logo





دیدار مثنوی ــ عرفان از دیدگاه مولوی
(بخش پایانی)

دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴ - ۲۶ اکتبر ۲۰۱۵

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
مناسبت ِ لزوم متابعت از پیر و رهنما در سلوک حق، مولانا سخن از سرکشی "کنعان" پسر نوح به میان آورد؛ که پند پدر را در سرشکسته بودن و اضطرار در برابر قهر حق به سخره گرفت.  (دفتر سوم از بیت 1324 به بعد با رعایت اختصار):

گفت : "بابا سا لها این گفته ای
باز می گویی ، به جهل آغشته ای
چند از این ها گفته ای با هر کسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم ِ سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت 
گفت بابا :"چه زیان دارد اگر
بشنوی یک بار تو پند ِ پدر؟"
همچنین می گفت او پند لطیف
همچنان می گقت او دفع عنیف
نَی پدر از نُصح ِ کنعان سیر شد
نی دمی در گوش آن ادبیر شد ....

نه پدر از نصیحت فرزندش سیر می شد ونه این نصایح بگوش دل آن بدبخت می نشست :

چون قضا آید شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب ...1.1232

بله، توگویی سرنوشت چنان رقم زده بود که دم گرم نوح بر آهن سرد پسر هیچ اثر نداشت. در ابیات زیر یکی از جانسوزترین فرازهای مثنوی ــ سخن پدری دلسوخته  درچالش با قدر الهی ــ بیان شده است .

اندرین گفتن بدند و موج ِ تیز
بر سر ِ کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت: "ای پادشاه بردبار !
مر مرا، خر مرد و سیلت برد ، بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم؟"

نوح دلسوخته  فریاد اعتراض بر آورد که ، من ساده دل سخن تو را راست پنداشتم.مگر نگفته بودی که اهل خانواده ات از گزند طوفان در امانند ؟

گفت :"او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود؟
چون که دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان ، بر کنش ای اوستاد

خداوند فرمود اما پسرت جزوخانواده و خویشاوندانت بشمار نمی آمد. ندیدی که اساسا طبیعتی مخالف با تو داشت و دل سیاه بود و خدا نشناس؟ نوح به خود آمده عاطفۀ پدری را در پای عشق حق می ریزد :

گفت:"بیزارم ز غیر ِ ذات تو
غیر نبود آن که او شد مات تو
زنده از تو، شاد از تو، عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه، منفصل نه، ای کمال
بلکه بی چون و چگونه و اعتلال
پیش از این طوفان و بعد از این مرا
تو مخاطب بوده ای در ماجرا
با تو می گفتم نه با ایشان سخن
ای سخن بخش ِ نو و آن ِ کهن
نَی که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دِمَن؟
روی با اطلال کرده ظاهرا
او که را می گوید آن مِدحت، که را؟
شکر، طوفان را کنون بگماشتی
واسطۀ اطلال را بر داشتی

نوح گفت من عاشقی مات ودفین در ذات تو هستم ، زنده بودنم از توست و نیازمند عطایت می باشم . نه متصل به تو می باشم، [زیرا جسم مادی من جزو تونیست] و نه ازتو جدایم [ زیرا روح من جزیی از ذاتی ست که انسان از دم تو پذیرفته ست] . بلکه ارتباط میان من وتو کیفیتی قابل ادراک عقلانی ندارد و از اعتلال و قانون علت و معلولی هم [ که حکما به پیروی از تعلیم ارسطو خدا را علت اولی می دانستند ] فراتر است . پیش و پس از این طوفان هم من عاشقی بودم که همیشه تو مخاطبم در هر امری   بوده ای . مگرنه آن ست که عاشقان در پی دیدن آثار بجا مانده از معشوق خویش، به هر خرابه اگر برسند که کاروان معشوق پیش تر در آن اطراق کرده بود ، در نبود او با آن آثار دل خوش می کنند و درد دل می نمایند ؟ آن عشاق ظاهرا روی سخن به آثار معشوق دارند اما در باطن منظورشان هم اوست . حالا شکر گزارت هستم که با این طوفان همه آثار خویش را ــ تجلی زیبایی را ــ محو کردی و بانشان دادن ِ قهر جلال ، بدون واسطه خود را بمن نشان دادی و  باتو بی واسطه سخن می گویم گفت :

" ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم ، بر آرم از ثَری
بهر ِ کنعانی، دلت را نشکنم
لیک، از احوال آگه می کنم"
گفت : "نی نی ، راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه، اگر باید تو را
هر زمانم غرقه می کن من خوشم
حکم تو جان است وچون جان می کشم
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق ِ صنع تو ام در شکر و صبر
عاشق ِ مصنوع، کی باشم چو گبر ؟
عاشق ِ صنع خدا با فر بود
عاشق ِ مصنوع او کافر بود "  

حضرت حق می گوید دلت را نمی شکنم و تو برایم چندان عزیز و محترمی که اگر بخواهی در حال، دوباره آنچه را نابود کرده ام باز می گردانم و از خاک می آفرینم اما به هوش و آگاه باش که در عوض تو را از عاقبت احوال جهان آگاه می گردانم ــ خواهی دانست که در نهایت امر، چه کسی رستگار و چه کسی گمراه می گردد . آنوقت رسالت پیامبری بر دوشت بشدت سنگینی خواهد کرد و از تلاش باز می مانی چرا که از پیش حکم قضا را که مقرر داشته ام خواهی دانست . البته این نتیجه گیری شخصی نویسندۀ سطور است که با ابیاتی از مثنوی هم خوانی دارد که آمده است :

انبیا گفتند با خاطر:" که چند
می دهیم این را و آن را وعظ و پند
نفس ِ اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد، نی ز دم "

سخن وی از احتمال شک و تردیدی ست که شاید در دل انبیا افتاده باشد؛ که گاهی با خود چنین اندیشیده اند،  حال که امور جهان از منبعی دیگر می گردد و حکم قضا و قدر الهی ست که یکی کافر و یکی مومن می گردد و به اصطلاح ِ فلاسفۀ  کهن خداوند امور عالم شهادت را بر عقل کل تفویض کرده است و عقل کل هم آن را بدست نفس کلی که روح جهان باشد سپرده است و نفوس دهگانه هر یک بر دیگری ریاست داشته امورش را به او دیکته می کنند ، این بدبختی مردم کافر که به راه خدا نمی گروند در دست خودشان نیست ، چنان که ماهی نیز ابتدا از ناحیه سر می گندد ، پس ما چرا می بایست در راه هدایت کافران گام برداریم ؟... البته مولانا پاسخ هایی برای حل این مشکل می دهد که پرداختن به آن ها در حوصله نوشتارمان نیست ؛ حاصل آن که خواننده می تواند حدس نویسنده را نپذیرد ـــ باری ... نوح (ع) می گوید نه ، من به حکم تو که معبود و معشوقم هستی گردن نهاده ام  و آن را چون جان پذیرایم . اصلا می توانی مرا هم بکشی اگر لازم باشد که حکمت اجرا شود . در تمام مدتی که من با آثار بوجود آمده تو سخن می گفتم ، اگر چه روی سخنم با آن ها بود ولی منظورم تو بوده ای . حقیقتا من عاشق ِ آفرینند گی تو هستم ونه عاشق ِ آفریده های تو .مانند آتش پرستان نیستم که آتش را مقدس می دانند و آفریننده اش را فراموش کرده اند . و در پایان نتیجه می گیرد ،کسی که نظر بر قدرت آفرینند گی خدا دارد آن فر ایزدی ِ هدایت را داراست و گرنه عاشق مصنوع او گمراه است .
                                                                            پایان

http://zibarooz.blogfa.com/



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


شهیدی
2015-10-31 21:00:45
استاد بینش ارجمند .از این که یک مقاله کامل را با مقدمه ونتیجه گیری در باره مولانا نوشته اید سپاسگزارم .اگر می شود کمی ساده تر بنویسید .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد