عالمی را می دهی جا در قفای بسترت،
غَم، زنِ ناپاک، کرده پُر ز بی رحمی دلت!
تا شود دندانِ تو تیز از چُنین لَهوو لَعَب
باید اندر آخورت قلبی نوین هرروزوشب!
چون دُکان ها در چراغانی به جشنِ سالِ نو،
یا چو کاجی شُعله وَر در روز عید، چشمان تو
اقتدار بی حیائی را گرفتند عاریت
فارغ از قانونِ زیبا ئی و حُسن و مَعرفَت
ای تو دیوِ کور وکر، در سَنگدِلی بی مَرز و حد،
ای تو آن حلقوم که خونِ عالمی را می مَکد!
نیست شرمَت؟ کرده ای درآینه یادی ز خویش؟
چون نبینی میشود هردم سِلاحت کُند بیش؟
عُمقِ آن زخمی که تودانی فقط گشتن سبب
بوده کزخوفَش زوحشت روی گردانی عقب
بَل ببینی دست پنهانِ طبیعت را که گاه
شوخ چشمی پیش گیرد، ای زن، ای اُم الگناه،
وکند یک نابغه با دستِ تو حیوانِ خوار؟
ای جَلالِ غرقِ در گِل! ای شکوهِ ننگبار!
شارل بودلر
Charles Baudelaire))
(1821-1867)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد