logo





پیدا کنید دیوانه را!

(یک پرده‌دری)

سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۰۶ اکتبر ۲۰۱۵

میر مجید عمرانی

آقای س. از کوچه‌ی باریک و کم‌رفت‌و‌آمدی که به خیابان می‌پیچد، می‌بیند دویست متری آن ورتر، خودرویی به راه می‌افتد و هم‌زمان، چیزی از روی تاق آن، تالاپی روی زمین فرود می‌آید. راننده که نه چیزی می‌بیند و نه می‌شنود، خودرو را به تاخت درمی‌آورد. آقای س. پا تند می‌کند و نزدیک‌تر که می‌شود، می‌بیند آن چه به زمین افتاده، یک کیف است. او در جا دست‌هایش را در هوا رو به راننده‌ی خودرو تکان‌تکان می‌دهد تا او را برگرداند، اما راننده که همه‌ی هوش و گوشش به پیش رو است و نه پسِ سر، می‌رود که می‌رود و در دل شهر شلوغ گم می‌شود. آقای س. کیف را باز می‌کند و چشمش به یک چنگه کاغذ و سند می‌افتد که روی بسیاری از آنها مهرهای “محرمانه” و “سری” و جز این، خورده است. او با شتاب به خانه می‌رود و کاغذها را بیرون می‌کشد و می‌خواند و با داستان شگفت‌انگیز و ترسناکی آشنا می‌شود که او را از پیدا کردن دارنده‌ی کیف پشیمان می‌کند. داستان را که خوب بچلانیم، درون‌مایه‌اش می‌شود این:
در یکی از تیمارستان‌های شهر، روانپزشک ن. چشمش به بیمارش ف.د می‌افتد که پاک بریده از جهان بیرون از درون خود، تنها با خود و برای خود، چیزی می‌نویسد. پزشک سخت کنجکاو می‌شود. دیدن این همه آرامش و وارستگی از دنیا و شر و شورش در ف.د.، که بسیاری ها پشت سرش فرزانه‌ی دیوانه‌اش می‌گفتند، او را به سوی بیمار می‌کشاند. ف.د انگار نه انگار که پزشک کنارش ایستاده و نوشته‌هایش را از بالای سرش می‌خواند، کارش را دنبال می‌کند. پزشک شیفته‌ی نوشته‌ی ف.د. می‌شود و پس از پایان یافتن آن، از او خواهش می‌کند که اگر می‌شود، رونوشتی از آن به وی بدهد. ف.د. با روی گشاده می‌پذیرد. پزشک روزهای بعد دیری به نوشته خیره می‌شود و سرانجام، به خودش می‌گوید نویسنده‌ی آن دیوانه که نیست، جای خود، آدم ژرف‌اندیشی هم باید باشد. این است که توان خودش را به کار می اندازد و او را از بیمارستان یا تیمارستان آزاد می‌کند. و اما این است نوشته‌ی فرزانه‌ی دیوانه:
خودجویی

همه‌ی خاک شهر و آن ور و آن ورترش را زیر پا گذاشتم و با نگرانی گرانی سری به هر سوراخی کشیدم. شورمندانه به چکاد کوه‌ها رفتم و نومیدانه به دل دره‌ها. نشانی از خودم ندیدم. خودم را نه در شهر یافتم، نه در کشور و نه در جهان. دست از پا درازتر گشتم و به جای نخستم برگشتم. پاهایم را به دور انداختم.
هر چه را به دستم رسید، بی‌تاب برداشتم و سرگشته، نگاهم را باشتاب در درون و بیرون آن به گردش واداشتم و هر سنگی به هر سنگینی را، هر چند به سختی و بدبختی، زیر و زبر کردم و هر دیواری را، با ناخن هم که شده، شکافتم. خودم را نیافتم. از روی خشم و نومیدی به چهار سو چنگ انداختم و سرانجام، همه‌ توش و توان دست‌ها را هم باختم. همه چیز آشنا می‌نمود، ولی خودم به من رخی نمی‌نمود. دست‌هایم را هم به دور انداختم.
با نگاهی جویا و پویا، ریزبین و تیزبین، به زمین و آسمان نگاه کردم. به دریاها، جنگل‌ها، تالاب‌ها، ابرها و دره‌ها چشم دوختم. به آغاز و پایان راه‌ها، به پستی‌ها و بلندی‌ها و پست‌ها و بلندبالاها نگریستم، ولی نه خودم را دیدم، نه یافتم. چشم‌ها را هم به دور انداختم.
به آواهای دور و نزدیک گوش فرادادم. آوای آدمیان، درندگان، پرندگان، خزندگان و جنبندگان را شنیدم. به خروش آذرخش، ناله و زوزه و غرش باد، به فرود دانه‌های برف، به پچ‌پچه‌ی برگ درختان و به خاموشی شب گوش سپردم، ولی نه خودم را شنیدم، نه یافتم. گوش‌ها را هم به دور انداختم.
به هر چه دیدم اندیشیدم، به کوه‌ها و خرسنگ‌ها، به آبی بی‌پایان آسمان، به ژرفای نیلگون آب‌های پهناور، به رفتار شگفت‌انگیز جانداران، به زندگی، به پیوند همه چیز با همه چیز و به همه چیز، ولی خودم را نیافتم. سر را هم به دور انداختم.
دل خود را همه جوره جستم و بارها به خونش شستم. ریش و پریشش یافتم. دلبستگی بود و گسستگی. خستگی بود و شکستگی. دلدادگی بود و دل‌آزردگی. درد بود و اندوه. چه انبوه! چه انبوه! دشتی سوخته، از آتشی که خود و این و آن در آن برافروخته. لاخه‌های دود، رو به آسمان ابراندود. خودی در این میان ندیدم. از دل گسیختم و تیز تیز گریختم.
بدنم را که به دور ریختم، به ناگاه با بسا شگفتی‌ها درآویختم. آن جا که بدنم پایان می یافت، خودم آغاز می‌گشت. خودی که می‌جستم‌اش، نَفَسی، دمی بود دربند، در دیواره‌های سینه، دیده دوخته به راه آزادی.

ف.د. هنگام جدایی از روانپزشک خود، بسیار آرام و سنگین‌رنگین است و هیچ نشانی از آشفتگی، ناسازگاری، ستیزه‌خویی یا ستیزه‌جویی درش دیده نمی‌شود. تازه، به وارونه، چنان وارسته و بزرگ‌منش رفتار می‌کند که روانپزشک‌ ن. سخت شیفته‌اش می‌شود و دچار گزش وجدان. او، تازه، به همه چیز این آدم و به ویژه، گذشته‌اش کنجکاو می‌شود. راستی چرا چنین آدمی به تیمارستان افتاده بود؟ دیگر زمانی که دستِ ف.د. را می‌فِشرَد، شک به همه‌ی دم‌ودستگاه بیمارستان و از آن هم آن ورتر، بهداشت کشور و نیز به دانش همکارانش و بسیاری چیزهای دیگر چون خوره جانش را می‌خورَد.
روانپزشک ن. فردای آن روز، روزنامه را که باز می‌کند، چشمش به یکی از سرنوشته‌ها می‌افتد: بیمارِ روانی، پس از مرخص شدن از بیمارستان خود را کشت. روزنامه، سراپای نوشته‌ی ف.د. را هم که کنارش افتاده بوده، چاپ کرده و در پایان، این پرسش را پیش کشیده است که چه کسی باید پاسخگوی این مرگ باشد؟ بیمارستان؟ دستگاه درمانی کشور؟ و سپس، از این هم آن پیش‌تر رفته و پرسیده است که اگر این گونه بیماران به جای آن که خود را بکشند، جان مردم بی‌گناه کوچه و خیابان را بگیرند، چه کس یا کسانی باید پاسخگو باشند؟
 ‌پزشک ن. آن روز نه چاشت می‌خورد و نه به سر کار می‌رود. همه‌ی درونش چون خانه‌ای لکنتی پس از زمین لرزه‌ای سخت، به هم ریخته است. پس از اندیشه‌های دور و دراز، تنها کنجکاوی‌اش دوباره سر پایش می‌کند: ف.د. که بود؟ چرا به تیمارستان افتاده بود و چرا این همه سال آن جا ماندگار شده بودند و چرا پس از آزادی، خودش را کشت؟ این پرسش‌ها او را فردا به سر کارش بازمی‌گرداند. او آرام و پیگیر همه جا به دنبال پاسخ می‌گردد و پس از چندی، با روشنی شگفت‌انگیزی می‌بیند که پس از خواندن یادداشت ف.د.، همه‌ی دیدش به جهان پیرامون آرام‌آرام آشفته شده است. به خانه می‌رود، جامی از می سرخ برای خود می‌ریزد و می‌نوشد، گشت‌وگذاری برای سرکشی به درون خود می‌کند و چون بس آرامَش می‌بیند، نگاهش را به باغچه‌ی پر گل و گیاه و پس از آن، به آسمان آبی بی‌ابر می‌اندازد. اینک، پس از همه‌ی کاوش‌ها، دیگر می‌داند که جای ف.د. هرگز در تیمارستان نبوده است. اما این، تنها بخش کوچکی از آن چیزی است که او را به ناگهان از همه چیز سرخورده کرده است. سرنوشت ف.د. به او نشان داده است که هیچ چیز با هیچ چیز نمی‌خواند. این جا، جامش را بار دیگر از می سرخ گوارا لبالب می‌کند و نوشه‌ای بالا می‌رود و با آرامش و وارستگی‌ای که از ف.د. به یاد دارد، کاغذ و قلم برمی‌دارد و به نوشتن می‌پردازد:

من خودم را در مرگ ف.د. گناهکار می‌دانم. هرچند گمان نمی‌کنم که او بیمار بود، اما کاش بر همان باورم پابرجا مانده بودم که او بیمار است و نمی‌تواند به زندگی بیرون بازگردد! کاش آزادش نکرده بودم و او هنوز زنده بود! به‌ هر رو، از آن جا که جان یک آدم، چه بیمار، چه تندرست، برایم بی‌اندازه ارزشمند است و به سوگند پزشکی‌ام وفادارم، اینک مرگ را برتر از زندگی می‌دانم. من بر این باورم که ارزش زندگی آدم‌ها برابر است و چون من او را به کشتن داده‌ام، پس باید تاوان زندگی او را با زندگی خودم بدهم. زندگی او به دست من سپرده شده بود و من او را بس خردمندتر، زیرک‌تر، هوشمندتر و پخته‌تر از دیگران دیدم، اما او با خودکشی خود، وارونه‌ی این را به من نشان داد و این، تنها دلیلی است که من برای بیمار بودن او می‌یابم…

فردای آن روز، آقای ج. رئیس بیمارستان روزنامه‌ی بامدادی‌اش را که سر میز صبحانه باز می‌کند، چشمش به یکی از سرنوشته‌های آن می‌افتد: پزشکِ بیماری که خودکشی کرد، خود را کشت. رئیس یکه می‌خورد. او میانه‌ی گرمی با روانپزشک ن. داشته است. این رویداد سراپای زندگی او را به لرزه می‌اندازد. در جا به خانه‌ی ن. می‌رود و یادداشت پیش از مرگش را می‌خواند. این بار، چنان که از نوشته‌ها پیداست، رئیس کار کندوکاو در زندگی و پرونده‌ی ف.د. و دوست خود را پی می‌گیرد. این که چه گونه و از چه راه، آشکار نیست، اما چنین نوشته‌ای از او در میان کاغذها به چشم می‌خورد:

روانپزشک ن. بر پایه‌ی یک داوری شتاب‌زده و نادرست خود را کشت. مرگ بیمار ف.د. گناه او نبود. بیمار، بر پایه‌ی همه‌ی دانسته‌های روان پزشکی هیچ بیمار نبوده. این جا بزرگ‌ترین گناه، به دوش کسی است که او را بر پایه‌ی ارزیابی نادرست، به زور در تیمارستان بستری کرده بود. ف.د. ـ یا چنان که بسیاری‌ها به او می‌گفتند:فرزانه‌ی دیوانه ـ، آدم فرهیخته، هوشمند و اندیشمندی بوده که به ناگهان به میان مشتی دیوانه می‌افتد. آقای روانپزشک ن.، مرد راست و درست و نیک‌خواهی بود که بدبختانه، آن چنان که از یادداشت پیش از مرگش بر‌می‌‌آید، خودش بیمار بوده (افسردگی سخت، پریشان‌اندیشی، دودلی بیش ‌از اندازه‌ در کار و زندگی و…) و شناخت درستی از زندگی کنونی جامعه و مردم و دستاوردهای دانش امروزی نداشته، چرا که گزینش مرگ از سوی آدمی، همیشه هم برابر با دیوانگی نیست. در بسیاری از موارد، نشاندهنده‌ی هوشمندی بیش از اندازه، دانش بسیار، شناخت درست از زندگی، برخورداری از روان درست و احساسات طبیعی و نیز ارج و احترام به خود است. مایاکوفسکی را ببینید! سراینده‌ای شیفته‌ی سوسیالیسم که در جوانی و درست زمانی که به سوسیالیسم‌اش می‌رسد، خودکشی می‌کند. از این نمونه‌ها، در هر زمینه‌ای و در هر راهی فروان است. من اینک روی پژوهشی کار می‌کنم که نشان می‌دهد بسیاری از کسانی که به هر زندگی‌ای تن در می‌دهند و سالیان دراز زندگی می‌کنند، دیوانه‌اند. از آن بدتر، کسانی که گل‌های “سرسبد” جامعه‌اند و آن بالاها می‌نشینند و این زندگی‌های دوزخی را برای میلیون‌ها مردم می‌سازند، بدترین بیماران روانی‌اند و من به زودی کوهی از دلیل و مدرک برای این اندیشه‌ رو می‌کنم…

از این گذشته، آن چه در میان کاغذها چشم را بیش از هر چیز دیگر می‌گیرد، این نوشته‌ی پزشک قانونی است:
روانشاد آقای ج. رئیس بیمارستان روانی مرکز، در برخورد با یک خودرو جان خود را از دست داده‌اند. هیچ نشان مشکوکی در کالبدشکافی به چشم نمی‌خورد…

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد