ین روزها دیگر
خوابم را هم نمی بینی
میدانم که درها را به یادم بسته ای
و تمام خاطرات کوتاهمان را
در چمدان دیروز جا داده ای
از فنجان بودنم حتی
جرعه ای هم نمی نوشی!
گاهی فکر می کنم
تصویر خوشبختی آن روز ها را
از حافظه ات با ناخن کنده ای!
و اتفاق عاشقانه تری
روی چین های ملحفه ات خواب می بیند!
*******
از دور
جایی بسیار دور
صدایت می کنم.
اگر مرا شنیدی
اگر دستی به پنجره ات خورد
به رسم دوستی
به پشت سرت نگاه کن
کنار بزن پرده را
من ام که صدایت می کنم!
آمده ام تا با هم غروب را تماشا کنیم
و شراب بنوشیم
و از مرز من و تو بگذریم
و آوارگی عشق را در دستان هم پیدا کنیم.
*******
بوی تنت
تنهایی اتاق را پر کرده ست
و ماه نبودنت را پشت پنجره در آغوش می گیرد.
چه التهابی به دیوارها می بخشد طرح شانه ات
و اینهمه رنگ که از چشمانت به زمین ریخته.
در خنده ات چه رازی نهفته ست
که آبشار را به خانه ام می آورد؟
چه کسی می گوید آب منشا حیات است؟
فاصله ی میان من و تو
بی کران اقیانوس هاست
و هرگز این همه از آب
بیزار نبوده ام!
*******
یک تکه ابر هم در آسمان نیست
آبی تا چشم کار می کند.
اینجا که لم می دهم
پنجره را آسمان پر می کند.
و تنها لکه های آن
طیاره هایی که به این سو و آن سو می پرند!
و من در اندیشه ی اینکه
چقدر ساده دلانه نقش آمدن تو را تصویر می کردم!
حالا می دانم اما
هرگز خیال آمدن در سرت نبود!
با اینهمه هنوز هم طیاره ها را تماشا می کنم
و آبی آسمان را ...
*******
ماهی تنگ بلور
ساکت و گنگ درحباب تنهایی به انتظار چه نشسته ای؟
روزها می گذرند و
رودها به دریا می پیوندند.
نشانی دریا را از من بپرس
قایقم سرگردان موج هاست!
*******
به هوای در آغوش گرفتن سایه ات
روی سنگفرش کوچه دراز میکشم
برق سبز چشمان گربه ی همسایه
رعشه بر اندامم می اندازد
سنگ می اندازی به دریاچه ی ذهنم
خاطراتت موج میزنند
سنگینی یادت اما
در اعماق خاطرم ته نشین می شود
*******
حالا که نیستی
از کفشدوزکی خجالت می کشم
که دانه های شب رنگش را
برای گردن آویزت به من هدیه داده بود
و از سینه سرخی که می خواست
پرهایش بادبزنی در دستان تو باشد
و از پروانه ای که بال هایش را
به من عاریه داد
تا پیرهنت شود
*******
در جستجوی نامت
هزران کتاب را ورق زدم
شعرها
قصه ها
افسانه ها
خواندم و دوباره خواندم
حالا همه ی غزل ها را از حفظم
همه داستان ها را خط به خط می شناسم
قهرمان قصه ها همه دوستان من اند
اما نشانی از تو نیست
کجا پیدایت کرده بودم ؟
*******
باران می بارد
بر من و این شهر
و نمی دانم چرا
به روزی فکر می کنم
که تو بیایی و
ببارد بازهم
بر من و این شهر
باران عشق
*******
غروب
بنفش نیلی زرد
بوی علف بوی خاک
هیاهوی مرغابیان وحشی
کناره ی رود
چراغ های بیدار شهر
و
من که در ذرات زندگی گم میشوم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد