عهدی ست ما را
عهدی
و حضور سیاهی ِ تبر به دست
که می کوبد یک به یک درختان را
از یادمان نَبَرد
نَبَرد از یادمان
جانان را
خانۀ روشنائی ها
دیواره های تنمان
و چراغی را که پوشانده اند
فروزان، فروزان
در جاده های پائیز
آنگاه که به گمانشان
جز مترسکی نمانده از ما
دست بر تنۀ درختان خواباندن
راه افتادن
حجم درخشنده را
در جاده کشیدن
کشانیدن
افشاندن خاکۀ نور
روی برگها و چوبهای خشک
آنگاه که به گمانشان
راهی نمانده
جز برای سوختن
حواله شدن
عهدی ست ما را با چراغ
در راه ها
آواز خواندن
سرائیدن