logo





رئیس بانک

شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴ - ۲۴ اکتبر ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
رئیس بانک باد تو غبغبش انداخته بود. در بلند میز دوازده نفره مهمانی نشسته بود، نگاهش پرپر می زد، همه اطراف و بزرگ و کوچک مجلس و خانه را می پائید. بچه ها بیشتر از بزرگ ها بودند و قیل و قال می کردند. میانه رئیس بانک با بچه ها جورتر از بزرگ ها بود، باهاشان بگو مگو و شوخی می کرد.
رئیس بانک تو خانه یکی از اقوام نزدیکش نهار دعوت داشت. شعبه بانکش نزدیک خانه محل مهمانی بود. هر از گاه بلند می شد، می رفت گوشه اطاق پذیرائی در ندشت و باتلفن اخباری از وضع بانک می گرفت و دستوراتی صادر می کرد.
بشقاب ها قبلا جلوی هر صندلی رو میز نهارخوری چیده شده بودند. اکرم سه دیس ته چین مرغ آورد، هرکدام را درفاصله مناسبی که دست همه برسد، چید. تعریف ها از هر طرف میز بالا گرفت:
رئیس بانک گفت«چی بوی عطری!»
«رنگ آمیزیشو نگاکنین!»
«زعفرون،زرشک،زردچوبه!»
«ازخوش رنگی وعطروبوی زرده تخم مرغ ته چینش بگین!»
«سینه ورونای جوجه هائی که لابه لای ته چین گذاشته تماشائی ترازهمه شه!»
«قبل ازشروع کردن به خوردن،اجازه بدین چندتاعکس رنگی ازاین ته چین هنری بگیرم.»
رئیس بانک گفت«اکرم تموم هنرشوتواین ته چین تماشائی به کاربرده،ورپریده!»
«تعریف بسه بابا!روده بزرگم روده کوچیکمو خورد!بکشین دیگه!»
کفگیروقاشق چنگالهابه کارافتادند.رئیس بانگ خوردوبه به وچه چه کرد.بعدازغذاباچندرنددیگرلبی ترکردوحسابی سرش گرم شد.اهل مجلس هرکدام یکی دواستکان چای ومیوه های مختلف راچاشنی بعدازغذاشان کردند.بچه مثل همیشه قیل وقالشان رادنبال کردند،بعضیهام ازمیزفاصله گرفتندوبه سروکله هم پریدند.
ته چین اکرم خوشمزه بودورئیس بانک حسابی ازخودش پذیرائی کرد.گرمای اواسط تابستان،خوراک ومی سرش راگرم کرد.بلندشد،سرش گیج رفت،خودراازتک وتانینداخت وکنترل کرد.رفت توایوان تاسیگاردودکند،هوابخوردوروتخت چوبی قالیچه انداخته چرتی بزندوعصری دوباره برودبانک.
رئیس بانک پیش ازخواب بعدازنهاربچه هارادورش جمع کردوگفت:
«هرکی بیشترازمن تعریف کنه،بهش جایزه میدم.تعریف هرکدومتونم بهترباشه،یه جایزه مخصوص پیشم داره.»
بچه هادم گرفتند:
«آقاشماسلطان کل عالمین.»
«آقاهیکل شماتوتموم عالم تکه.»
«آقاشومارئیس تموم بانکای عالمین.»
«آقاشماهمیشه پول پارومیکنین.»
«آقاتموم دختراوزناواسه شماغش میکنن.»
«خیلی خب،بسه دیگه.حالاهرکی بتونه خوب پروانه برقصه درجایه تومن بهش میدم.یااله،ببینم چن مرده حلاجین!»
بچه هادم گرفتندودست زدندویکی یکی جلوی تخت چوبی رئیس بانک رقصیدند.تنهارقص امیرکپل باب مذاق رئیس بانک ازکاردرآمدودرجایک تک تومنی جایزه گرفت.رئیس بانک گفت:
«ازتعریفای همه تون خوشم اومد.حالاهمه تون باهم بگین چی دوست دارین تاهمین الان واسه تون آماده کنم؟»
بچه هایک صدادم گرفتند«هواگرمه،مابستنی میخوائیم!»
«خیلی خب،یکی بره اون تلفونوکه یه سیم بلن داره بیاره تابگم بستنی بخرن.»
یکی ازبچه هاتلفن راآوردوروتخت چوبی گذاشت.رئیس بانک شماره بانک راگرفت،توتلفن گفت:
«الو،بگوباقربیاد،کارش دارم...آلو،اگه آب دستته بگذارزمین،بدوبروبستنی فروشی روبه روبانک،یه مجمعه بستنی بگیرومثل تیربیار...میدونی کجاهستم که!همون خونه فامیل نزدیکم،دوتاخونه اونورتربانک..»
پانزده دقیقه نگذشته مجمعه باده پانزده بستنی لیوان بلوری دسته درازشبیه گیلاس رسیدوباقرجلوی رئیس بانک روتخت گذاشت،اجازه مرخصی گرفت ورفت.رئیس بانک خودش بستنی هارابین بچه هاو بزرگهای توی اطاق پذیرائی تقسیم کرد.همه بابستنی هاشان مشغول شدند.
رئیس بانک دولیوان بستنی آخری رابرداشت وغافل ازچشم دیگران به آشپزخانه رفت.اکرم ظرفهاراشسته بودوقاشق چنگالهارابادستمال خشک میکرد.
رئیس بانک یکی ازبستنی هاراجلوی اکرم روکابینت گذاشت وکنارش ایستادوبابستنی خودش مشغول شد.پهلووبازوش رابه پهلووبازوی اکرم مالیدوگفت:
«اکرم خانومی میدونی توطلائی؟عجب سروگردن وسینه پروپیمانیم داری !ازلپاتم خون میچکه،ورپریده!قدرخودتوبدون،لنگه نداری!اگه یه کم سربه راه باشی،باقرمستخدم بانکومیگم بیادخواستگاریت!»
اکرم خودراکنارکشیدوگفت«آقا،واسه چی نمیفرستینش خواستگاری آبجیتون!»
«به گربه گفتن جیشت قنشگه،باخودش گفت:نکنه طلامیدم بیرون وخودم خبرندارم!فوری روشوباخاک پوشوند!روتوزیادنکن دیگه،ورپریده!»
رئیس بانک خودرابه اکرم چسباندوگفت«ازبس ته دیگ میخوری ممه های لامصبتم مشت پرکنن که!»
دستش راتوگریبان اکرم خیزاندوپستانهای پروپیمانش راچلاند.اکرم ناله کردوخودراپس کشید،گفت:
«خجالت داره،خاک توسرشهری که شمارئیس بانکش هستی!»
«بهت گفتم،یه کم تندخوئی نکنی،نونتومیندازم توروغن،بااین حرکاتت آتیه توخراب میکنی،توخلوت بشین ویه کم توخودت باریک شو.»
رئیس بانک برگشت توایوان،روقالیچه روتخت درازشد.خیلی زودخوابش برد.اکرم یک پارچ آب یخ آوردوکنارتخت گذاشت.رئیس بانک غرق خوابی سنگین بودوخرناسه میکشید.اکرم یکسوم پارچ آب راوسط پاوروخشتک پیژامه رئیس بانک خالی کردوبه بهانه خریدرفت بیرون.
رئیس بانک بیدارکه شدنفهمیدقضیه ازچه قراراست.بچه هادورش جمع شده بودندوبه خشتکش اشاره میکردندومی خندیدند.خانم صاحب خانه ملافه ای برای رئیس بانک آوردکه دورخودش بپیچدوشرمنده نباشدوبلندشود،به بچه هانهیب زد:
«چه مرگتونه!خردجال دیدین!برین دنبال کارتون،تخم مولا!....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد