logo





دو داستانک و یک داستان

ترجمه علی اصغرراشدان

چهار شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴ - ۰۹ دسامبر ۲۰۱۵

Aliasghar-Rashedan05.jpg
دو داستانک از ریچارد براتیگان وپترآلتنبرگ
یک داستان کوتاه ازآنجلز ماسترتا

(9مارس1859-8ژانویه 1919)نویسنده وشاعری متولدوین بود.

Peter Altenberg
Flirt
پترآلتنبرگ
لوندی

لباسی سبز مات پوشید و سوسکی الماس به سینه زد، گلبرگ رزی را که چیده بود، به سوار کاری داد تا بخورد.
سوارکار گفت «شهد!...»
بعدها همیشه تنها می نشست. لباس سبز ماتش شبیه فسفر درخشید. گلبرگ رز راآهسته چید، به هیچکس نداد که بخورد.
قطره اشکی رو لباسش چکید
هیچکس نگفت شهد!...

2

Richard Brautigan
Ein unbegrenzter Vorrat an 35-Millimeter-Film
ریچارد براتیگان
ذخیره ای بیمرز در فیلمی 35میلیمتری

مردم نمیتونن توضیح بدن واسه چی یاروبازنه ست.قضیه رودرک نمیکنن.یاروخیلی خوب به نظرمیرسه،امازنه مالی نیست.ازخودوهمدیگه میپرسن:
«توزنه چی می بینه؟»
مردم میدونن توپخت وپز زنه نمیتونن چیزدندون گیری ببینن،یعنی آشپزخوبیم نیست.تنهاچیزی که میتونه تااندازه ای بپزه تکه گوشت نیمه پزه.هرسه شنبه شام همونومیپزه،یاروچهارشنبه همیشه یه ساندویچ تکه گوشت میگیره که ببره سرکارش.خیلی سال میگذره.درحالی که دوستاشون یه جوردیگه ن،اوناکنارهم زندگی میکنن.
تموم قضیه تویه جواب خلاصه میشه:بااونهمه مسئله جورواجور،چیجوری تورختخواب میرن وباهمدیگه میخوابن؟اینجاست که سینمامطرح میشه:یارو توفیلم نقش سکسی روءیائی شونوبازی میکنه.تن زنه مثل ردیف صندلیای سینمانرم وسرزنده تودیواره نایلکسی گرم فانتزیشان شبیه مهبلی فرورفته-جائی که یاروباتموم زنامیخوابه،باسرعت جیوه میخزه نزدیک،فیلم می بینه وتوعطش زدگی غرق میشه،امازنه اصلاوابداحالیش نیست قضیه ازچی قراره.
تموم چیزی که زنه میدونه دوست داشتن بی حساب یاروست.ازباهاش بودن لذت میبره.سرخوشه که یاروکارشوخیلی استادانه انجام میده.تقریباچهاربعدازظهرهازنه همیشه هیجانزده است،میدونه یاروساعت پنج ازسرکارمیادخونه.
یاروتو زنه باصدتازن میخوابه.وقتی مثل سینماارضاء کننده وساده واسه لمس کردن درازمیشه وفقط به اون فکرمیکنه،توزنه باهمه زنابه شکل روءیائی ارضاء میشه.
مردم ازخودوهمدیگه میپرسن«یاروتوزنه چی میبینه؟»
اونامیخوان بیتربدونن.جواب قاطع خیلی ساده ست:تمومش توکله ی یاروست....

3

متولد9اکتبر1949ونویسنده وخبرنگارمیکزیکی است.

Angeles Mastretta
Valria und ihre Liebhaber
انجلز ماسترتا
والریاومعشوقش

مردیکی ازخاله های فامیل دروفاداری دومی نداشت.حداقل تمام آنهاکه شناخته بودندش این راتعریف میکردند.توپوئبلاآدم دومی نسبت به مردش آنقدرلبریزازعشق ومراقبت وهمیشه شادمثل خاله والریانبود.
والریاخریدهاش راازبازارویکتوریامیکرد.به گفته پیرزنهای بازار،هنراواول بود- تنوع انتخاب سبزیش رامی شناخت،هرنوعش راباآرامش خاطربرمیگزید.ازلمس کردن صدفهای براقی که انتخاب کرده بودلذت میبردویکی یکی توترازومیگذاشت.
درفاصله توزین اجناس سرش راعقب میگرفت ومثل کسی که یک وظیفه جذابش برآورده شده،باشادی آه میکشید.بعضی دوستهاش میچرخیدندکه تفریح کنند،توذهن شان جانمی افتادکه یک نفرباآنهمه نشاط توزندگی غرق شودوبتواندهمیشه خوبی مردش رابگوید.زنهاتوهم فرورفته ودرسکوت یک میدان توباغ یاجلوی سکوی کلیسااززنهای دیگرکه حرف میزدند،والریاشادمانه ازشوهرش میگفت.
جریان خاصی هم نبود،رفتارمردش روهمرفته خوب بود،مثل همه هیجاناتی تحریک پذیرداشت،هرچه پخته بودند،هرازگاه میگذاشت باربیاید،عادتهائی رنج آورداشت-ناخوشایندترین اوقات روزانه به خاطرسرپانگهداشتن اوقات عاشقانه ایده آل.صبحهاهم ازتمایلات روشن دگرگون شدن وخانه گرم ونرم به جای بیرون ماندن شبهاوادامه حرفهای دلخواه هوشیارانه درباره آنچه کودکان هستندوآنچه آنهامیخواهندباشندوبرای طولانی ترکردن ادامه تمرین آگاهی خود.خلاصه کلام،مردش یک شوهرکاملاعادی بود.به طورباورنکردنی ئی پیداست که والریاباخنده ودرخشش همیشگیش شاهدشکست شیفتگیش نبود.
روزی دخترعموش گرترودیس پرسید«چطوری این کارارومیکنی
که تحریک میل سیری ناپذیرسرشناسای شهروهمراه داره،چطورمردای بزرگ روبه کارای کوچک وامیداری وهرهفته توحوزه عمل جدیدی قرارمیدی؟»
گرترودیس میتوانست سه روزه پنج پلوورببافد.میتوانست ساعتهااسب سواری کند.برای هربازارامورخیره وسیع وگسترده کیک می پخت،آموزش نقاشی ورقص قلامنگو،ترانه های مردمی مکزیکی میدید.میتوانست یک روزیکشنبه ازشصت مهمان پذیرائی وهردوشبنه بدون شرم باسه مردعشق بازی کند.
والریالبریزازرضایت پرسید«چه جوری این کارومیکنم؟»
«که هیچوقت ازش سیرنمیشی.»
دخترخاله گرترودیس توضیح دادوسوزنی رانخ کردتایک کارسیصدکوک صیلیبی رویک رومیزی راباهاش شروع کندوروزی برای دخترهاش به ارث بگذارد.
«معمولافکرمیکنم تومخفیانه یه معشوق وباچیزای نشنیده سروسری داری.»
خاله والریاخندید،خنده ش انگارروشن وچالش برانگیزبود،رواین حساب خیلی به حسادتها افزود.
«من هرشب بایکی هستم.»
این را گفت ودوباره جدی شدند.
گرترودیس گقت«اونجورمعشوقافقط توخیابوناپرسه میزنن.»
یک لحظه کارسوزن زنیش رامتوقف نکرد.
«امااونادروغ میگن.»
والریادوباره تکرارکردودستهای سبکش رارودامنش روهم گذاشت.
گرترودباتردیدگفت«باسه احمق اینجاتوشهر،مدتاست خودمونونادیده گرفتیم ودیگه ازشون رهائی نداریم؟»
وگرهی تودوخت ودوزش انداخت.
«من توکله م به اندازه کافی دارم.»
والریاخودش راآشکارکردوسرش راعقب کشید.گرترودیس تنهاحالامتوجه شداین حرکت اشتباه ناپذیرخاله ش بیشتروتنهایک عادت عجیب است.
چشمهاش رابست وگفت«فقط چشماتوببندوموقعی که حسشوداری میتونی مردتوتوهرتبدیل وتبادلی بشناسی.اگه دوست داری توپدروآرمنداریز،همفری بوگارت،یامانولته یاحاکممون یامردبهترین دوست زنت،یابهترین دوست مردت،کدوفروش اون گوشه،میلیونریارانه سرای سالمندا....اونی که همیشه روءیاهاته.تمایل که داری مردت بادیگری عشق بازی میکنه.اینجوریه که جریان هیچوقت خسته کننده نمیشه.فقط این خطروجودداره که مردت بعدازاون اعلام کنه تویه جای دیگه ای.این قضیه م میتونه به راحتی مدیریت بشه.حجابوخیلی ساده بادست پاره میکنی ودوباره مردتومیبوسی وحتماعشقت به شکل نینون سویلایاگرتاگاربویاماریاویکتوریایااون دخترجوون خونه پهلوئی که توآخرین بارشکوفه داده،عرض وجودمیکنه.مردتومیبوسی وبلندمیشی ومیری خریدیارسوندن بچه هابه مردسه.مردتومیبوسی وشب که واسه ت فرامیرسه،خودتوسفت بهش می چسبونی ومیگذاری روءیاهات عملی بشه...»
والریاخواست جریان همیشه همینجورادامه داشته باشد،رواین حساب خواست سالهای آزگارزندیگش سرشارازشادی باشد.براش سخت بود جریان روبه مرگ بگذارد.سرش راعقب کشیدتابابوسه ای زیرسری،یک امضای زیرعکسی ازآگوستین لارابگیرد....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد