logo





عشق بازی در گورستان

چهار شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲ اوت ۲۰۱۵

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
-آن آواز را شنیدی؟
-آری مرا به نام صدا می زند
امشب در پیشِ روشنایی نشسته ام. چراغ را نمی بینم. ولی می دانم که هست. اکنون که اکسیرِ حوصله جسمِ مرا جانی دیگر داده است این سخنان را برای تو می نویسم. تو که حتی در غیبتِ چراغ، همیشه روشناییِ امید بوده ای. قیچیِ وقت است که لحظه ها را شکل می بخشد. زمان در بُرشی از ناگهان پدید می آید تا ما در بزنگاهِ زمان، خویشتن را بیابیم. کنارِ یکدیگر بنشینیم. در پژواکِ صدایمان ریشه های آشنایی بگسترانیم. شرابِ خورشید را در مینایِ ماه بنوشیم.
یگانگی رستگارمان می دارد. بیگانه بر لبۀ پرتگاهِ تنهایی ایستاده ایم. تنهایی وسعتِ ما را می ستُرَد. غریبه وار و غارت زده کژمژ می رویم. جهان از ما روی می پوشاند. تشنه ایم و از سراب، سیراب می شویم. شن ها ردِ پایِ ما را از یاد می برند، و ما عبارتی پوشیده در ضمیرِ زمین می مانیم.
-تا مرا به یاد می آوری، ردای باد بر خاک می افتد
-در خلوتی که تو باشی، خاموشی گذر نمی کند، آیینِ روشنایی بخشش است
از میانِ مُردگان باز آمدیم. در زیرِ رواقِ غروب بودیم و مست از انبساطِ حسی سبز. ما همیشه با حس و حرکت در گردشیم و حالِ مسافری بی مکان را داریم. باید به روشنی رسید و از آن گذشت تا سرگردانی به پایان رسد. بزرگترین هدیۀ راه؛ بهانۀ رسیدن است. هنگامی که رسیدی چه بهنگام و چه نابهنگام باز هنگامۀ نرسیدن و دلهرۀ رسیدن، ترا به خویش فرا می خواند. در تاریکی پرسه می زنی و از سایه ای می ترسی؛ دستت به تُنگِ بلور می خورد. نخست صدای شکستن را می شنوی و سپس خرده های تنگِ بلور را می بینی. از خواب می پری و به سرانگشتهای زخمی ات نگاه می کنی. اشتیاقِ هم آغوشی در تو شعله می کشد. بی آنکه ببینی؛ بو و جرقه های هیزمِ سوخته را احساس می کنی. پنجره را می گشایی. چیزی نیست و تنهایی ات را باور می کنی. آسمان را، ستاره ها و ماه را می بوسی. حسِ دوست داشتن چون الماس می درخشد.
-خانۀ بزرگ را نمی پسندم، مرا پیشِ تنهایی ام رسوا می کند
-یادم هست گفته بودی، خانۀ کوچک آدم را شیدا می کند
ذهنِ هذیانیِ را رها می کنیم. از برزخ می گریزیم. باید چشم ها را بست تا دیوارها فرو ریزند. بندی از بند گشاده نمی شود مگر آنکه نگاه را از دیدن باز داری. چشم ها را باید بست و تنها در تو نگاه کرد. از دستان تو باید آب نوشید. وقت تنگ است و من هنوز به خاک نیفتاده ام، پاهای ترا نبوسیده ام، سخنانِ عاشقانه نگفته ام تا از رفتن پشیمان شوی.
-بگذار مهربانیِ زیستن را از تو بیاموزم، پیش از آن که در جستجویت از پای درآیم و بمیرم
-تو رفتی و من صدایت زدم، نشنیدی. بازگشتم و تنهایی ام از حکایتِ تو گفت.
تو در باغ راه می روی و توت ها و تمشک های سرخ را در سبد می چینی. من برمی گردم به سویِ تو و نگاهت می کنم. بر پیشانی ات شبنم نشسته است. دست های ترا که تراوتِ زندگیست می بوسم. از بوی ریحان و نانِ تازه زنده می شوم. خوشبختی درکِ زیبایی است.
-همیشه با رؤیا و در رؤیا سفر می کنی
-روزی با یکی از همین رؤیاها همراه می شوم و می روم
مرا آرایش کرده اند یا اینکه زمان مرا بزک کرده است تا در آیینه بگریزم، بی آنکه بازگردم و پسِ پشت را بنگرم.
-گفتی یکرنگی را باید از آتش آموخت که پشت و روی آن یکیست
- سرشارِ شمیمِ شقایق ام
اکنون دف می زنند تا من به رقص برخیزم. تفته و سرگردان، بچرخم، بچرخم...بیدارم ولی خواب مرا می بَرَد. نشسته ام کنارِ حوض و رنگ آمیزیِ برگهای ریخته را نگاه می کنم. بر سطحِ آب دست می سایم ولی نه آب و نه برگها تکان نمی خورند. مگر دوباره پاییز رسیده است! فواره خوابِ آب می بیند. برای دونده ای که در درونِ خود می دَوَد، نقطۀ آغاز و پایان یکیست.
-مرواریدهای پاشیده بر آسمان را می بینی! هر دانه داستانی با تو و از تو می گوید
-مسافرِ کجا بودی که فرصتِ دیدارت را از من دریغ کردی!
جایی که دیگر کسی مرا صدا نخواهد زد. برمی گردم و نگاه می کنم؛ همه رفته اند. آیا کسی مرا برای خودم دوست داشت؟ کسی با من سخن نمی گوید. حتی اشکها رهایم کرده اند. مرگ خنیاگرِ دوره گردیست، آمیزه ای از شادی و ماتم است در آیینه ای پیدا و ناپیدا. پله های مارپیچ و سرداب کابوس ها تکرار می شوند. نسیم بر پوستِ تیره و تارِ زمین دست می ساید.
-به رفتن مَیندیش؛ پاهایت راه را رَج خواهند زد
-چرا اینقدر نگرانم! شاید چشم به راهیِ درازآهنگ دلِ مرا چنین شکننده کرده است. با هر صدای پایی برمی خیزم و به کوچه نگاه می کنم. تو نیستی و من بغض می کنم.
حُزنی دلپذیر و تُرد مرا فرا می گیرد. پنجره را می گشایم. گورستان به خانه می آید و من به گورستان می رَوَم. همه آمده اند و دلیلِ راه؛ بدرود با دیگریست.
- او رفت. دیگر نیست. نه میانِ خلوتِ کوچه های پیر و نه میانِ هیاهوی خیابان ها،نه میانِ عکس ها و فیلم ها و نه در جایی که حضورش ارمغانِ گرما و شادی باشد. ولی صدایش با من است.
-در برگهای پژمردۀ این دفتر نشانِ خود را می جویم. برگ می زَنَم و باز به تو می رسم
-گلهای کنارِ راه کز کرده اند. بازآ و شادابی را بازگردان
درنگ می کنم. به نجوایِ مرغانِ آبی مرغزار گوش می دهم. پیرامونِ مرغزار را مردابی فراگرفته است. کشمکشی در درونِ من چون بغضی سر باز می کند. آشوبِ پاره ابری پا در گریز، برآنم می دارد که بایستم و بنگرم.
صدای این موسیقیِ غریب از کجا می آید، که مرا در غربتِ پرنده ای زندانی، زمین گیر می کند! نوشته ها یادداشتهای مشوّش اند که چون سرکشیِ شعله ای ناگهان خاموش می شوند. شنیده بودم که روزی مسافری از دریایی دور آمده است. در باراندازِ باران زده ترانه ای خوانده است. با قایقی و بادبانی از رؤیا ناپدید شده است.
زندگی و زمین زندانیِ زمان اند. مقراضِ مرگ دهان گشوده است.گُمخانه ایست در وهناکیِ خاک که از آسیبِ صاعقه و بادهای سخت نمی لرزد. صدای تُندر و توفان را نشنیده ام؛ پس این گلدانِ شکسته در دستانِ من چه می کند! گلهای شب بو را چه کسی آب خواهد داد؟
اسمها را یکی یکی خط می زنم و هر خط؛شکنی بر چهره ام می پاشد. ترا می جویم و باز به خودم می رسم تا از تو بگوید.
- همه خوابیده اند یا ناپدید شده اند
-این سنگ را از روی سینه ام بردار
سنگ؛ فروتنی ام را به سُخره می گیرد. به فراسوی سکوت پرتاب می شوم. تُرنجِ رؤیا بر روی آب می لغزد. باد در دل صدف آواز می خواند تا شکوهِ دریا را فرایادِ ساحل آورد.
-نه فکر کنی که خیالی محال است؛ نه. من پا به پای تو آمده ام. می دانم که همۀ راه های جهان به تو می رسند
-هر انسانی تنها است و کودکان؛ تنهایی را خوب می شناسند. هر شخصی تماشاگرِ خود است و ماجرا از همین جا آغاز می شود
با خودم حرف می زنم. سالهاست که با خودم حرف می زنم. در یکی از خیابان های خیال بر سنگفرشِ باران خورده، تصویرهای مبهمی را مجسم می کنم. در حاشیه ای دور افتاده مجسمه ای است که بر سینه اش نوشته است: من هم چون شما بودم.
به یاد می آورم که سالها پیش از اینجا گذشته ام و ترانه ای خوانده ام. سپس کسانِ دیگری نیز از اینجا می گذرند و شاید ترانه ای بخوانند تا تسلایی بیابند.
-گمان کن در جایی ناگهان زمین لرزه ای آمده است و همه را آوار بُرده است و تنها تو مانده ای و تنهایی؛ خون بهایِ بودن است
-تنها حضورِ تو چارۀ تنهایی من است
تکه کاغذی پریشیده را باد در پیشِ پایم می اندازد:
-آتشی شعله کشید، فرو نشست و در بسترِ خاکستر خفت
حالِ کسی را داشتم که ناگهان از خواب پریده باشد. ناقوسِ بیداری می نواخت و طنین اش تتم را می لرزاند. بارانداز در مِه پنهان است. مرغانِ دریایی سر به زیرِ بال فرو برده اند.
-ستبری و ستیزِ کوه مرا به کُرنش واداشت
-تو بر گُداری ایستاده بودی و از بلندی می هراسیدی
هراس، ذهنیتِ غامضِ هستی است با ظاهری رازآمیز. از دلِ تاریکی بیرون می آیی و با تلؤلؤِ نور و آب یکی می شوی. زندگی را از گوهرِ تنهایی ساخته اند. دشواری زندگی تفسیرِ تنهایی است.
- چرا اینقدر ساکتی؟
-درونِ سینه ام کسی ساز می زند، به تو گوش می کنم
- وقتی حرفی برای گفتن نمانده باشد چه می ماند، جز انتظار
می دانی که مقصد و مقصود یکی بود ولی صحبت دوگانه بود. سایه ام بود و همسایۀ احساسم. زمزمه ای از زیتون زار شنیده می شود. تاکِ تنهایی بال می گشاید. نقشی در نقشی آشکار می شود؛مانندِ نوشیدنِ شرابِ درخشانِ شبانه همراهِ موسیقیِ هستی. تو حرمتِ ضربانِ نبضِ من بوده ای.
اکنون کنارِ پنجره ایستاده ام. پایین را نگاه می کنم. کسی که راه می رود و با خود حرف می زند؛ شبیهِ تنهایی من است.
-از من می گریزی یا در من می آویزی؟
-یکبار سپیده دم آمدم؛ خواب بودی. صدایت زدم. بیدار شدی. در من نگریستی و شگفت زده شدی. گریستی. لبخند زدم تا گریه ام را پنهان کنم. چقدر زیسته ایم تا دلواپسی را پس بزنیم!
صدای باران می آید. راه می روم ولی باران را نمی بینم. همه چیز بوی مرگ می دهد. در دلم دریغ و غم می جوشد.
-چقدر دوستت دارم و تنم ارزانی مرگ باد اگر دروغ بگویم
تَلماسه های ساحل را موج های ریز به بازی می گیرند. به دیوار تکیه داده ام. بیرون باران می بارد. ندای دارکوبی از دور به گوش می رسد. درختان تاریکند. به سادگی و سازگاری؛ روزگار می گذرانند.
- یادت هست که گفتم: کاش هر دیواری دریا شود
ریشه های درختان تا دریا کشیده شده اند. در آغوشِ شب به آرامش رسیده اند. نوازندۀ دوره گردی می نوازد. به سوی ناکجا در گذر است. شب را می گُدازد و می گذرد. حسی ناشناس مرا در خویش می گیرد تا این ظلمتِ محض و گرانباری ملال را از من بزداید.
از سیر و سفر که باز می گردم برگهایی را که نوشته ام یکی یکی بر شعلۀ چراغ می گیرم تا خواب را خاکستر کنم.
به جستجویِ کودکیِ از دست رفته می رَوَم. بهانه ای که بهای مرا بیفزاید. به دری بسته مُشت می کوبم. صدایم را می شنوم: آیا کسی هست؟
-به صورتم نگاه کن، دیگر از معجزۀ جوانی کاری ساخته نیست
-گریه می کنی!
قاصدِ حسرت می رسد. مرگ به مشاطه گری ایستاده است، تا دست روی شانۀ که بگذارد.
آوازی می شنوم. هراسان می دَوَم. در خرابه ها نوزادی پیچیده در روزنامه ای خزه بسته می یابم. دو تیرِ چوبیِ سقف، سایبانی و سایه ای بر سیمایش افکنده اند. نوزاد تا مرا می بیند؛ می خندد، می خندد. او را در آغوش می گیرم.
نگاه می کنم و خویشتنم را باز می شناسم

2015 / 8 / 12
http://rezabishetab.blogfa.com‍

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد