مقدمه:
در فرهنگ ما ايرانيان، روشنفكرى و روشنگرى (كه اين دو لازم و ملزوم همند) هيچگاه به معناى اخص كلمه، نه وجود داشت و نه ضرورت. زيرا ما موضوعاتى نداشتيم تا از آنها در سير زندگى اجتماعى و شئون آن مفهوم بسازيم و شالوه زندگى مان را مفهومى كنيم(چيزى كه در غرب در همهء عرصه هاى زندگى رواج دارد)؛ زندگى بدون مفاهيم ارزشها و معيارهاى عقلى بطور حتم و يقين، زندگى دينى است و چنين زندگى اى نيازمند به روشنفكر و روشنگرى ندارد. ايرانيان مردمان معتقد و دينى بوده اند كه در تابعيتِ مرجع و ملجاء مذهبى بر حسب فرامين و فراخوان آنها، امور خويش را رتق و فتق كرده و روزگار مى گذراندند. شكل زندگى اجتماعى در چنين وضعيت و مناسباتى از حد نظام زندگى توده وار فراتر نمى رفت كه اين منتهى بود به ممتنع بودن مسئوليت فردى و فرديت. از اينرو حكومت ها در ايران در دو مسئوليت منطبق بهم و مرتبط با ارزشهاى ساختار"ملت" و دولت ايفاى نقش مى كردند و ساختار جامعه مدنى پيوسته در يدِ قدرت سياسى بوده است. در واقع "روشنفكرى" و "روشنگرى" در سراسر "تاريخ" براى ما، به سطح ارزشىِ همان مرجع و ملجاءاى بوده كه به واسطه آن از موضوعات خويش آگاه و از آن نظام فكرى/اعتقادى ما شكل مى گرفت كه مالاً، مسلوب الاختيار و بى اراده بر سرنوشت خويش باقى مى مانديم. در هيچ دوره از "تاريخ"،ايرانيان صاحب مسئوليت معطوف به ملت نبوده اند، فقدان مسئوليت مدنى مؤيد فقدان آگاهى هاست و جائيكه آگاهى نباشد روشنايى و روشنفكرى هم نيست. به همين دليل، نيازمندى به حضور مرجع و ملجاء نيرومند و تأثير گذار و متعاقباً فقدان موضوعات-موضوعاتى كه در راستاى باززايى مفاهيم و ارزشها و تحول شئون زندگى باشد- موضوع روشنفكرى را در مفهوم اصيلش منتفى مى كرد.
"روشنفكرى" امروز ما تداوم "روشنفكرى" ديروز ماست و "روشنفكر" ايرانى در بند كمند توده منشى محصور است به همين دليل عامه پسند است و بموازت رفتار عامه رفتار مى كند بعنوان مثال همين شعار مردم در استقبال از ظريف كه گفتند: "كى گفته تو ظريفى، شش نفر را حريفى"، اين بر عكس فهميدن هاى توده از سر ازخودباختگى مورد پسند "نخبگان سياسى" و "روشنفكرى" ماست. يكى از توجيهات متداول "روشنفكران" و يا "نخبگان" سياسى كنونى ما اينست كه، روشنفكرى و روشهاى توده وار را يكسان جلوه مى دهند كه گويا اين دو مى بايست بر يك خط محور و ممزوج بهم حركت كنند در حاليكه روشنفكرى نقد رفتارها در هر شكل و سطح آنست و نقد است كه روشنفكر به معناى اخص كلمه را از منش توده اى جدا مى كند و متعاقباً، همين جدايى و نقد روشنفكرى مزيتى ست براى توده تا در توليد ارزشهاى اجتماعى توانگر، و مبدل به شهروند شود.
عنوان "فرضيه" را با مسئوليت و برداشتِ خودم از پنداشت جواد طباطبايى، برگزيدم. ملاك سنجش من از تز آرامش دوستدار و فرضيه جواد طباطبايى معطوف است به عناوين "امتناع تفكر در فرهنگ دينى" و "دينخويى"(آرامش دوستدار) و نيز "انديشه سياسى ايرانشهرى"، "فرمانروايى شاهنشاهى" پيش از اسلام و "تدوين انديشه سياسى" (جواد طباطبايى)، اما قبل از ورود به بحث لازم مى آيد تا توضيحى در باره تز و فرضيه و تمايز آنها از هم، ارائه شود.
پس از اين مقدمه كوتاه راجع به روشنفكر و معلوم كردنِ حدودى از "روشنفكرى" ما، به توضيح مى گويم كه اين نوشته در حد پاسخگويى به برخى سخنانِ ناآرام و نسنجيده محمد ايمانى به آرامش دوستدار و تز "امتناع تفكر در فرهنگ دينى" و "دينخويى" ايرانيان، و نيز برخى آراء جواد طباطبايى تنظيم شده است و بتبع، به تز و برخى موضوعات مطرح ديگر از سوى آقاى محمد ايمانى را، در همين حد بحث جارى مد نظر قرار مى دهد و نه بيشتر؛ كه بيشتر از اين، لازمه اش مستغرق شدن به عمق تز آرامش دوستدار و فهميدن درست اثر ايشان با عنوان "ملاحظات فلسفى به دين و علم" و نيز همت والا در تحليل تز مذكور و بدون حب و بغض، مى باشد. روشنفكرى ما اگر زمانى به خود آيد و مسئوليت و تعهد روشنفكرى خويش را به مثابه وجدان بيدار به گردن بگيرد بى ترديد نمى تواند از تز آرامش دوستدار كه تز و مفهومى است از اعماق رويدادهاى فرهنگى ما در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى و نيز هويت فرهنگى ما، چشم ببندد.
در اينجا مايلم به يك برخورد توجيهى از سر نادانى يعنى فرافكنى از سوى برخى ها كه هوادران انديشه آرامش دوستدار را آن روى سكه "دينخو" القاء مى كنند، پاسخ دهم. من شك ندارم كه اين افراد خوش ندارند و و به عمد نمى خواهند مفهوم "دينخويى" آرامش دوستدار را بفهمند اينها همان كسانى هستند كه با حب و بغض به تز آرامش دوستدار مى نگرند تزى كه معطوف است به ناپرسايى و نينديشنده بودن رويدادهاى فرهنگى ما. القائات و برگشت دادنِ مفهوم "دينخويى" به خودِ سازنده و هوادران انديشه ايشان، از سرِ استيصال، نادانى و براى ايز كم كردن است و متعاقباً در "استاد"ى خويش اظهار لحيه نمودن. اما واقعيت استادى در قبال فرهنگ و تاريخ و احاطه داشتن بر آنها از نوع ديگر است؛ از نوع خلاقيت انديشيدن بر موضوعات فرهنگى و اثرات به جا مانده و مقوم از بانيان فرهنگى كه ذهن ما كنونى ها را نيز در محاط خويش دارند، از نوع گسستن و بريدن بند ناف خويش از ارزشهاى نفس گير فرهنگى است. هر فرد، و يا روشنفكرى ما اگر بخواهد به اين انواع پيوند خورد مسلماً، در راه انديشيدن گام نهاده و با تقبلِ دشوارىِ پيوستهء انديشيدن به استادىِ انديشنده بودن ارتقاء خواهد يافت. چنين مشخصه و هويتى از شخص و شخصيت است كه با چيره شدن بر ارزشهاى فرهنگى ما از آن مفهوم مى سازد، مفهوم "دينخويى" ساخته آرامش دوستدار نمونه روشن انديشنده و تسلط داشتن بر ارزشهاى فرهنگى است.
سخن از دشوارى انديشيدن به ميان آمد، بد نيست آن را در چند سطر با ساده انديشى قياس كنيم ؛ آنچه از حاصل ساده انديشى بر زبان و كلام آيد بتبع توده پسندانه خواهد بود مانند همين سخن جواد طباطبايى كه ايرانيان را "ملتى آگاه به ملت بودن خود" دانست، چونكه ما ايرانيان همواره در طول تاريخ از "ملت" بودن خود در مقابل ملت غرب باليديم بدون اينكه "ملت بودن" ما، پشتوانه فرهنگ و ارزش عقلى داشته باشد يعنى از دشوارى انديشيدن در فرهنگ ما برخواسته باشد. از اينرو طوطى وار "ملت بودن" خود را تكرار مى كنيم كه ساده ترين شكل آن است. از سوى ديگر مى دانيم كه سى و شش سال پيش در جريان انقلاب اسلامى اين "ملت آگاه" كه عكس خمينى را در ماه ديد در يك رفراندوم بر امت بودن خود صحه نهاد و اين يعنى اينكه ايرانيان به امت بودن(و نه ملت بودن) خود آگاه بودند حال در اين سى و شش سال كدام تحول در ذهن و افكار ايرانى و وضعيت نهادها و ساختارهاى جامعه بوجود آمد، كه اين امت سى و شش سال پيش را به ملت ارتقاء داد؟ ( به اين سخن جواد طباطبايى در جاى ديگر اين نوشته باز مى گرديم)
بارى، محمد ايمانى در صفحه فيس بوك خود، طى ياداشتى از همرشته بودنِ خويش در تحصيل درس فلسفه با آرامش دوستدار سخن گفت و آنگاه اينگونه نماياند كه گويا همرشته بودن ايشان در زمينهء فلسفه با آرامش دوستدار، مى تواند دليل و مؤيدِ توانايى يكسان در توليد و توضيح مفاهيم (مانند مفهوم دينخويى) باشد. البته ايشان بعداً در همان صفحه برايم نوشتند كه خود را انديشمند نمى دانند(من نيز ايشان را انديشمند لقب نداده بودم) بلكه پژوهشگر هستند "پژوهشگر"ى كه، به جاى پژوهش در مفهوم "دينخويى"، با الفاظِ نا شكيبانه، خودِ سازنده مفهوم "دينخو" را مورد "پژوهش" قرار داد(برخى از اين الفاظ كه حاكى از احوال ايشان است، در همين نوشته مطرح مى شوند).
آقاى ايمانى مى نويسند: "اما آثار دوستدار را خوانده ام (من هم مطمئنم كه ايشان خوانده است اما اينكه آنها را مطالعه كرده باشند مطمئن نيستم) چون او فارغ التحصيل فلسفه و استاد فلسفه بوده و من هم در همين حوزه به خود حق اظهار نظر مى دهم". اين سخن، عاتف بر يك ادعاى كم مايه و داراى ايراد است؛ ايشان وانمود مى كنند چون درسخواندهء فلسفه و با دوستدار همرشته هستند، پس الزاماً مى توانند راجع به مفهوم "دينخويى"، اظهار نظر كنند، بعبارت ديگر همرشته بودن با دوستدار براى محمد ايمانى معنايش از ژرفاى فكرى يكسان برخوردار بودن است. در واقع واژه "اظهار نظر" براى محمد ايمانى حكم "توانايى" و "بضاعت" در فهم "دينخويى" را دارد كه گويا اين "توانايى" و "بضاعت" از قِبل تحصيل در حوزه فلسفه برايش ممكن، و نقطه قوت شده تا بواسطه آن، "پژهش" و يا "تحليل" از مفهوم دينخويى را انجام دهند. در حاليكه سازنده "دينخو" اگرچه استاد سابق فلسفه است اما توانايى او در ساختن مفهوم "دينخويى" و يا "فرهنگ دينى" فراتر از چهارچوب رشته تحصيلى و تخصصى او، يعنى دانش وسيع از ارزشهاى فرهنگى ايرانيان و چيره گى و ژرف نگرى به آنها و خلاقيت كم نظير فكرى بوده است. بنابراين مفهوم ساختن و يا توليد مفاهيم از ارزشهاى فرهنگى، فراتر از حد دانش تخصصى چه در فلسفه و يا هر زمينه ديگر است و اين يعنى اينكه، متخصص بودن در رشته اى، صرفِ دارا بودن دانش در محدوده همان رشته است و الزاماً نمى تواند انديشنده اى در مفهوم ساختن ارزشها باشد. به همين ترتيب گفته ما، دانش فلسفى براى فرد درسخواندهء فلسفه، صرفًا، به همان حد اكادميكر و متخصص بودن در فلسفه است در حاليكه انديشمند و يا روشنفكر كسى است كه به ارزشهاى فرهنگى و رويدادهاى تاريخى مى انديشد و در مفهوم ساختن ارزشها توانايى فكرى مى يابد، و روشنفكر و يا انديشمند بواسطه هيچ ملاك و مدارج تحصيلى تعريف نمى شود. تازه، جواد طباطبايى هم تا كنون پس از چند جلد كتاب نوشتن، به چنين توانايى اى از مفهوم ساختن نائل نگشت و شايد اين ضعف او، همان دليلى باشد كه او را از طريق ضمير آگاهش به سمت نسخه پيچيدن يعنى "تدوين انديشه سياسى" براى برون رفت از "انحطاط" ايران كشاند.
همانگونه در آغاز بيان كرديم، هدف اين نوشته بررسيدنِ جامع از انديشه آرامش دوستدار و فرضيه جواد طباطبايى نيست بلكه پاسخ به برخى الفاظ آقاى محمد ايمانى است كه به پيروى از فرضيه طباطبايى، تلاش مى كنند تا هر از گاهى، به مناسبت و بى مناسبت و بدون رجوع به سخنان و آثار دوستدار، سخنان و آثارى كه اصل انديشه و فكر ايشان را مى سازند، ادعاهايى را مطرح كنند كه به دليل بى مرجع بودن، تنها آنها مى توانند حكم تفسير و بعضاً جنبه توهين آميز داشته باشند، بمانند اين سخنان ناشكيبانه ايشان به آرامش دوستدار: "اين يك واقعيت است كه آرامش دوستدار سواد چندانى در فلسفه دوره اسلامى ندارد" و يا "حتى ارجاعش به ابن سينا محدود به دانشنامه علايى است!" و يا "اين علت فقر دانش او در زبان عربى است"، " آرامش دوستدار، روى ديگر سكّهء روشنفكرى دينى"، "آرامش دوستدار اين امام محمد غزالى آتئيست ها"، "آرامش دوستدار به اسامى اسلامى آلرژى دارد"، " دروغگويى او ريشه در دينخويى او دارد" و نيز نسبت دادن "دروغگو"، "ياوه گو" و "خيال پرداز". من نمى دانم با تأسى از كدام مكتب مى توان، اينهمه اعتماد بنفس بالا در مفترى بودن داشت و تيغ آغشته به زهر كين خود را بر گلوى انديشمند ايرانى كه تزى را از ارزشها و رويدادهاى فرهنگى ما ارائه كرده، كشيد؟ از مكتب مفترى ايشان مى گذريم كه فرسنگها با آن فاصله داريم و ما را بدان گذرى نيست اما پاسخ طعن ايشان كه گفت: "آرامش دوستدار به اسامى اسلامى آلرژى دارد" مى تواند براى تاريكىِ ذهنِ مشكوك نشده به رويداد اسلامى، دريچه روشنايى باشد. به جز كتاب اخير طباطبايى با عنوان "تاريخ جامع ايران" كه در ايران پرده بردارى شد و رفسنجانى و وزير ارشاد جمهورى اسلام نيز از آن تجليل نمودند، سه كتاب از ايشان كه محتواى آنها به "انحطاط ايران" و "زوال انديشه ايرانشهرى" و يا "زوال انديشه سياسى" مربوط مى شود را مطالعه كردم در هيچيك از اين كتاب ها ما با نقش عظيم و مخرب اسلام در ارزشها و رويدادهاى فرهنگى مان مواجه نيستيم و از اين منظر مى توان فهميد كه چرا "فيلسوفان" اسلامى مانند ابن رشد، فارابى و ابن سينا از سوى ايشان عنوان و لقب فيلسوف را مى گيرند و يا هر يك از آنها از سوى محمد ايمانى، نه لقب "فيلسوف" اسلامى كه "فيلسوف دوران اسلامى"،معرفى مى شوند. ادامه اين بحث را در جاى ديگر اين نوشته كه راجع به محمد غزالى، ابن رشد، فارابى و ابن سينا است، پى مى گيريم اما در حال حاظر نظرى به تز و فرضيه و تمايزات اين دو بهم مى افكنيم.
تز و فرضيه:
هر تزى مبتنى است بر واقعيتِ يك موضوع كه حضور عينى در اجتماع و فرهنگ و يا در خُرده رفتارها در ابعاد گوناگون جامعه دارند. اما فرضيه فقط با بخشى از يك واقعيت سر و كار دارد و بخش ديگر حدس و گمانه است با مثالهايى تلاش مى كنيم تا به درك آنها تسهيل بخشيم؛ اگر گفته شود نهادهاى فئوداليته در انگلستان را نورمن ها پايه گذارى كردند اما اگر آنها نبودن اين نهادها شكل نمى گرفتند، فقط يك فرضيه را اعلام كرديم و يا اگر گفته شود بينش نوافلاتونى در دستگاه امپراتورى رُم رخنه نمى كرد انديشه يونانى به اضمحلال كشيده نمى شد باز هم فرضيه اى را اعلام نموديم و اگر هم گفته شود در انقلاب بهمن ٥٧ هر اتفاقى ديگر غير از آن چيزى كه افتاد مى توانست جامعه را به سمت آزادى و دموكراسى هدايت كند، اين هم يك فرضيه است. اين سه مثال، كه حاوى اگر و مگر هستند "فرضيه" نام دارند اما يك "تز" اينگونه نيست، تز بر مبانى يك موضوع ارزشى معطوف به مفهوم است يعنى مفهومى كه از واقعيتِ داراى حضورِ هستى، بدست مى آيد، بنابراين تز نمى گويد اگر نورمن ها نبودند، در انگلستان فئوداليسم شكل نمى گرفت بلكه خودِ فئوداليسم را بر مى رسد. تز مى تواند اشتباه باشد اما اگر و مگر در آن يافت نمى شود، زيرا كسى كه ذهنش به سلسله مراتبِ تبيينِ تزى سير كند، معنايش اينست كه با واقعيت هايى سر و كار دارد و كوشش مى كند تا آن واقعيت ها به شكل مفهوم كلى درآيند.
بر حسب اين استدلال اكنون مى توانيم "تز" آرامش دوستدار و "نوستالژى انديشه سياسى ايرانشهر" و نيز "تدوين انديشه سياسى" جواد طباطبايى را آسانتر فهم كنيم.
تز آرامش دوستدار مبتنى است بر "امتناع تفكر در فرهنگ دينى" و "دينخويى"( همان طور كه در ابتدا متذكر شدم هدف نوشته حاضر تحليل همه جانبه از آراء و انديشه آرامش دوستدار و يا نقد همه جانبه از آراء طباطبايى نيست بلكه صرفاً پاسخى است به برخى سخنان بيهوده محمد ايمانى )، دوستدار با نيانديشنده و ناپرسا دانستن تماميت فرهنگ ما از آن مفهومى ساختند در قالب "دينخويى". هر فرهنگى يا داراى عنصرِ معيارهاى عقلى است و يا دينى/ اعتقادى، و اينها نوع نظام سياسى هر جامعه اى را بنا مى نهند بعبارت ديگر، نوع نظام سياسى نمى تواند قوام و دوام يابد اگر بر مبانى تماميت فرهنگى و نظام رفتارى و نحوه نگرش مردمان يك جامعه منطبق نباشد. در اروپاى قرون وسطى نظام سياسى آلوده به ارزش دين بود و از آن تفتيش عقايد برخواست اما پس از رنسانس و عصر روشنگرى و بسط نظام مدرنيته سه عنصر مهم ملت، دولت و فرديت متولد شد. در ايران ٢٥٠٠ سال شاهنشاهى در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى از آن نه ملت به مفهوم شهروند( منظور از ملت و مفهوم شهروند، قبل از هر چيز مسئوليت مدنى است كه هيچگاه در درازناى "تاريخ" ما وجود نداشته است) برخواست و نه فرديت، و بتبع دولت و حكومت و ارزشهاى دين نيز بهم آميخته بودند و همين آميختگى مانعى جدى در زايش انديشه ها و انديشه سياسى بوده است، از نظر آرامش دوستدار سيطره كامل دين بر تماميت فرهنگى ما آن اصلى است كه فرهنگ ايرانى را نيانديشنده و ناپرسا كرده است و ايرانى هويت خويش را در چنين فرهنگى باز توليد و بازسازى مى كند. اين يك تز و مبتنى بر واقعيت هاى ارزش فرهنگى ما است، رّد اين تز بايست از طريق نشان دادنِ وجه غالب عنصر معيارهاى عقلى بر فرهنگ ما، مدلل گردند و معيارهاى عقلى، آن معيارهايى هستند كه با فكربكر عجين شده باشند و نه شبه فكر؛ مانند شبه فكر ابن رشد، فارابى و ابن سينا كه در آميختن نقل و عقل بهم، "فلسفه" اسلامى را رواج دادند و فلسفه عقلى را قبل از نطفه بستن، خفه كردند.
چه كسى نسخه تجويز مى كند؟
انديشمند و روشنفكر كسى است كه به توانايى نيروى عقل و درك و خرد خويش از واقعيت موجود، در هر شكل و يا زمينه اى از موضوعات ارزشى، مفهوم بسازد. جامعه غرب، جامعه مفهومها و الگوها در همهء عرصه هاى زندگى است. مفهوم ها و الگوهاى متكثر در جامعه شكل نمى گيرند اگر جامعه از "منِ" آدمى شكل نگيرد. دكارت كه ميان سده پانزده و شانزده مى زيست، اساس كار را از امر الهى به "منِ انديشنده" تغيير داد و فرديت غربى را به قله فتح ارزشهاى انسانى رساند كه پايه و اساس نظام مدرنيته شد. مسئله "منِ انديشنده" و فرد در همه ابعاد و اجزاء جامعه در شكل هاى خاص خود متبلور مى شوند در هنر، در علوم، در فلسفه، در سياست و بطوركلى در همه زمينه هاى مربوط به ارزشهاى جامعه و انسان. انديشمند در تعريف كلان، آن كسى است كه بر ارزشها استيلاء دارد و قادر است از آنها مفهوم بسازد اما وقتى بالعكس شود و ارزشها بر او چيره گردند او ديگر يك معتقد است و نه انديشمند و يا روشنفكر. بنابراين انديشمند واقعيت ها را مى بيند به آنها مى انديشد و از مشخصات و ويژگى هاى آنها الگوى مفهومى مى سازد، مانند "دينخويى"، "فرهنگ دينى" و "ماهيت مجعول"، هر يك از اين مفاهيم از بطن واقعيت هاى موجود و رويدادها بيرون كشيده شدند و توضيح دهنده ارزشها در قالب هاى ارزشى معين هستند. روش فلسفى آرامش دوستدار در قبال رويدادهاى فرهنگى ما معطوف است به رابطه ميان تفكر و وجود، يعنى معرفت شناسى فلسفى به ارزشهاى فرهنگى، كه فضاى بالقوه طرح نظريه معرفت را عملاً، از طريق مفهوم ساختن اين ارزشها در قالب "دينخويى"، و "فرهنگ دينى" امكانپذير مى كند.
محمد ايمانى در صفحه فيس بوك خود مى نويسد: "منظور از دترمنيسم سقوط در سوبژكتيويسمى است كه علت همه امور را در انديشه انديشمندان جستجو مى كند. نسخه مبتذل جهان سومى آن هم سرنوشت روشنفكرى ايران است كه فكر مى كند با انديشه يا فكر روشن و روشنگرى مى تواند تحولى تاريخى در عالم خارج ايجاد كند". محمد ايمانى از "دترمنيسم"(جبرگرايى) و "سوبژكتيويسم"(ذهن گرايى) كه "دترمنيسم" فلسفه نظرى تاريخ توين بى است و در صدد كشف قوانين تاريخ از طريق مطالعه و بررسى عنصر تمدن و فرهنگ مى باشد و سازنده واقعى تاريخ را "شخصيت خلاق" مى داند به سراغ "روشنفكر" ايرانى و "انديشه انديشمندان" و "تاريخ" بى روشنگرى ما مى رود و بگونه اى از آنها سخن مى گويد كه انگار ما اين جنبه ها را در فرهنگ مان كه مى توانند تاريخ ساز باشند را داشته ايم اما در هر صورت ايشان عريان و بى محابا جنبه هاى اصيل روشنگرى، روشنفكرى و انديشه انديشمندان را به تيغ حمله و ريشخند مى گيرد وقتى سرنوشت روشنفكرى و روشنگرى در تحول تاريخى را "مبتذل" مى داند و بدينسان دچار عارضه پوپوليسم كه بى ترديد از پوپوليسم جواد طباطبايى جدا نيست، مى شود. جواد طباطبايى در مراسم رونمايى از كتاب "تاريخ جامع ايران" ندا سر داد كه "ايرانيان، ملتى آگاه از ملت بودنشان"، هستند و بر حسب گفته محمد ايمانى در فيس بوكش، بحث او راجع به آگاهى، در چهارچوب بحث آگاهى هگل مى گنجد. بحث طباطبايى در هر فلسفه اى كه بگنجد اما تعميم آن به امور ما و از آن، "ايرانيان، ملتى آگاه از ملت بودنشان" مستفاد شود خود گوياى فقر فلسفى ماست.
بخش دوم و پايانى اين مقاله مربوط است به سنجشى از سخن جواد طباطبايى معطوف به " ايرانيان، آگاه از ملت بودنشان" و بعضاً به "انديشه سياسى ايرانشهرى" از منظر طباطبايى. آنگاه به برخى سخنان بيهوده محمد ايمانى "پژوهشگر" و نيز سه جريان عقلى و اعتقادى/ اسلامى در قلمرو "تمدن" اسلامى به اختصار سخن خواهيم گفت كه در اين رابطه از جريان عقلى ابن مقفع و زكرياى رازى و جريانات ابن رشد، فارابى و ابن سينا بعنوان بانيان تداوم "فلسفه" اسلامى و نيز جريان امام محمد غزالى كه فلسفه را هنوز در فرهنگ ما نطفه نبسته مورد سلاخى قرار داد، سخن خواهد رفت.
نظرات خوانندگان:
تصحيح و پوزش نيكروز اولاد اعظمى 2015-07-11 07:56:54
|
خواننده محترم، با مراجعه مجدد به مقاله ام تحت عنوان "ملاحظاتى به تز آرامش دوستدار و جواد طباطبايى بخش نخست" كه در همين سايت منتشر گرديد، متوجه اشتباهاتى كه ناشى از بى دقتى بوده است، شدم كه بدينوسيله تصحيح شده آن را برايتان ارسال مى كنم. با عرض پوزش از شما براى اين بى دقتى و اشتباه پيش آمده.
١-به جاى كتاب، كتابش نوشته شد.
٢-در بند هشت/ سطر سوم به جاى عاطف، عاتف ذكر شد. (نگارنده در سطرهاى ديگر، كلمه صحيح معطوف را بكار برد)
٣-به جاى بالطبع، بتبع آمد.
٤- در بند پنج/ سطر پنج آمده است: "برگشت دادن مفهوم دينخويى" به سازنده اش، كه "برگشت دادنِ ويژگى دينخويى به سازنده اين مفهوم" درست مى باشد.
٥-به جاى چيرگى، چيره گى نوشته شد. (بند هشت سطر يازدهم)
تلاش من اينست تا قسمت دوم اين مقاله خالى از ايراد منتشر شود.
نيكروز اولاد اعظمى |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد