logo





چهار داستانک

از ژاک استرنبرگ/ اسلاومیر مروژک/ مارتین سوتر و ریچارد براتیگان

يکشنبه ۲۱ تير ۱۳۹۴ - ۱۲ ژوييه ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
(17آوریل 1923بلژیک-11اکتبر1006پاریس)

Jacques Sternberg
Der Uranfang
ژاک استرنبرگ
همان ابتدا

گرگ ومیش روی جهان تازه خلق شده فرودآمدواولین شب شروع شد.
فضای پیروز،ازداشتن یک جایگاه وبه روشنی ازخودراضی بود.آدم بادستهای بازشده ازهم به طرف حواآمدوپستانهای زیبای همدم خودراگرفت.حواآهسته خودراعقب کشید،گفت:
«شرمنده م،توخیلی هم تیپ من نیستی.»

2
(29جوئن 1930-15آگوست2013.نویسنده وکاریکاتوریست لهستانی.)

Slawomir Mrrozek
Das neue Leben
اسلاومیر مروژک
زندگی تازه

تصمیم گرفتم زندگی تازه ای راشروع کنم.متفاوت وبرگشت ناپذیر.تنهااین سئوال مطرح بود:ازکی؟»
جواب ظاهرادچاراشکالی نشد«ازفردا.»
روزبعدبیدارکه شدم،باخودگفتم «بازدوباره امروزه،عینهودیروز.»
منظورم این بودکه زندگی تازه رافرداشروع میکنم وامروزنمیتوانم شروع کنم.
باخودفکرکردم«هیچ اتفاقی نیفتاده،فردام دوباره فردامیشه.»
مثل همیشه ی گذشته،نه تنهابدون پیشمانی،بلکه لبریزازفکرهای خوب ودراوج امیدواری،روزرادرآرامش زندگی کردم.
بااین که روزبعدبازامروزمیشد،بایدچه میکردم،شبیه دیروزوپریروز؟
باخودفکرکردم«تقصیرمن نیست که شیطون همیشه دیروزرو تبدیل به امروزمیکنه.تصمیم من کامل وپابرخاست.اونودوباره امتحان میکنیم،احتمالاشیطون خسته میشه وسرآخرفرداهمون فرداخواهدبود.»
متاسفانه اینطورنشد.همیشه تنهاامروزوامروز.سرآخرناامیدشدم ،فکرکردم:
«این فرداهیچوقت نمیاد.واسه همینم آدم نمیتونه زندگی تازه شوازفردا،بلکه بایدازامروزشروع کنه.»
بلافاصله متوجه بیهودگی این فکرها شدم.وقتی این امروزاززمانهای جاویدان بدون تغییرتکرارمیشود،پس خیلی کهنه است وهرزندگی امروزهم بایدکهنه باشد.یک زندگی تازه یک زندگی تازه است،زندگی تازه هم تنهادرفرداممکن است،اگرواقعاطالب یک زندگی تازه هستید.
باتصمیم قاطع رفتم بخوابم که ازفردازندگی تازه ام راشروع کنم.باهمه ی این حرفها،همیشه فردائی وجوددارد...

3

( متولد29فوریه 1948درشهرزوریخ سوئیس )

Martin Suter
Das Bonus-Geheimnis
مارتین سوتر
پاداش محرمانه

پاداش محرمانه ای به مبلغ ششصدوچهل هزارفرانک به کلین تعلق گرفته که نمیتواندباصدای بلنداعلام کند.آدم همچین واقعه ای رابایدبگذاردروزبانش که بدل به حرف شود:(شش-صد-چهل-هزار).هی!تنهاتئوری بافی نیست!به سراغ حساب حقوقش تواینترنت که رفت،«موجودی 640000»آنجابود.درواقع خواست موجودی دورودرازراتقسیم وتکه تکه وبه حسابهای دیگروحساب اوراق بهاداروغیره منتقل وپخش کند.به دلایل زیبائی شناسی گذاشت چندوقتی همانجابماند.برودوبه روال معمول ازآنهاصورتحساب خودرابخواهد.دراین خصوص نتوانست باهیچکس حرف بزند.به جزشریک زندگیش،کسی دیگرامضایش رانمیدانست.اگرالان ازدواج کرده وتشکیل خانواده داده بود،میتوانست برودخانه وازراهروصداکند:
«سلام،عزیزم،حدس بزن!پاداشام چیقدزیاده!»
کلین میداندمجرداست.سی وچهارساله است(وششصدوچهل هزارپاداش!)،بگذارچندصباحی بایکی رابطه برقرارکند.پاداش اولین فرصت راست ریست کردن این تصمیمات مشکوک است.
یک پاداش چاق وچله تنهاقدردانی ازخدمات ارائه شده وانگیزه ای برای آینده نیست.یک پاداش چاق وچله سمبل موفقیت هم هست.تنهامیمانداین قضیه:یک سمبل موفقیت به چه دردمیخورد،وقتی آدم بایدپنهان نگاهش دارد؟
کلین درابتداخرسندبودکه تواطاقک زیرشیروانیش جلوی آینه بایستدوباخودش نجواکند:
«ششصد لعنتی،چهل لعنتی،هزارلعنتی!»
انسان موجودی ارتباطی وفعالی مشاوره ایست.ارتباطهای غیرگفتاری هم هست.مثلایک پورشه911کارراکوپه نقره ای متالیک شمالی باکاربن داخلی،چرخهای 19اینچ باطرح اسپرت،چراغهای جلوبی –زنون وبدون ذکر مدل هم هست.به بیانی شیوا:آدم پشت چنین فرمانی خودراخیلی محترم وبرخوردارازپاداش حس میکند.امااین بیانیه یکجوری درست نیست.کلین چگونه ارتباطی برقرارکندکه کارراکوپه 911تنهایک پنجم قدردانی اضافی کارفرمایش رانشان دهد؟
یابایدزیرمهرپنهانکاری کارل،بهترین دوستش،قضیه راآشکارکند؟کارل راکنارزد.به کارل برمیخورد،امابه لحاظ درونی،خبربراش خیلی بزرگ است.ازاین که کلین تقریبابه اندازه پنج سال حقوق کارل پاداش گرفته صادقانه خرسندمیشود؟این دوستی یکباره مایه مباهاتش نخواهدشد؟کارل شروع به قرض گرفتن ازکلین نخواهدکرد؟
حسادت اورابرمی انگیخت.حسادت ورزیدن انگیزه ای مهم نیست،میخواست پاداشش راآشکارکند.آدم تنهاازحسادت دشمنهاش درپوشش دوستهاش برخورداراست.
ینی چطوراست؟چقدردوست میداشت به ینی بگوید:
«به علاوه،امسال پاداش من تقریبااوکی بود-ششصدوچهل هزار.»
وبعدببیندینی چطورلال میشود.
این افکاردیگرکلین رارهانکرد.همانطورکه مثل هرچهارشنبه صبح،باینی توجنگل آهسته میدوید(تودایره فکرکلین،آدم بادشمنش آهسته میدود)وبازبایدتاکیدکردکه باکشیدن ترمزدستیش هم درکنارینی میدویدوبه راحتی ازش جلومیزدونمیتوانست خودراعقب بکشد.ینی رامتوقف ومتوجهش کردکه میخواهدچیزی بگوید.
نفس تازه ینی رامنفجرکرد«به علاوه،امسال پاداشم تقریبااوکی بود-نهصدلعنتی،هفتادلعنتی،هزارلعنتی!.....»

4

(30ژانویه 1935-حدود16سپتامبر1984.رمان وداستان کوتاه نویس وشاعرآمریکائی.)

Richard Brautigan
Ich hab versucht,dich jemanddem zu beschraeiben
ریچاردبراتیگان
سعی کرده م تورابرای یکی تشریح کنم.

چندروزی سعی کردم تورو واسه کسی تشریح کنم.توشبیه دختری که می شناسم به نظرنمیرسی.
نمیتونستم بگم«خب،توعینهوجین فوندابه نظرمیرسی،غیراینکه گیسای قرمزویه جوردهن دیگه ئی داری،طبیعتاستاره سینمام نیستی.»
نمیتونم اینوبگم،واسه این که روهمرفته خیلیم شبیه جین فوندابه نظرنمیرسی.
سرآخرتوروبه منزله فیلمی که توبچیگیام توتاکومای واشنگتن دیده بودم،تشریح کردم.میباس توسالای 1941-42باشه.قضیه دوریه محورالکتریکی میگشت.فکرکنم هفت یاهشت یاشیش ساله بودم.فیلم درباره برق رسانی به دهات کشاورزی ومعادلات بی نظیرجدیدسالای 30ویه درسنامه واسه بچه هابود.
فیلم ازدهاتیاوساکنای روزمینای کشاورزی بدون برق می گفت.اونا شباواسه دوخت ودوزومطالعه فانوس لازم داشتن،هیچکدوم ازوسایل برقی رو نداشتن.توستریاماشین لباسشوری نداشتن ونمیتونستن رادیوگوش بدن.
یه سدباژنراتورای بزرگ الکتریکی ساخته وسراسرمزارع ومراتع اطراف دکلاسیمکشی میشه.
ردیف کردن دکلاوسیمائی که همه جامیرفتن یه عمل قهرمانانه باورنکردنی بود.اوناکارای قدیم ومدرنوباهم میکردن.
فیلم برقو یه خدای جوون یونانی نشون میدادکه واسه دهاتیااومده وتاریکی روواسه همیشه اززندگیشون رونده.
یهوبایه اهرم ازشیبی تندروشنای سفیدجادوئی برق توزندگی شون درخشید.صبحای تاریک زمستون گاواشونومیدوشیدن.خونواده های دهاتیامیتونستن رادیوگوش کنن ویه توسترویه عالمه لامپای روشن داشته باشن،میتونستن زیرنورشون دوخت ودوزکنن وروزنامه بخونن.
واقعایه فیلم معرکه بود.وقتی تونستم صدای پرچم ستاره بارونوبشنفم،یاعکس پرزیدنت روزولتوببینم یارادیوگوش کنم،فیلم منوخیلی هیجانزده کرد،دادزدم:
«رئیس جمهورایالات متحده!....»
دوست داشتم به تموم دنیابرق بدم.دوست داشتم تموم کشاورزای دنیاصدای پرزیدنت روزولتوتورادیوبشفن.
ومن تورو اینجوری می بینم....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد