روی تخت دراز کشیده بودم
و او مرا تحمل می کرد
خستگی ام را
به خواب بسپارم.
صدای باد از پشت پنجره
پیچیده بود در گوش حیات
و من می شنیدم
زوزه هم می کشید
و مسیر شمال رو به جنوب را خبر می داد
اما من نماندم،
با باد رفتم
در محله قدیم سر گذر...
ایستاده بودم تنها
در انتظار مسافری تنها
که او خستگی دیرینه را
به آنسوی جهان می برد
اما نمی دانم یکی،
نوک تیر چراغ برق
به دنبال چیدن ستاره ها
سر به سقف آسمان می سود
که من چشم از نردبانی که
رو به ماه می رفت
بر نمی داشتم،
آمد..
آن مسافر خسته ی تنها
چمدانش را بر زمین گذاشت
آنگاه رو به آسمان گرفت
و به آن مرد نهیب زد
زمانی باز می گردم
که بر روی زمین
در تاریکی شعر نخوانم.
رحمان 25/08/94
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد