مرثیه مانندی در مرگ بانوی با فضیلت و مهربانی خانم پروانه قائم مقام.
غریبان را دل از مرگ تو خون است
دل خویشان نمی دانم که چون است
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبائی برون است
شکیبائی مجو از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزون است
بانوئی که خداوند اخلاق بود؛ خانمی دانا و آگاه به مسائل روز و سیاست؛ همسری با وفا و زیبا و خوش بیان برای همسرش مهندس کامبیز قائم مقام؛ و مادری سراپا مهر و محبت برای فرزندش «بردیا»؛ و بالاخره دوستی خوش فکر و خوش اخلاق برای ما دوستان مشترک آن زن و شوهر، به ناگاه از میان خانواده و جمع دوستان ورپرید و مسافر عالم نیستی شد. آری بانو «پروانه قائم مقام» را بیماری لعنتی سرطان از جمع دوستان و دوستداران جدا کرد. اگر ادعا کنم از زمان شنیدن خبر تا کنون من و همسرم بهجت هر لحظه که به یادش افتادیم سیل اشکمان به دامن نشسته است و خود را عزا دار حس می کنیم، اغراق نگفته ام و بیان یک واقعیّت است. به حقیقت او ورپرید؛ زیرا از زمانی که مهندس کامبیز به من گفت سرطانش عود کرده تا روزی که پزشکان از او دست شستند و امید بریدند حدود دو ماه شد. و چه آسان و زود هنگام مرگ به سراغش آمد. شگفتا که بیشتر آدمهای خوب و نیک سرشت عمری کوتاه دارند؛ و پروانه خانم قائم مقام نیز یکی از این خوبان و نیک سرشتان بود که تا نیمه راه با ما آمد؛ و زودتر از موعد شوهر و فرزند و دوستانش را ترک کرد و همه را به تعزّیت خویش نشاند.
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالَم فتادی
کالیفرنیا بهجت و محمد علی مهرآسا 27/7/2015
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد