داوری درباره ی جنبش چپ و همچنين سازماندهی دوباره ی نيروهای پراکنده، نيازمند توجه به تمامی اين جنبه هاست. جنبش چپ هم از لحاظ تئوری و فلسفه ی بنيادين و هم از نظر سمتگيری تاريخی اساسا جنبشی ترقی خواهانه و عدالت جويانه است. باز سازی دوباره ی اين جنبش، در هر جا و از جمله در کشور ما، مستلزم تعريف دوباره ی آن بر مبنای اين تئوری بنيادين و سمتگيری تاريخی است. برای تعريف دوباره ی چپ بايد پديده هايی که گذشته ی آن را آلوده، مبهم و دگرگون ساخته اند شناخته شوند و گسست از آن ها پايه ی انديشه و پراتيک آينده قرار گيرد. | |
در ماههای گذشته تلاش در راستای غلبه بر پراکندگی نيروهای چپ سوسياليستی و ايجاد سازمانی گسترده از اين نيروها با مساعی بيشتری پيگيری شده است.
اتحاد و وحدت نيروهای چپ به مثابه يک نياز همواره مورد توجه بسياری از اين نيروها قرار داشته است و تا کنون با ابتکارها و فعاليتهای گوناگونی در اين ارتباط، روبرو بوده ايم.
معهذا اين تلاشهای طولانی به دليل مواجه بودن با موانع متعدد به نتايج مورد نظر منتهی نگرديد. تغيير در شرايط موجود در جنبش چپ و به طور کلی تغيير در هر زمينهای نيازمند آن است که نيروهای تغيير دهنده، خود را نيز تغيير داده باشند. نيروهايی که بايد حامل تغيير در وضعيت موجود باشند هنگامی میتوانند به ضرورتهای ناشی از تغير شرايط پاسخ دهند که خود نيز تغيير يافته باشند. اما تجربهها نشان میداد که چنين شرطی، آنگونه که بايد موجود نبود. از يک سو خواهان وحدت و پايان دادن به پراکندگی بوديم و از سوی ديگر میخواستيم مهر و نشان گذشته و کهنه را به پديدهی نو منتقل کنيم. افزون بر اين مشکل، موانعی چون پيشينه و تاريخ گذشته، فقدان پروژه اجتماعی و سياسی معرف چپ، ناروشنايی در چگونگی ساختار سازمانی که میخواهيم و وجود ديدگاههای متفاوت پيرامون تحولات و رويدادهای مهم ايران و جهان امر وحدت و گردآمدن در يک سازمان مشترک را دشوار و ناممکن میساخت.
پيشينهی سازمانهای چپ همواره يکی از موانع نزديکی اين سازمانها بوده است. سازمانهای چپ در کنار کارنامه مبارزه و فعاليت و فداکاری اعضاء، هر يک باری از خطاهای بزرگ و کوچک را با خود حمل میکنند. وجود اين بار سنگين در برخی از سازمانها ديواری از مقاومت در برابر وحدت ايجاد میکرد. برای گذر از اين ديوار، علاوه بر برخورد و پاسخگويی مسئولانهی هر سازمان به گذشتهی خود، لازم بود اشکال جديدی از سازمانيابی را يافت که از صورتهای "سنتی و شناخته شده وحدت سازمانها" فراتر رود.
به نظر میرسد ايجاد سازمانی گسترده توسط سازمانها و منفردين علاقمند و تدوين مبانی نظری، راهبردهای سياسی و ساختارهای سازمانی با مشارکت تمامی آنها يکی از اين اشکال و يک راه مناسب برای تحقق وحدت بخشی از نيروهای چپ باشد. به ويژه اين که فتيشيسم سازمانی و حفظ سازمان به هر قيمت که عملا مانعی در نزديکی و وحدت با ديگران به شمار میرفت، امروز به پاس تغيير در ذهنيت قابل ملاحظهای از تشکيل دهندهگان سازمانها نقش و کارآيی پيشين را از دست داده است.
مشکل بزرگتر و شايد عامل اصلی پراکندگی موجود، مسأله هويت چپ، تعريف چپ و پروژه اجتماعی سياسی بازتاب اين هويت است. نيروهای چپ ايران بار نخست پس از استقرار و تثبيت جمهوری اسلامی و بار دوم در جريان فروپاشی“سوسياليسم موجود" با دو بحران بزرگ روبرو شدند.
اگر بحران نخست به طور مستقيم به برنامهها، سياستها و مناسبات حاکم بر سازمانها مربوط میشد، بحران دوم تمامی عرصههای فلسفی- تئوريک سياسی و سازمانی و مجموع نظام فکری و سيستم نظری و عملکردی را در بر میگرفت که به نام سوسيالسم و مارکسيسم رواج يافته بود. آنها با اين واقعيت روبرو شدند که آرمان سوسياليستی موجود در ذهن شان با سوسياليسم واقعا "موجود" نداشته است. اين "سوسياليسم" به جای تحقق آزادی طبقه کارگر و زحمتکشان در واقع عامل بازدارندهی رشد آزاد و فعالانهی اين طبقه و تودههای مردم بوده است.اين "سوسياليسم" به جای استقرار پيشرفتهترين دمکراسی يا به قول "روزا لوگزامبورگ" يک دمکراسی نامحدود و وسيعترين افکار عمومی از طريق شرکت بدون محدوديت و روزانه تودهها (۱) در عمل سلطه گروه کوچکی از رهبران حزبی و ديکتاتوری مطلق آنها را به ارمغان آورد.
آشکار شدن واقعيتها و حقايق "سوسياليسم واقعا موجود" شمار بزرگی از هواداران و فعالان چپ را به انفعال کشاند و سردرگمی و ابهام و ترديد نسبت به سوسياليسم و آرمانهای سوسياليستی را رواج داد. بسياری از فعالان چپ به اين دلايل و يا به دليل انتقاد و مخالفت با سياستهای سازمان و يا ساختارهای کهنه و مناسبات غير دمکراتيک آن، از اين سازمانها جدا شدند و اين روند ساليانی دراز، روند حاکم بر جنبش چپ را تشکيل میداد. در جريان اين سالها در عين حال عدهای به بازنگری گذشته و باز بينی انتقادی تئوریها و انديشههايی که طی آن دوران اساس فکری جنبش کارگری و سوسياليستی بود، پرداختند و کوشيدند ريشهها و علل اين "سوسياليسم" و تفاوت آن را با انديشهها و آرمانهای سوسياليتی بازشناسند.
به هر حال آنچه نمیتوان نا ديده گرفت اين واقعيت است که:
۱- از نيمه دوم قرن نوزدهم جنبش سوسياليستی کارگری نيرومندترين جريان فکری و سياسی جهان را تشکيل میداده است. تقريبا تمامی جنبشهای ضد سرمايه داری و اکثريت بزرگ جنبشهای اجتمايی وترقی خواهانهی نيمه دوم قرن نوزدهم و قرن بيستم از طريق آن و يا تحت تأثير آن شکل گرفته و جريان يافتهاند. طی اين دوران اکثريت بزرگ جنبشهای مطالباتی کارگران، جنبشهای زنان، جوانان، جنبشهای ضد استعماری، ضد فاشيستی و ضد جنگ توسط نيروهای چپ و سوسياليستی برانگيخته و سازماندهی شدهاند.
جنبش سوسياليستی و کارگری در طول تاريخ خود، به ويژه در کشورهای سرمايه داری، عامل تقريبا تمامی تحولات در بهبود شرايط زندگی زحمتکشان و تهيدستان بوده است و در تمامی عرصههای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سياسی هم در طرح خواستهای ترقی خواهانه و دمکراتيک و هم در مبارزه برای نيل به اين خواستها نقشی اساسی داشته است. حق تشکيل سنديکاها، حق رأی همگانی، حقوق زنان، ممنوع کردن کار کودکان، کاهش ساعات کار، بهبود شرايط کار و تأمين بيمههای اجتماعی، بالا بردن دستمزدها و گسترش آزادیها و حقوق دمکراتيک از نتايج مستقيم يا غيرمستقيم مبارزهی جنبش چپ، جنبش سوسياليستی و کارگری بوده است.
۲- طی ساليان طولانی در اردوگاه " سوسياليسم واقعاً موجود" به نام اين جنبش، به نام سوسيالسم و کمونيسم- همچنان که به نام خدا و مسيح و اسلام و دمکراسی و آزادی در ساير مناطق جهان – جنايتهايی فراموش نشدنی صورت گرفته است. در نظام حاکم بر اين اردوگاه، استبداد سياسی به نام سوسياليسم توجيه گرديد. مالکيت دولتی و سلطهی يک دستگاه هيولايی توليد و بازتوليد بوراکراسی و فساد، به عنوان مالکيت سوسياليستی- که شرط و ويژگی آن سلطهی توليد کنندگان بلاواسطه بر وسايل و روند توليد است- تبليغ شد.
سوسياليسم که از ديدگاه مارکس بيان و تحقق عملی آزادی واقعی انسان بشمار میرود و در آن رشد آزادانهی هر فرد، شرط رشد همگان است، در "سوسياليسمِ" اين اردوگاه و در پراتيک آن با ديکتاتوری مترادف گرديد و حزب کمونيست که میبايستی به مثابه جنبش سازمان يافتهی طبقهی کارگر يکی از ابزارهای رهايی اين طبقه و آزادی زحمتکشان باشد، در اين نظامِ سلطه بر کارگران و زحمتکشان، به عامل باز دارندهی رشد آزادانهی مردم و به ابزار توجيه ديکتاتوری تبديل شد.
داوری درباره ی جنبش چپ و همچنين سازماندهی دوباره ی نيروهای پراکنده، نيازمند توجه به تمامی اين جنبه هاست. جنبش چپ هم از لحاظ تئوری و فلسفه ی بنيادين و هم از نظر سمتگيری تاريخی اساسا جنبشی ترقی خواهانه و عدالت جويانه است. باز سازی دوباره ی اين جنبش، در هر جا و از جمله در کشور ما، مستلزم تعريف دوباره ی آن بر مبنای اين تئوری بنيادين و سمتگيری تاريخی است. برای تعريف دوباره ی چپ بايد پديده هايی که گذشته ی آن را آلوده، مبهم و دگرگون ساخته اند شناخته شوند و گسست از آن ها پايه ی انديشه و پراتيک آينده قرار گيرد.
جنبش پراکندهی چپ بخشهای گوناگونی را با برداشتهای متفاوت از مسائل نظری و سياسی در بر میگيرد. با وجود اين تنوع، بی ترديد بسياری از نيروها میتوانند در سازمانی واحد متشکل شوند.
طبيعی است اين تشکل زمانی کارساز خواهد بود که بر اساس مرزبندی با گذشتهی قلبِ ماهيت شده و مبانی نظری توجيهگر آن، پايه ريزی شود. سازمانی که امروز در پی شکلگيری جديد و ايفای نقش مؤثر در تحولات جامعه است، بايد با گسست از گمراهیها وخطاهای گذشته خود را تعريف کند. شاخص ترين وجه هويت چپ دمکرات، چپ سوسياليستی گسست از انديشهها و عمل کردی است که „سوسياليسم واقعاً موجود“ بنام سوسياليسم و کمونيسم و مارکسيسم رواج داده است. بدون اين گسست، جنبش چپ و سازمانهای آن قادر نخواهند بود نقش تاريخی خود را در تحولات جامعه و در دفاع از آزادی، استقلال، ترقی و عدالت اجتماعی ايفا کنند. اما اگر برای شکلگيری و توانمندی جنبش چپ و حضور سازمان يافتهی آن در عرصهی اجتماعی و سياسی اين گسست اجتناب ناپذير است، برای ايجاد سازمان وگرد آمدن نيروهای وسيع نيز پذيرش تنوع وچندگانگی در صفوف آن امری ضروریست.
پس از انقلاب اکتبر با غلبهی سيستم حزب واحد، ارادهی واحد، تئوری و برنامهی واحد بر حزب کمونيست شوروی و سپس ساير کشورهای سوسياليستی، زندگی سياسی واقعی در حزب، برخورد بی پرده و آشکار عقايد و انتقاد جدی از سياستهای رسمی و عملکرد رهبری، جای خود را به کف زدنهای تائيد آميز برای رهبران و قطعنامه های حزبی داد.
هر گونه مخا لفت و انتقاد جدی بنام فراکسيونيسم سرکوب گرديد و فضای خفقانِ درون حزبی و توطئههای پنهانی رهبران عليه يکديگر جايگزين دموکراسی حزبی و مشارکت واقعی و آزادانه ی اعضا گرديد. اين مناسبات بعدها از کشورهای „سوسياليسم واقعاً موجود“ فراتر رفت و کم و بيش برساير احزاب کمونيست غالب شد. در حالی که تا پيش ازآن، وجود فراکسيونها به ويژه گرايشهای نظری گوناگون در جنبش سوسياليستی و کارگری امری عادی به شمار میرفت.
در دوران حيات مارکس و انگلس، نخستين جنبش جهانی کارگری يعنی انترناسيونال اول درسال ۱۸۶۴ بر اساس گرايشهای نظری موجود در جنبش کارگری آن روز، پايه ريزی شد و در آن گرايشهای لاسالی و پردونی و باکونينی و مارکسی شرکت داشتند. در شورای رهبری کمون پاريس نيز جناحها وگروه بندیهای مختلف بلانکيست ها، پردونی ها و مارکسيستها حضور داشتند. حزب سوسيال دموکرات آلمان هم که در تا ريخ جنبش سوسياليستی نمونهای سر مشقگونه از يک حزب سوسياليستی به شمار میرفت، در سال ۱۸۷۵، در زمان حيات مارکس، با مشارکت گرايشهای نظری گوناگون و بطور مشخص لاسالیها و مارکسيستها تاسيس شد. در اين حزب در جريان جنگ جهانی اول تا سال ۱۹۱۷ يعنی تا سه سال پس از آغاز جنگ، سه گرايش متفاوت از جمله دو جريان کاملاً متضاد، يکی هوادار جنگ امپرياليستی (جناح راست) و ديگری خواهان تبديل جنگ به جنگ داخلی عليه سرمايه داری خودی (جناح چپ به رهبری روزا لوکزامبورگ و کارل ليبکنشت) شرکت داشتند.(۲)
در حزب سوسيال دموکرات روسيه نيز تا قبل از انقلاب اکتبر وجود گرايشها وفراکسيونهای نظری امری طبيعی بوده و اين گرايشها در کنار يک ديگر همزيستی میکردند.پس از انقلاب اکتبر، دوران پذيرش و تحمل جريانهای فکری و نظری متفاوت به پايان رسيد و مناسبات جديد حزبی، سانتراليسم دموکراتيك يا تک صدايی، جايگزين دموکراسی و حضور گرايشهای فکری و نظری متفاوت گرديد. اين تغيير نه تنها در حزب کمونيست شوروی بلکه کم و بيش در تمامی احزاب کمونيست انجام گرفت و ساختارهای حزبی بر پايهی اين مدل سانتراليسم دموکراتيک بنا شد.
با توجه به اين تجربه ی تاريخی، امروز موضوع ساختار و مناسبات درونی از زمينه های مهمی است که نيروهای چپ سوسياليستی در تلاش وحدت گرايانهی خود و در امر پايه ريزی يک سازمان گسترده با آن روبرو هستند. ايجاد سازمانی در برگيرندهی نيروهای مختلف چپ، طبعاً نيازمند پذيرش اصل چند گانگی است. پذيرش اين اصل، يعنی قبول رسمی وجود فراکسيونها و گرايشهای فکری - نظری گوناگون، وسيلهای است که گرد هم آمدن اين نيروهای متنوع را ممکن میسازد. افزون بر اين:
۱- امروز با توجه به پيچيدگی و بغرنجی روز افزون مسائلی که جهان ما با آن روبروست، تنوع ديدگاهها و برداشتها امری طبيعی و اجتناب ناپذيراست. هيچ سازمانی بدون توجه به اين واقعيت و نتايج ناشی از آن قادر به انجام وظايف خود نخواهد بود.
۲- جنبش سوسياليستی دارای سنت ديرينهی همزيستی گرايشهای فکری و نظری است. در سالهای پس از انقلاب اکتبر روسيه، بی اعتنايی احزاب کمونيست به اين سنت، نه تنها منجر به حاکميت و ديکتاتوری و بوروکراسی درون حزبی گرديد، بلکه پيامدهايی فاجعه بار از نوع پاک سازیهای حزبی به همراه آورد. امروز نيروهای چپ دموکرات با احيای سنت ديرين جنبش سوسياليستی، در عين حال جدايی خود را از مناسبات استبدادی و بوروکراتيک گذشته در عمل نشان میدهند.
۳- بسياری از فعالان چپ ايران، از جمله به دليل ساختارهای کهنه و مناسبات غير دموکراتيک حاکم بر سازمانها، از سازمانهای موجود جدا شدند.تغيير اين ساختارها و ايجاد مناسباتی دمکراتيک و نو بر مبنای پذيرش چند گانگی و فراکسيونهای فکری- نظری، عاملی مؤثر و ضروری برای مشارکت آنها در روند وحدت چپ و ايجاد سازمانی گسترده از نيروهای چپ سوسياليستی است.
بديهی است که گرايشهای فکری گوناگون با قبول چارچوب کلی و برنامه ی سياسی مورد توافق و فعاليت برای تحقق آن، می توانند ديدگاه های مستقل خود را (چه در درون سازمان و چه در خارج از آن) طرح و تبليغ کنند. مبنای عضويت در سازمان قبول مبانی آرمانی مورد توافق و قبول منشور يا برنامه ی سياسی و تلاش در متحقق ساختن آن است. توافق بر مبانی آرمانی به معنای آن نيست که هم هی اعضا از سوسياليسم، جامعه ی سوسياليستی و چگونگی رسيدن به آن درک و برداشتی يگانه دارند. هر عضو سازمان و هر گرايشی می تواند هم در اين زمينه و هم در عرصه های ديگر، ديدگاه هايی متفاوت با ديگران داشته باشد. طبيعی است بر نامه، سمتگيری و هدف های سازمان که مبنای عضويت و فعاليت مشترک است، بايد با توجه به مبانی آرمانی مورد توافق و استنتاج های مشترک از آن تدوين شود.
پا نويس
۱- روزا لوکزامبورگ/ درباره انقلاب روس
۲- با توجه به اين که ادامهی همزيستی چنين گرايشها نا ممکن بود، در سال ۱۹۱۷ سرانجام اين همزيستی ناگزير پايان يافت و جناح ميانه (به رهبری کائوتسکی) و جناح چپ، سازمان مستقل خود را تشکيل دادند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد