logo





دیدار مثنوی: عرفان از دیدگاه مولوی (۴)

دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴ - ۱۲ اکتبر ۲۰۱۵

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
صحبت پیر

در نوشته های پیشین نگاهی اجمالی بر نظر مولانا در باره راه های شهودی درک و دریافت حقیقت افکنده شد و از سه منبع اصلی اتصال به آن، وحی و الهام و هم نشینی با عارفان کامل و مکمل یعنی دانایانی که قدرت و توان دستگیری و راهنمایی سالکان را دارند، سخن رفت و  در اشاره ای به محتوای "تجربۀ عرفانی"، تفاوت نظری مولانا و دیگر عارفان ِ ادیان الهی با دیدگاه ِ کلی عرفان پژوهان معاصر مطرح گردید . حاصل کلام  آن بود که "شهود"، اساسا شخصی ست و تجربه عرفانی در افراد مختلف نتایج متفاوتی به بار می آورد. مانند ِتجربه علمی و آزمایشگاهی نیست که بتوان از موارد متشابه به نتیجه ای یکسان رسید .

بنابراین عرفان از مقولۀ هنر و نظر است ، نه از جنس علوم تجربی . بیشترین عارفان ادیان الهی هم البته چنین سخنی را می پذیرند اما تاکید دارند، وقتی موضوع ِ شهود ِعارف، درک  باطنی خدا باشد،[ بنا بر مشیت وی ــ که از راه الهام و به دل افکندن در می رسد ]حقیقت را نه تنها در می یابد،بلکه در جوارِ حضرت حق گرفته، خود یکسره در وی به فنا می رسد .

این معیّت با حق است و جبر نیست 
این تجلیّ ِ مه است این ابر نیست... 1/1464  

یعنی این طور نیست که ماه ِ حقیقت ، از پس ِ ابر ِ وجود ِ انسانی ِ سالک بتابد و چشم را روشنی بخشد . بلکه یکسره این نور حق است که در آن لحظۀ وصل و اتحاد، خود را ظاهر می سازد . بنابراین شهود حق اگرچه از نظری شخصی ست ،اما درعین حال جمعی ست. یعنی عارفان حق به حقیقتی واحد دست می یابند . و مولوی بر آن می افزاید که وجود پیر در کشاندن سالک به این مرحله واجب است ،چرا که بی حضور "عشق" ، اتحادی صورت نمی بندد . هرچند در مواردی نادر مانند آن چوپان در حکایت "موسی و شبان" مجذ وبانی یافت می شوند که بدون دستگیری راهنمایی یکسره در اقیانوس عشق حق غرقه گردند، اما راه ادراک و شهود حقیقت، دست در دامان عشق ِ پیری کامل و مکمل زدن است. اکنون در ادامۀ آن مطالب به بخش "صحبت با پیر" از دیدگاه مولوی می پردازیم .

                                            ***

مولانا در ابیاتی از دفتر سوم به طالب وصال حق می گوید در مصاحبت عارف کامل :

دم مزن ، تا بشنوی از دم زنان 
آن چه نامد در زبان و در بیان 
دم مزن تا بشنوی ز آن آفتاب
آنچه نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح

یعنی تو خاموش باش تا روح عارف واصل به حق، کشتی تنت را در توفان های این جهانی از شهوت و حرص و خودبینی و حسادت گرفته تا علاقه های نیک و بد دنیوی همچون حضرت نوح (ع) پیامبرانه هدایت کرده به ساحل جهان معنوی غیب برساند . سپس فرجام تلخ پسر او را یاد آوری می کند که بر قدرت و دانایی شخصی خود مغرور گشت و مقهور شد . یعنی نشان می دهد تلاشِ سالک راه حق بدون راهنمایی پیری واصل ، آب در هاون کوفتن است . در این جا باز  ذهن و زبان مولانا اوج می گیرد ومطالبعرفان نظری و بحث های  خشک و سرد را در آتش عشق و عاطفه می گدازاند و شنونده را همراه خویش می سوزاند :

همچو کنعان، کاشنا می کرد او
که:"نخواهم کشتی ِ نوح ِ عدو"
"هَی ! بیا در کشتی ِ بابا نشین
تا نگردی غرق ِ طوفان ای مهین !"
گفت:"نَی، من آشنا آموختم
من بجز شمع ِ تو شمع افروختم"
"هین مکن ، کین موج ِ طوفان ِ بلاست
دست و پا و آشنا، امروز لاست
باد ِ قهرست و بلای شمع کش
جز که شمع ِ حق نمی پاید خمش !"
گفت :"نَی، رفتم بر آن کوه ِ بلند
عاصم است آن که، مرا از هر گزند"
"هین مکن، که کوه کاهست این زمان 
جز حبیب خویش را ندهد امان
هین مکن بابا ! که روز ناز نیست 
مر خدا را، خویشی و انباز نیست
تا کنون کردیّ و این دم ، نا زُکی ست
اندرین درگاه، گیرا ناز ِ کیست؟
لم یلد لم یولَد است او از قِدم
نه پدر دارد، نه فرزند و نه عم
ناز ِ فرزندان کجا خواهد کشید؟
ناز بابایان کجا خواهد شنید؟"

ای سالک ِ مغرور به علم خویش ! مانند کنعان پسر نوح مباش که در آن روز بلا ی آسمانی بر قدرت شناگری خویش مغرور شد و نخواست که در کشتی پدرش بنشیند  چرا که توحید او را قبول نداشت . نوح گفت : "ای خوار وبی مقدار  در برابر این بلای عظیم !ـ بیا که امرو ز شناگری معنی ندارد و آن کوه بلند تنها برای دوستداران خدا محل امن است . امروز جای ناز و ناز آوری نیست . من که پدرم جور و جفای تو را تحمل می کنم . خدا نه فرزند ی دارد که عشق به فرزند رحم وی را نسبت به تو بر انگیزاند ونه خود زادۀ کسی ست تا بر تو، به دیدۀ بخشایش بنگرد . ــ اقتباسی ست از معنای سورۀ اخلاص، آیه سوم ــ . سپس از قول خداوند سه بیت می آورد که اساس ورود سالکان به عرفان حق، توجه در بکار گرفتن مفاد آن هاست . یعنی سالک در ابتدای راه می بایست تنها نیاز ورزد :

نیستم مولود، پیرا کم بناز
نیستم والد، جوانا، کم گراز 
نیستم شوهر، نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا، ای سِتی! 
جز خضوع و بندگی و اضطرار 
اندرین حضرت ندارد اعتبار 3/1323

حق می فرماید ای پیر و راهبر! مبادا هوای نفس برداردت و در برابر ما ناز و تکبر ورزی ! چنان مستغنی هستم که مرا به بندگیت نیازی نیست ،چرا که زادۀ چیزی نیستم. و ای رهرو تازه سال جوان ! مپندار که چون والدینت در برابر سرکشی تو چشم بر هم  نهم و از خطایت در گذرم. چیزی از من زاده نشده است تا عاطفه ای نسبت به او داشته باشم . پس با ناز و تکبر در برابرم قدم مزن ! و تو ای خاتون ، شوهرت نیستم تا با دیدۀ شهوت برتو بنگرم و نسبت به تو نیاز ورزم و در برابرت کوتاه بیایم تا آرزویم را بر آوری . چرا که هیچ گونه شهوتی در من وجود ندارد . حاصل کلام آن که خداوند چنان بی نیاز است که بقول  حافظ  اگر در برابر چنین استغنایی دریا دریا بگرییم ، شبنمی بیش نیست :

گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی

باری .. این آغاز راه است که خوف و رجاء و اضطرارِ سالک، راهبر اوست و پایان راه ـ ـ هر چند برتجلی حق پایانی متصور نیست ــ  عشق وفقر است که فنای عارف در او ست . به همین مناسبت در موضعی دیگر آمده ست:

هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا 
چیست معراج فلاک این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی6/233

ادامه مطلب در بخش  پنجم
http://zibarooz.blogfa.com



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

نوشتۀ کامل
محمدی
2015-10-15 19:31:46
به شما درود تبریک می فرستم که مسایل عمیق عرفانی را بصورت ساده باز می گویید . لفرمایید در حال حاضر مولوی کجا هستند ؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد