logo





از اين ديــــدگاه.

جمعه ۲۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۵

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
6. فرهنگ گفـــتگو

کاربرد زبان در گره گشایی فرهنگی و سیاسی، برآیندی از دروان روشنگری‏ ست. اين برآيند هنوز به بسياری از فرهنگ های ديگر از جمله فرهنگ ما، راه نبرده است. پس نمی توان و نبايد آرزو داشت که ما نیز بتوانیم از راه گفتگو، کشمکش‏های سیاسی و فرهنگی خود را حل کنیم. شايد از همين رو نيز، تاکنون هرگز نتوانسته ‏ایم که با گفت و شنود و داد و ستد ِ زبانی، گره ای از کلاف درهم گرفتاری‏ ‏های تاریخی و اجتماعی خود بگشاییم. هرگاه وهرجا نیز که سخن از نشست و گردهمایی و گفتگو بوده است، همدلی و همزبانی بسیار زود به چند دلی و چند زبانی و پرخاش و ستیز و گریز و جدایی راه برده است. این همه از آنروست که گفتگو، تنها کاربرد زبان نیست و فرهنگ ویژه خود را دارد. فرهنگی که در آن "دیگری" جا دارد و آن ديگری، انسان پنداشته می‏ شود. تنها در پرتو پذیرش این پنداره است که انسان در گفتگو با دیگری، گاه خاموش می‏ شود و به او گوش فرا می ‏دهد و گاه با چشمداشت به سخنان وی، پنداره‏ها و انگاره‏های خود را بازنگری می‏ کند. یعنی که با شنیدن سخنان دیگری و آشنایی با چشم‏ انداز وی می‏ کوشد تا با دادن پاسخی آشتی ‏جویانه، پیوندی سازگار و بی ‏ستیز پدید آورد. تا زمانی که انسانِ خویشتنخواه و خودکامه، جایی برای دیگری در ذهن خود باز نکند و دیگران را دارای حقوق انسانی نداند، هرگز نمی‏ تواند با کسی گفتگوی گره‏ گشا داشته باشد.

زبان، هم رسانهِ گرفت و داد اندیشه وعاطفه است وهم ابزار آزار خود و دیگران. در فرهنگ گفتگو، گوینده و شنونده، اندیشه و سخنان خود را آگاهانه ویرایش می‏ کنند تا از درشتی کردن و زخم زبان زدن بيکدیگر بپرهیزند. چنین است که زبان در فرهنگ گفتگو، ابزاری هدفمند برای کشمکش زدایی و ستیزگریزی و گره گشايی پنداشته می‏شود. اما آنجا که این فرهنگ نیست، گفتگو کردن درباره هر دشواری و گرفتاری، به نبرد زبانی برای هراساندن و کوبیدن و از میدان بدرکردنِ ديگری کشیده می ‏شود.

گره گشایی از راه گفتگو، پدیده تازه‏ ای در تاریخ انسان است. پدیده‏ای که نیاز به پیش‏ آیندهایی دارد که در فرهنگ ما پدید نیامده ‏است و شاید هم هرگز پدید نیاید. در فرهنگ ‏های پیش مدرن، زبان در هنگام گیروگرفتاری میان دو تن، ابزاری برای ترساندن و سبک کردن و سرکوب و منکوب کردن و سرجای خود نشاندن بکار می رود* و در بسی بیش از بسیاری از زمان‏ ها، پیش‏ آیندِ زد و خورد با دست و پا و چنگ و دندان می شود. این چگونگی در آئین شهروندی مدرن با کمک قانون که زمينه سازِ هنجارهای رفتاری شده است، از میان رفته ‏است. امروزه آداب ادبِ شهروندی، از کوره در رفتن و پریدن به دیگران را برنمی ‏تابد و آن را نماد جانورخویی و جنگلی بودن انسان می‏ داند و آن را می‏ نکوهد.

..........
رود گر به پا خاری آسان در آید
چه سازم به خاری که بر دل نشیند
(باباطاهر)

***

7. در قلمرو حقيقت.

در يکی از وبگردی های شبانه ام رسيدم به اين داستانکِ باردار که شايد آوردن آن در اينجا و درنگ بروی آن بيهوده نباشد:

"علّامه محمّد تقی جعفری نقل می کرد: عدّه‌‌‌ای از جامعه‌‌‌شناسان برتر دنیا در «دانمارک» جمع شده بودند تا دربارة موضوع مهمّی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود : " ارزش واقعی انسان به چیست؟"

برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصّی داریم؛ مثلاً معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیّت آن است. معیار ارزش پول، پشتوانة آن است. امّا معیار ارزش انسان‌‌‌ها در چیست؟
 
هر کدام از جامعه شناس‌‌‌ها صحبت‌‌‌هایی داشتند و معیارهای خاصّی را ارائه دادند. وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌‌‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌‌‌ورزد. کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است امّا کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازة خداست.
 
علّامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناس‌‌‌هایی که صحبت‌‌‌های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی علیه السلام است. آن حضرت در «نهج البلاغه» می‌‌‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ؛ ارزش هر انسانی به اندازة چیزی است که دوست می‌‌‌دارد. وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانة احترام به وجود مقدّس امیرالمؤمنین علی علیه السلام از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند."

در نخستين نگاه، اين داستان بخشی از روضه خوانی آخوندی فريبکار و نادان می نمايد. شايد يکی از مريدانِ محمد تقی حعفری، از روی عادت هميشگی خود، با بافتن آسمان و ريسمان بيکديگر در خيال خود، داستانکی سرهم کرده است تا پامنبری های ساده دل و روستايی خود را سرگرم کند و آنان را خوشنود از جايگاهشان در جهان نمايد. داستانکی که همان جمله نخست اش ده ها پرسش به ذهن خواننده می آورد.

جامعه شناسان برتر دنيا يعنی چه؟
چه کسی اين ارزشگذاری را کرده بود و براساس چه سنجه و يا سنجه هايی؟
"ارزش واقعی انسان"، يعنی چه؟
چرا جامعه شناسان برتر جهان، علّامه محمّد تقی جعفری را به نشست خود راه داده بودند؟ مگر او جامعه شناس بود؟ آخوند را چه به نشست جامعه شناسان؟
برای چه جامعه شناسان برتر جهان، پرسشی نامربوط به رشته خود را برای نشست خود برگزيده بودند که علامه در همان آغازِ نشست، همه کاسه، کوزه شان را در هم بريزد و با يک جمله آن ها را کنفت کند؟

اما از ديدگاهی ديگر، درنگ در اين بافه نوشتاری ساده می تواند ذهن ما را به حوزه های ديگری بکشاند. برای نمونه به سوی اين نکته که پُرنما شدنِ اهميتِ خِرَد در روزگار کنونی، چگونه رويه های دروغينِ فرهنگ های ديگر را آشکار کرده است. شايد اکنون کمتر کسی که بهره ای از هوش دارد، داستانی را که در اينجا آورديم بخواند و آن را راست بپندارد. البته هدف نويسنده اين داستان دروغگويی نبوده است، بلکه وی در جهان ذهنی ديگری در پرتو هنجارهای اخلاقی ويژه ای اين داستان را بعنوان گزارشی درست از رويدادی حقيقی نوشته است. اما ما اکنون از چشم انداز خِرَدمدار مدرن، با پيش آوردنِ پرسش هايی که دربالا آورديم، نمی توانيم آن را راست بپنداريم و آشکارا در می يابيم که همه داستان از بيخ و بن ساختگی و دروغ است. اين که جامعه شناسان برتر جهان در جايی جمع شوند و اجازه دهند که آخوندی نيز به جمع آنان بپيوندد و برای آنان سخنرانی کند و آنان چنان شيفته سخن بند تنبانی او شوند که برايش دست بزنند، بسيار لايتچسبک است.

البته بررسی متن ِاين داستان، با چشمداشت به زمينه ی تاريخی آن معنا دارد. از آن چشم انداز، اين شیوه نگارش، ريشه ای ديرين در تاريخ ما دارد. براي نمونه، داستان زير از، "سياست نامه"، نوشته ی خواجه نظام الملک طوسی ست. در اينجا خواجه نظام الملک گزارشی از باز يافتن انگشتری سليمان ابن عبدالملک، يکی از خلفای بنی مروان را به ما می دهد. سليمان اين انگشتری ياقوت را به دريا پرتاب کرده است و اکنون با پشيمانی در پی بازيابی آن از ژرفای درياست.

" غلامی را گفت؛ برو در زورقی نشين و چون به کنار دريا رسی براسبی نشين و بتاز و به سرای رو و خزينه دار را بگوی فلان صندوقچه سيمين می خواهم. برگير و به تعجيل بيا. و پيش از آن که غلام را فرستاد، ملاح را گفت که لنگرها فروهل و کشتی برجای فرو دار، تا بگويم چه بايد کردن. ملاح همچنين کرد. و ما شراب می خورديم تا غلام در رسيد و آن صندوقچه بياورد و پيش ملک نهاد. ملک سرِ کيسه ای که برميان داشت بگشاد و کليدی سيمين از کيسه برآورد و قفل سر صندوقچه باز کرد وسر صندوقچه برداشت، دست فروکرد و ماهيی زرين برآورد و در دريا انداخت. ماهی در زير آب شد و غوطه خورد و به قعر دريا رسيد و از چشم ناپديد شد. يک ساعت بود. بر سر آب آمد، آن انگشتری بردهان گرفته. ملک ملاحی را فرمود تا با زورقی آنجا تاخت و آن ماهی را با انگشتری بگرفت و پيش ملک آورد. ......ملک آن ماهی را در صندوقچه نهاد و قفل برزد و کليد در کيسه نهاد."

ماهی فلزی صندوق نشين خليفه، نه تنها به يکباره جان می گيرد و شنا می کند، بلکه توانايی ياقوت يابی در ژرفای دريا را نيز دارد. راستی اين داستان، چيزی مانند به پرواز درآمدن ِ مرغ پخته است. البته در زمان خواجه نظام الملک کمتر کسی در راست بودن اين دروغ شاخدار دو دل می شد.

بله، تعريف حقيقت زمينه تاريخی هم دارد. اين زمينه پيوند تنگاتنگی با جايگاه تاريخیِ پديده ها در ذهن انسان در هر دوران دارد. در جغرافيای خيالِ نويسندگان دو نمونه ای که آوردم، جايگاه، "مقام"ِ امام و شاه، بسی برتر از جايگاه راستگويی بوده است. از اينرو در اين دو متن، حقيقت فدای آبروی شخصت های کانونی آن ها شده است تا بزرگی و دانايی و توانايی آنان را به خواننده گوشزد کند.

...........
http://beheshtema.blog.ir/post/623

***

8. دریافت

گلستان سعدی و سیاست نامه خواجه نظام الملک دو گواهینامه تاریخی این نکته اند که شاهان ایرانی مردانی نادان، خونخوار، خطرناک و دمدمی مزاج بوده ‏اند که می بایست هماره آنان را با بافتن آسمان و ریسمان از سزای کارهای بد‏شان بترسانند.

تماشای رفتارها و کردارهای داعشيان در روزگار ما، اهميت کار اين دو رادمرد را پُرنماتر کرده است. اين رفتارها و کردارها نشان می دهند که فرهنگ های حاکم برسرزمين هايی که مردمانی ددمنش و جنگلی خوی بار می آورند، فرهنگ هايی ناکارآمدند. فرهنگی که توانايی زيستن در کنار ديگران را به انسان نياموزد، چيزی جز برونتاب کرداریِ ذات خودکامه و جنگلی او نيست. چنين است که کسی را که به عواطف و احساسات و حساسيت های ديگران بهايی نمی دهد، انسان به معنای اجتماعی آن نمی توان خواند. از نگرش انسانی، اين کسان، کر و کورعاطفی هستند و در بسياری از کشورهای غربی بيمار پنداشته می شوند و به روان- درمانسرا فرستاده می شوند. هر رفتار وکرداری که زمينه سازگاری انسان را در راستای ماندگاری وی فراهم نکند، خِرَد گريز و زندگی ستيز است و در هيچ جامعه ای با خوشداشت همگان روبرو نمی شود. از اينرو، هيچ آئين و اخلاقی، سوزاندن انسان زنده را ميدان نمی دهد.

***

9. ســرمایه ملی

سرمایه ملی یعنی چه؟ سرمایه‏ های ملی ایرانیان چیست؟ در روزگاری که بسیارانی، گفتمان "ملت" را به پرسش می گیرند، سرمایه های ملی را چگونه باید تعریف کرد؟ آیا شما کسی و یا چیزی را می توانید نام ببرید که همه ايرانيان درباره آن همدل و همگمان باشند؟

نمونه برخی از آنچه در چند سال گذشته سرمایه های ملی خوانده شده است این هاست: آثار باستانی مانند آرامگاه کورش، تخت جمشید، کتیبه بیستون، چهلستون، عالی قاپو، کوه نور، لوح کورش. همچنین شخصیت های تاریخی و ادبی مانند، حافظ، مولوی، سعدی، سینا، فارابی، رازی، نادر، امیرکبیر، ملک الشعرای بهار، مصدق، نیما، شاملو، فروغ فرخزاد، شجریان. نیز، مردمان و فرهنگ های گوناگون ایرانی، نفت، گاز، فرش، خاویار، گز، پسته، مس، فن آوران و کارورزان ماهر، آبهای خلیج فارس و رودهای ایران و نیز جوانان کشور.

نگاهی به این نام ‏ها نشان می ‏دهد که، "سرمایه ملی" گفتمانی تنها اقتصادی و یا فرهنگی نیست. پس چیست؟

می گویند شرکت مایکروسافت، یکی از سرمایه‏ های ملی امریکاست و شکسپیر، بخشی از سرمایه‏ های ملی انگلیس. ویسکی اسکاچ را اسکاتلندی‏ ها سرمایه ملی خود می ‏دانند و رقص فلامینگو را اسپانیولی‏ ها.

اما برگردیم به سرمایه‎ های ملی ایران. شما این سرمایه ‏ها را چگونه تعریف می‏ کنید و چه کسان و چیزهایی را در فهرست سرمایه های ملی می ‏گذارید؟

***

10. آرمانشهر انسانی

بینایی برترین حس از حس های پنجگانه است. البته همه حس‏ها در جای خود سودمند و بایسته ‏اند اما در پنداره انسان، بینایی سرآمد حس‏ های ديگر اوست. انسان، دریافت‏ های بینایی خود را بیش از داده ‏های چشایی، بساوایی، بویایی و آوایی می پذیرد. از اینروست که در بیشتر فرهنگ ها، دیدن، گواهی پسندیده بر پذیرفتن و باورکردن است و آنچه را فرد با چشمان خود می بیند، می پذیرد، (شنیدن کی بود مانند دیدن). این چگونگی سبب شده است که پادشاهان و دارندگان ِ زور و زر، توانایی خود را در گستره دید دیگران بگذارند و از این راه، کبکبه و دبدبه و هیبت و هیمنه خود را در گستره دیدِ دیگران به نمایش بگذارند. کاخ ‏ها و کوشک‏ های جهان، همه نشانه ‏های ‏این نمایش است.

این چگونگی درباره تمدن‏ها نیز کارکرد دارد. تمدن غربی پرنماترین تمدن در جهان است. روزگاری انسان غربی با نگاهی نو به هستی، جهان و پدیدارهای آن را به گونه ای بازتعریف کرد که پیامدهای آن به هنگامه بزرگی بنام "انقلاب صنعتی" راه برد. اکنون این هنگامه و بازتاب ها و پی آیندهای آن، همه جهان را به گونه ی بازگشت ناپذیری دگرگون کرده است. چون بخش بزرگی از دگرگونی ‏های این انقلاب مادی بود و هماره در دیدرس جهانیان قرار داشت، همگان بزرگی و ژرفای این تمدن را پذیرفتند و گاه- بی که بدانند و یا بخواهند- برآن گواهی دادند. به گمانِ من، راز پیروزی فرهنگ و تمدن غربی در جهان، بنیاد مادی آن است که غربیان را از توانایی ‏های بسیار چشمگیر و شگفتی برخوردار کرده است و جهانیان را شیفته آن توانایی‏ ها ساخته است. این بنیاد، اندک اندک، انسان غربی را در اذهان جهانیان انسانی برتر و راه ‏ها و رسم ‏های او را بهتر از دیگر راه ‏ها و رسم ‏ها نمایاند.

دردهه های پایانی سده نوزدهم و سال های آغازین سده بیستم، پیامدهای چشمگیرِانقلاب صنعتی اروپا سبب شد که بسیاری ازغربیان خود را بربلندای هرم انسانی و بالاترین پله نردبان ترقی بپندارند و جهان را آزمایشگاهی برای اندیشه‏ ها و آرمان ‏های خوِیش بدانند. خوش بینی همگانی به پیشرفت جهان و رستگاری انسان در پرتو دستاوردهای دانش درآن روزگاران به گونه ای بود که هرگز کسی نمی پنداشت که در سده آینده - یعنی روزگار کنونی- اثری از بیماری و گرسنگی و خشکسالی و جنگ در جهان باشد. نیزهرگز کسی گمان نمی کرد که در دهه دوم سده بیست و یکم، ملیون ‏ها نفر از بیماری های روانی و ناهنجاری‏ های رفتاری و کرداری رنج ببرند. نيز آن که لشکری بی پايان نما از مردم پاره ای از جهان با دست های خالی به کوه و دشت و جنگل و دريا بزنند و بسوی پاره ای ديگر بشتابند.

در آغاز دوران صنعتی شدن اروپا، برنامه ريزان و جامعه شناسان غربی بزرگترين گرفتاری جهانيان در سده آينده، يعنی پس از سال دو هزار ميلادی را، نداشتن سرگرمی برای پُرکردن وقت خود می پنداشتند و برآن بودند که دستاوردهای صنعتی، انسان را چنان از پرداختن به کار بی نياز خواهد کرد که بزرگترين گرفتاری وی سرگرم کردن خود خواهد بود. اما امروز جهانيان چنان در دور باطل بيهودگی داونند که در کشوری مانند انگلستان که زادگاه انقلاب صنعتی غرب بود، اکنون یک چهارم مردم گرفتار بیماری ‏های روانی هستند. پایانداد این همه، ذهن انسان را بسوی این نکته رهنمون کرده است که آرمانشهر انسانی همچنان در دور دستی بیکرانه، سراب وار او را می ‏خواند و آرمان خواهی او را به هلهله وا می دارد.

***

11. تهــــاجم فرهنــــگی

روزی پسرک چوپانی که هر روز گوسفندان مردم را به چرا می بُرد، بربالای تپه ای در کنار روستا ایستاد و فریاد برآورد که: " گرگ، گرگ. گرگ آمد، گرگ آمد."

شوخی که از پایین تپه می گذشت، سربرداشت و گفت: " اینقدر داد نزن پسره بی سواد. این داستان رو همه تو کلاس دوم دبستان خوند‏ه ‏ند.

***

12. کمر درد؟

نخاع‌ انسان‌، سست ‏‌ترین‌ و آسیب‌ پذیرترین‌ بخش‌ بدن‌ اوست‌ که ‌زودتر از دیگر بخش‏ها پیر و فرسوده‌ می ‏شود. نخاع‌، ریسمانی‌ ازعصب‌ است‌ که‌ در پایان‌ هر روز بر اثر فرسایش‌، اندکی‌ کوتاه ‌تر می ‏شود، اما خواب‌ شبانه‌ آن‌ را بازسازی‌ می ‏‏کند و به‌ اندازه‌ پیشین‌ بازش می ‏گرداند. روندِ بازسازی‌ این‌ فرسایش‌، در زمان‌ پیری‌ کُندتر می شود. از اینرو، پیری ‌همیشه‌ با کوتاهتر شدن‌ قدِ انسان‌ همراه‌ است‌.

سُستی‌ِ نخاع‌ انسان‌ از آنروست‌ که‌ این‌ رشته برای‌ کارکردی‌ افقی‌ شکل‌ گرفته‏ است‌ و در گذرگاهی‌ از تاریخ‌ِ برآیشی‌ خود، ناگهان‌ ناگزیراز کارکردی‌ عمودی‌ شده‌ است. از اینرو، انسان‌ بیش‌ از هر جانوردیگری‌ در جهان‌ دچار کمر درد می‏‌ شود زیرا که‌ بارِتن‌ِ چارپایان‌ و پرندگان‌ بر روی‌ تیره‌ کمرِ آنان‌ به‌ گونه‌ افقی‌ تقسیم‌ می‌ شود، اما بارِ تن ‌انسان‌، تنها به‌ یک‌ سوی‌ این‌ تیره‌ که ستون فقرات خوانده می شود، آویزان‌ است‌ و بخش هایی‌ از آن‌ چون ‌پستان ‏ها و شکم‌، به‌ ویژه‌ زیر شکم‌ زنان‌ در دوران‌ بارداری‌، بیشترین‌ فشار را بر ستون‌ فقرات‌ وارد می‌ آورند. این‌ فشارها مهره‌ های‌ ستون ‌فقرات‌ را می‌ فرسایند و لایه ‌های‌ میان‌ِ آن ها (دیسک ‏ها) را زخم‌ می‌ کنند ومی‌ ترکانند. بیشتر کمردردها ناشی‌ از این‌ چگونگی‏ ست‌ و کمردرد را بهای توانایی‌ راه‌ رفتن‌ بر روی‌ دو پا می‏ توان‌ دانست‌.

از اين ديــــدگاه.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد