به هم خورد. يك سال پيش باز قصد داشتم براى ديدنش به آرژانتين و از آنجا به اروگوئه بروم و با اينكه به وسيله دوست مشتركى قرار ملاقات را هم گذاشتم باز مجبور شدم سفر را به تاخير بيندازم تا به امروز كه او سفر بىبازگشتش را شروع كرد و مرا به سرزنش خودم واداشت. اما آنچه براى من و بسيارى ديگر از دوستدارانش برجا گذاشت الگوى زيبايى از ستايش هستى و عشق به زندگى و واپس زدن مرگ است. بنهدتى در ميان ازدحام هزاران نفر از دوستدارانش در كنار همسرش به خاك سپرده شد. روحش شاد باد.
چهره تو
ماريو بنهدتى
خلوت تنهايى من چه پر ازدحام است
از دلتنگىها
و از چهره تو
از بدرودهاى روزهاى دور
و بوسههاى سلام
از رفتن و جا ماندن
خلوت تنهایی من چنان شلوغ است كه مىتوانم مثل بايگانى ادارهها طبقهبندىاش كنم
از روى شكل، رنگ، و سوگند
از روى طعم، عاطفه، عادت
از بودن با نبودن تو ديگر برخود نمىلرزم
كه چهره تو مانده تا يارىام كند
من پر از سايههاى شبم و هوس
پر از خنده و يك طلسم
طلسم چهره تو
مىخواهم با تو تنها باشم
اما چهره تو رو برمىگرداند
چشمان عشق، ديگر نه عاشق
مانند آبى به دنبال تشنگىاش،
بىماندن، بىپايان
روزهاى مرا خاموش مىكنند
ديوارها مىروند
شب مىماند
دلتنگى مىرود
هيچچيز نمىماند
چهره توى من چشمانش را مىبندد
چه تنهايى غريبى
نيمه تاريك قلب
ماريو بنهدتى
و قلب مرا شكست
و هم از اين رو به آن زندگى بخشيد
تو هرگز نخواهى فهميد نازنين
چگونه مىتوانم آنچه را به من بخشيدى باز پس دهم
تو بر نيمه تاريك قلب من نور پاشيدى
چرا خواستى چنين فقير بمانى
وقتى مرا چنين غنى رها كردى؟
گريستن
ماريو بنهدتى
قلب آدمى را گريستن
سيل اشك را گريستن
بر در و دروازه گريستن
اين اشكهاى خوب
اين اشكهاى شور
هر سد و هر بند ريزاندن، گريستن
روح در اشك خيساندن، گريستن
شهر در سيلاب شستن، گريستن
گريختن از گريستن، گريستن
رسم مردمان آموختن، گريستن
در جشن و در سرور خنديدن، گريستن
آفريقا را سراسر درنورديدن، گريستن
گريستن،
مثل بوف يا تمساح
(مىگويند اشك تمساح و بوف هميشگى است)
تمام همه را هرجا گريستن
با دست و دماغ و دل گريستن
گريستن از لذت، از عشق، نفرت
مثل يك بازيگر برصحنه گريستن
گريستن در بىخوابى
همه روز
هرروز
تاكتيك و استراتژى
ماريو بنهدتى
تاكتيك من نگريستن در چشمان توست
تا تو را بياموزم
و آنگونه با تو بياميزم كه هستى
تاكتيك من
سخن گفتن با توست
و گوشدادن به حرفهايت
تا از كلمات
پلى بسازم فروناريختنى
تاكتيك من
ماندن در خاطرات توست
نمىدانم چطور
يا به چه بهانه
اما زيستن در توست
تاكتيك من
يكرنگى است
همانگونه كه تو هستى
و تظاهر نكردن
تا ميان ما
نه پردهاى بماند و نه درهاى
استراتژى من اما
عميقتر
و بااينحال سادهتر از اين حرفهاست
استراتژى من
اين است كه
روزى ...
... يكى از همين روزها
نمىدانم كى يا چگونه
بلاخره
تو مرا خواهى خواست