logo





پاسخ به ملاحظاتی پيرامون مقاله ی
„رفورم، رفورميسم، انقلاب“

بخش چهارم و پایانی

دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۸ - ۲۵ مه ۲۰۰۹

محمود راسخ

۴
آقای فردا در نوشتهی خود ادامه میدهندكه:
„در اكتبر ۱۹۱۷ شوراهای كارگران و سربازان نهادهايی بودند كه بلشويكها ساختمان سوسياليسم را در چارچوب آنها تئوريتزه میكردند و حال آن كه كارگران و زحمتكشان روسيه به عنوان پيشروترين بخش زحمتكشان انقلابی شوروی تا كنون هيچ تجربهای در ادارهی كارگاههای صنعتی، كارخانهها و... نداشتند و لذا با „آزمايش و خطا“ دست به كار اداره اين واحدهای توليدی و ساير نهادهای اجتماعی و نيز كلخوزها و سوخوزهايی شدند كه ميبايست راهگشای گذار از جامعه فئودالی روسيه به اقتصاد سوسياليستی میگرديدند. طبعاً ساختمان سوسياليسم با كارگران و كشاورزان بی سواد و بی تجره در قالب ارگانهای شوراهايی كه نه ساختار معينی داشتند و نه جايگاه قانونی آنها مشخص بود، بهاندازهی “كميتههای انقلاب“ بعد از بهمن ۵۷ مسخره بود و راه به جايی به غير از ديكتاتوری حزبی نمیبرد و اين شد كه شعار „همه قدرت به شوراها“ كم كم به „همه قدرت به حزب“ انجاميد.“
در نقل مفصل بالا، آقای فردا (در اين جا و باز هم پايينتر مناسب میدانم همهی مطلب آقای فردا را نقل كنم چون فكر میكنم از اين طريق خواننده بهتر میتواند بحث دربارهی نظرات ايشان را دنبال كند) نكاتی درست را با نكاتی نادرست قدری قاطی كردهاند. نظر ايشان در بارهی وضعيت ذهنی، فرهنگی و تاريخی كارگران و كشاورزان روسيه در زمان انقلاب „سوسياليستی“ كاملاً درست است. ولی اين كه همين كارگران و كشاورزان روسيه بودند، كه به گفتهی ايشان „هيچ تجربهای در ادارهكارگاههای صنعتی... نداشتند“، كه „با „آزمايش و خطا“ دست به كار ادارهی اين واحدهای توليدی و ساير نهادهای اجتماعی...“ زدند، نادرست است و به هيچ روی با مقدمهی ايشان دربارهی وضعيت كارگران و كشاورزان روسيه در آن زمان همخوانی منطقی و واقعی ندارد و نمیتواند هم داشته باشد.
اگر كارگران روسيه، اعم از پيشرو يا پسرو، در تدارك و اجرای „انقلاب“ اكتبر ۱۹۱۷ روسيه نقشی داشتند آن نقش تنها در استفادهی لنين از آنان به عنوان „مقولهای، عنوانی، نشانی و...“ در نوشتههای نظری، پلميكی و تبليغیاش برای تحميل نظرش مبنی بر فراهم بودن شرايط انقلاب سوسياليستی در روسيه به حزب بود و نه به عنوان يك طبقهی اجتماعی به طور مادی زنده و فعال و برخوردار از آگاهی طبقاتی كه به گفتهی ماركس در حال رها كردن خود به دست خويش بود. اين كارگران روسيه، حتا پيشروترين بخش آن، نبودند كه تشخيص داده بودند زمان واژگون كردن مناسبات سرمايه داری در جامعهی روسيه و گذر به جامعهی سوسياليستی فرارسيده است و به اين دليل دست به انقلاب زدند. آقای فردا بهتر از من میدانند كه زمانی كه لنين در آوريل ۱۹۱۷ در جلسهی كميتهی مركزی حزب بلشويك „تزهای آوريل“اش را مطرح كرد، آن تزها فقط يك طرفدار داشت و آن هم شخص لنين بود. به عبارت ديگر نه تنها طبقهی كارگر روسيه ضرورت انقلاب سوسياليستی را تشخيص نداده بود، بلكه حتا آگاهترين بخش حزب بلشويك، يعنی كميتهی مركزی آن هم به چنين تشخيصی نرسيده بود.
بنابراين، از همان ابتدا اين حزب بلشويك و آن هم كميتهی مركزیاش و در كميتهی مركزی نيز شخص لنين بود كه موتور انقلاب را تشكيل میداد. طراح استراتژی و تاكتيكِ بدست گرفتن قدرت، لنين و ابزار اجرای آن حزب بلشويك بود.
منطق تئوری لنينی حزب پيشروی طبقهی كارگر استبداد تك حزبی را در خود نهفته داشت. اگر در انقلاب سوسياليستي=كارگری رهبری به دست حزب پيشروی طبقهی كارگر است، و لنين و حزب بلشويك خود را چنين حزبی میدانستند، پس در برابر ساير احزاب و سازمانهايی كه يا در انقلاب شركت داشتند يا بعد از كسب قدرت به دست حزب پيشرو به „انقلاب“ پيوستند، دو راه میتوانست وجود داشته باشد. يا مجری تصميمات حزب بلشويك باشند و از آن پشتيبانی كنند يا سياست و برنامهی ديگری را مطرح سازند. ولی طرح برنامه و سياست ديگری در مقابل حزب بلشويك، يعنی حزب پيشرو و نمايندهی خود منتصب طبقهی كارگر، تنها میتوانست به عنوان عملی ضد انقلابی تلقی شود كه سزاوار سركوب بود. استبداد حزب بلشويك بر روسيه با استالين آغاز نشد. پايهی آن را لنين ريخت. ولی نه به اين دليل كه لنين شخصاً و ذاتاً آدم مستبدی بود. نه! اشتباه كاریهای لنين از بعد از كسب قدرت آغاز نشد. اشتباه او رويزيون در تئوری ماركس و تشخيص غلطاش از فراهم بودن شرايط انقلاب سوسياليستي=كارگری در جامعهای عقب مانده بود. آن چه پس از بدست گرفتن قدرت به دست لنين اتفاق افتاد از منطق وضعيت، شرايط و موقعيت روسيه ناشی میشد و نه از بد طينتی وی. اگر چه لنين شعار „تمام قدرت به شوراهای كارگری“ را مطرح كرد، ولی قدرت در هيچ زمانی در دست شوراهای كارگری قرار نگرفت و نمیتوانست قرار گيرد. چون اين شعار به همان اندازه در روسيهی عقب مانده با واقعيتهای مادی، عينی، ذهنی و تاريخی آن جامعه سازگار بود و امكان تحقق آن وجود داشت كه ۱۲۸ سال پيش از آن در فرانسهی انقلابی شعار „آزادی، برابری، برادری“ با واقعيتهای مادی، عينی، ذهنی و تاريخی جامعه فرانسه سازگار بود و امكان تحقق آن وجود داشت! يا در ايران شرايط تحقق „اسلام عزيز“!
برای آن كه كل جامعه بتواند آگاهانه و از روی نقشه و برنامه امور خود را سازمان داده اداره كند، لازم است كه پيشاپيش ساعات كار برای رفع نيازهای واقعی جامعه تا بدان اندازه تقليل يافته باشد كه تمامیاعضای جامعه وقت آن را يافته باشند تا اولاً در موقعيتی قرار گرفته بوده باشند كه بتوانند شيوهی ادارهی امور را فراگيرند كه اين امر خود منوط به آن است كه شيوهی توليد تا بدان اندازه پيشرفت كرده باشد و باروری كار تا بدان اندازه رشد كرده باشد كه تنها به بيشتر از چند ساعت كار در روز نياز نباشد. ولی همان طور كه آقای فردا به نيكی میدانند در روسيهی „سوسياليستی“ هيچ يك از اين پيش شرطها وجود نداشت. در نتيجهی عقب ماندگی تاريخی و ويرانیهايی محصول جنگ وضع تا بدان اندازه خراب بود كه لنين مجبور شد „شنبههای كمونيستی“ را ابداع كند. يعنی نه تنها شرايط برای رفع و الغای تقسيم كار به كار يدی و فكری فراهم نبود بلكه توليد كنندگان مستقيم، پيشهوران، كارگران و كشاورزان، در روسيهی „سوسياليستی“ حتا مجبور بودند از همتاهای خود در كشورهای سرمايه داری پيشرفته ساعات بيشتری در توليد كار كنند. كسی كه هر روز هشت، نه، ده ساعت يا بيشتر و در هفته پنج يا شش روز بايد كار كند چگونه میتواند در ادارهی امور جامعه به طور مستقيم شركت داشته باشد؟ در اين جا سخنی دربارهی سواد و سطح آموزش و تخصص اين افراد در روسيهی آن زمان به ميان نمیآوريم. بنابراين، حتا اگر آرزو و قصد لنين و رهبران حزب بلشويك اين بود كه ادارهی امور را به دست „شوراهای كارگری“ بسپارند، كارگران تنها میتوانستند اين امر را به عنوان شوخی، مزاح يا سر به سر گذاشتن آنان تلقی كنند و نمیتوانستند آن را به هيچوجه جدی بگيرند. البته اگر لنين و رهبران حزب بلشويك در آن زمان واقعاً بر اين باور بودند كه „شوراهای كارگری“ در موقعيتی قرار دارند كه میتوانند ادارهی امور جامعه را در دست بگيرند در آن صورت اين پرسش به طور جدی مطرح میشود كه پس آنان از تئوریهای ماركس چه آموخته بودند؟
آقای فردا به عنوان نتيجهگيری از گفتهای كه از ايشان در ابتدا نقل شد مینويسند:
„پس برای ساختمان سوسياليسم با هزينهای كمتر و در جادهای هموارتر آيا اشكالی دارد كه از فضای باز ليبرالی برای آموزش و كسب تجربه بهره گيريم و با استفاده از امكانات موجود در قرن بيست و يكم به جای تاكيد بر انقلاب به همت „حزب پيشرو“ همه كارگران را اعم از „يقه سفيدها“ و پرولتاريای صنعتی نخست در اداره جامعه درگير ساخته و از طريق اين نهادهای مدنی به عنوان هسته اوليه „شوراها“ آموزش دهيم. بياموزيم، تجربه كنيم تا همچون فردای پس از همهی انقلابها با ايجاد بلبشو و هرج و مرج اجتماعی جامعه را تا پرتگاه سقوط نبريم.“
„رفقای عزيز „آزموده را دوباره آزمودن خطاست“. انقلاب و ميان بر زدن تاريخ به همت مشتی انسان پيشرو نمیتواند پاسخ مناسبی برای جوامع امروزی باشد. برای ساختمان سوسياليسم دستورالعملهای حزبی به امضای رهبران كاريزماتيكی همچون لنين نتيجه بخش نبود و مطمئن باشيد امروز نيز ثمر بخش نخواهد بود. حتا پس از انقلاب بهمن ۵۷ نيز با وجود امكانات تبليغاتی مدرن و سپاهيان مجهز به ادوات نظامیپيشرفتهتر و زندانهای مخوفتر نيز رژيم جمهوری اسلامیدر يكسان سازی عقايد انسانها و جمع آوری نيروهای اجتماعی در راستای اهداف خود راه به جايی نبرد. سوسياليسم را تنها در سايهی آموزش و خواست عمومیكارگران كه ناشی از درك بنيادهای اساسی فكری آن توسط ايشان باشد ميتوان بنياد نهاد و الا مطمئناً نمیتوان از ايشان توقع داشت كه پس از پيروزی انقلاب جامعه را به شكلی مطلوب اداره كنند و به جای „حكومت كارگران“ با „حكومت حزبی“مواجه خواهيم شد كه سر انجام محتوم آن همان „سوسياليسم واقعاً موجود“ قرن بيستم میگردد.“
البته كه هيچ اشكالی ندارد كه „برای ساختمان سوسياليسم... از فضای باز ليبرالی برای آموزش و كسب تجربه بهره گيريم“. نه تنها اين، بلكه پيش شرطهای مادی، عينی و ذهنی جامعهی سوسياليستی از درون جامعهی سرمايهداری رشد يافته برمیخيزد و بسياری از نهادهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی آن در اين جامعه شكل میگيرند و به مثابه پيش شرط بايد شكل بگيرند. به اين سخن ماركس در پيشگفتارِ „دربارهی نقد اقتصاد سياسی“ توجه كنيد:
„...هيچ صورتبندی اجتماعی از بين نمیرود مگر آن كه تمامینيروهای مولدی كه در آن صورتبندی برای تكاملشان جا وجود دارد، تكامل يافته باشند؛ و هرگز مناسبات توليدی عالیتر جديدی به جای مناسبات توليدی كهنه نمینشيند مگر آن كه شرايط مادی موجوديت آن در زهدانِ جامعهی كهنه پرورش يافته باشد. بنابراين، آدميان همواره فقط آن تكاليفی را در برابر خود قرار میدهند كه به حلشان قادر باشند. زيرا اگر با دقت بيشتری به موضوع بنگريم در میيابيم كه تكليف همواره فقط هنگامی فرامیآيد كه شرايط مادی حل آن پيشاپيش فراهم آمده باشد يا در حال فراهم آمدن باشند....“
دقت كنيد كه به نظر ماركس „هرگز مناسبات توليدی عالیتر جديدی به جای مناسبات توليدی كهنه نمینشيند مگر آن كه شرايط مادی موجوديت آن در زهدان جامعهی كهنه پرورش يافته باشد“. اين حكم ماركس مطلق است. زيرا به روشنی و قاطعيت میگويد „هرگز مناسبات...“. قيد زمانی هرگز جای هيچگونه اما و اگری را باقی نمیگذارد. استثنايی قايل نمیشود. نمیگويد „اغلب“ يا در „شر ايط معمولی“ يا قيد تعديل كنندهی ديگری. برای بيش از هفتاد سال بسياری كه خود را پيرو نظرات و تئوریهای ماركس میدانستند تصور میكردند كه انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ روسيه و جامعهی شوروی اين حكم ماركس را نقض كرده و عكس آن را ثابت كرده و به قول آقای فردا „تاريخ را ميان بر زده“ است. بر عكس، زوال خفتآور و غير قهرمانانهی „سوسياليسم واقعاً موجود“ خطای نظرات لنينِ پس از آوريل ۱۹۱۷ و درستی حكم و تئوری ماركس را به اثبات رسانيد و نشان داد كه روند تاريخ را به طور دلبخواه و ارادی نمیتوان تغيير داد.
اين را هم بگويم كه طبق برداشت من از ماركس، سوسياليسم „ساختنی“ نيست. ماركس نيز، تا آن جا كه من اطلاع دارم، در جايی از ساختمان سوسياليسم نام نبرده است. اين هم از اختراعات لنين است. سوسياليسم شيئ يا چيزی نيست كه به دست انسان و به طور ارادی ساخته شود. سوسياليسم نيز مانند هر نظام اجتماعی ديگری مناسباتی است كه ميان انسانها بوجود میآيد. نزد ماركس، جامعه در واقع چيزی نيست جز مجموعهای از مناسبات. انسانها نسل اندر نسل میآيند و میروند ولی در دوران تاريخی معينی مناسبات اساسی جامعه، آن چه ماركس مناسبات توليدی مینامد، باقی میماند و خصلت جامعه را تعيين میكند. در واقع هر نسلی در مناسبات حاكم موجودی پا به عرصهی هستی میگذارد. البته درست است كه ميان نظامهای تاكنونی و نظام سوسياليستی در رابطه با آگاهی بر وجود اين مناسبات تفاوتی اساسی وجود دارد. اين مناسبات در نظامهای تاكنونی تمامیخودرو (مانند محصولات ديمی) بودهاند. يعنی اين كه هر چند به دست آدميان بوجود میآمدند ولی ايجاد كنندگان نسبت به ماهيت آن چه ايجاد میكردند آگاهی نداشتند. بر عكس سوسياليسم مناسباتی است كه فقط میتواند اگاهانه برقرار شود. اين آگاهی بايد در فرايند رشد و تكامل جامعهی سرمايه داری بوجود آيد.
آقای فردا ما را از انقلاب بر حذر میدارد و به ما توصيه میكند دست به انقلاب نزنيم „تا همچون فردای پس از همهی انقلابها با ايجاد بلبشو و هرج و مرج اجتماعی جامعه را تا پرتگاه سقوط نبريم.“ توصيهی دست نزدن به انقلاب به همان اندازه بی معنی و موهوم است كه توصيهی انتخاب راه تغيير تدريجی يا رفورميسم. زيرا هر دو توصيه از اين پيش شرط حركت میكند كه آدميان میتوانند در جامعهی طبقاتی، در جامعهای كه منافع متضاد طبقاتی وجود دارد تعيين كنند و از پيش تصميم بگيرند كه با كدام شيوه، انقلاب يا رفورم، مناسبات سياسی يا اجتماعی را تغيير دهند. در هيچ يك از انقلابهای تاكنونی انقلاب كنندگان، يعنی تودهای كه سرانجام با نيروی خود آن انقلاب را به نتيجه رسانيد، از پيش میدانست و مصمم شده بود كه انقلاب كند. انقلاب نمیكنند. انقلاب میشود. هر انقلاب تاكنونی با خواستهايی جزيی از حاكمان كه هيچ نشانی از انقلاب در آن نبوده است، آغاز شده است. اگر حاكمان خواستههای مردم را برآورده میكردند و حاضر میشدند تغييرات ضروری را انجام دهند و در صورت لزوم از منافع و حاكميت خود صرفنظر نمايند هرگز در تاريخ انقلابی رُخ نمیداد. ولی واقعيت اين است كه آنان برای حفظ موقعيت اجتماعی برتر و منافع خود پايداری و مقاومت میكنند و از هر وسيلهای استفاده مینمايند. شدت مقاومت آنهاست كه حركتی مسالمت آميز را كه با خواستهای جزيی و بیآزار آغاز میشود به خشونت و انقلاب سوق میدهد.
البته تقديس انقلاب به عنوان تنها شيوهی مطلوبِ تغيير، ناپسند است. به همان اندازه كه تقديس رفورميسم به عنوان تنها شيوهی تغيير ناپسند است. زيرا اساساً تقديس هر چيزی ناپسند است. به نظر میرسد كه آقای فردا يك خصوصيت بُتوارگی (فتيشيسمی) به انقلاب میبخشند. يعنی به انقلاب به مثابه شيوهی تغيير، قدرتی را نسبت میدهند كه در واقع فاقد آن است. ايشان بر اين نظرند كه بلبشو و هرج و مرج اجتماعی كه پس از هر انقلابی در جامعه ايجاد میشود و آن را تا پرتگاه سقوط میبرد، از خصوصيت خود انقلاب ناشی میشود. اين بدان ماند كه بگوييم كُشتنِ با چاقو از خصوصيت خود چاقو ناشی میشود. چنين ديدگاهی در واقع علت و معلول را جا به جا میكند. اين كه وقتی در جامعهای انجام تغييراتی ضرورت پيدا میكند شيوهای كه اين تغييرات از آن طريق انجام میشود كدام خواهد شد، رفورم يا انقلاب، كاملاً بستگی به شرايطی دارد، شرايط مادی، عينی و ذهنی، كه پيشاپيش در جامعه وجود داشته و حاكم بوده است. آن شرايط علت است و آن شيوه معلول. در تمام نظامهای استبدادی كه از طريق انقلاب سرنگون شدهاند، رژيم حاكم از بوجود آمدن و تثبيت نهادهايی مانند احزاب، سازمانها، انجمنها، سنديكاها، مطبوعات آزاد و غيره كه بتوانند به طور آزاد و همه جانبه فعاليت كنند، به رشدِ آگاهی سياسی و فرهنگ اجتماعی مردم ياری رسانند و آنان را متشكل سازند و آن چنان توازنی از نيروهای اجتماعی را بوجود آورند كه تغييرات ضروری را بدون توسل به انقلاب عملی سازند، با تمام قوا و استفاده از تمام ابزار و وسايل جلوگيری شده است. پس علت انفجار انقلابی جامعه و پيامدهای آن در نتيجهی وجود چنين شرايطی بوده است.
در عينحال ميان رفورم و رفورميسم تفاوتی اساسی وجود دارد. رفورم در هر نظامی، حتا نظامیاستبدادی، انجام میگيرد و روشی است معمول برای تغيير قوانين. در حالی كه رفورميسم يك ايدئولوژی است كه در جنبش سوسياليستی بوجود آمد و منظور از آن، استراتژیای است برای دگرگون كردن نظام سرمايه داری به نظام سوسياليستی از طريق انجام رفورم. اين ايدئولوژی در گفتاری مختصر و كلی، مبارزهی طبقاتی را به سازش طبقاتی تبديل میكند. در واقع تضاد طبقاتی را اساساً نفی میكند و در روند خود سرانجام ايدئولوژی بورژوايی را تماماً میپذيرد و به مدافع و مداح نظام سرمايه داری تبديل میشود. چون برای انجام رفورمهای خيالیاش برای رسيدن به جامعهی سوسياليستی بايد در ارگانهای دولت بورژوايی و از جمله در پارلمان بورژوازی شركت كند. از اين رو بايد قانون اساسی بوژوايی را بپذيرد و در نتيجه بايد اصل مالكيت خصوصی بر وسايل توليد و مناسبات بازاری را بپذيرد و نمیتواند الغای آن را مطرح سازد و خواستار شود و كل سيستم سرمايه داری را موضوع انتقادی اساسی قرار دهد. و از آن جا كه راه يافتن به پارلمان تنها از طريق به دست آوردن رأی ممكن است در طرح نظرات و برنامههای خود نمیتواند از سطح آگاهی موجود فراتر رود و در رقابت با احزاب بورژوايی مجبور است راه حلهايی برای معضلات جامعه ارايه دهد كه فراتر از راه حلهای بورژوايی نمیرود. تاريخ احزاب سوسيال دمكرات و „سوسياليستی“ و „كارگری“ در اروپا و آمريكا اين روند را به اثبات رسانيده است.
همين وضعيت برای كسانی كه در جمهوری اسلامی، ايدئولوژی رفورميسم را تبليغ میكنند و تنها راه گذار از جمهوری اسلامیرا به يك جمهوریبورژوايی مدرن كه در آن دين از دولت جدا باشد و حاكميت ملی از مردم ناشی شود، از اين طريق میدانند، نيز وجود دارد. آنان نيز از محدوديتهايی كه ذاتی نظام جمهوری اسلامیاست نمیتوانند فراتر روند. زيرا برای انجام آن رفورمهای موهوم مجبورند ابتدا قانون اساسی جمهوری اسلامیيعنی حاكميت مطلقهی ولی فقيه را با تمامیمخلفات آن بپذيرند و خود را در چارچوب آن محدود سازند. پس نمیتوانند تغيير در ماهيت و كيفيت نظام را از طريق تغيير در قانون اساسی جمهوری اسلامیيعنی مثلاً الغای ولايت فقيه را با تمام مخلفات آن مطرح سازند و خواستار شوند. به اين دليل ساده كه به قيام عليه نظام كه جرماش اعدام است متهم خواهند شد و نيست و نابود میشوند. شايد گفته شود كه ممكن است توازن قوا به گونهای تغيير كرده باشد و جنبشی بوجود آمده باشد كه امكان مقاومت در برابر ولی فقيه را بوجود آورده است و میتواند ولی فقيه را مجبور به پذيرش آن نمايد. حتا اگر فرض كنيم چنين شرايطی بوجود آمده باشد، ولی اگر ولی فقيه با اتكا به قانون اساسی موجود از حقوق خود استفاده كرد و اين عمل را غير قانونی، ضديت با „اسلام عزيز“ و... اعلام داشت و به مقاومت در برابر آن برخاست و از تمامی امكانات حقوقی و اجرايی خود برای جلوگيری از اجرای آن استفاده كرد، كه خواهد كرد، و به سركوب و نابودی عاملان و پشتيبانان آن كمر بست، آن وقت چه بايد كار كرد؟ معذرت خواست و به خانهها رفت و منتظر شد تا ولی فقيه يا حاكم مستبد دلش به حال مردم بسوزد، سر عقل بيايد و خود داوطلبانه از سلطهاش صرف نظر كند؟
البته تازه اين در صورتی است كه فرض كنيم رژيم موجود فقط وابسته به تصميمات يك نفر، ولی فقيه است. ولی اين رژيم نيز مانند هر رژيم ديگری رژيمیيك نفره نيست. بلكه بخشی از جامعه را در بر میگيرد. بخشی كه به طور مستقيم يا غير مستقيم منافع و موقعيت اجتماعیاش در پيوند تنگاتنگ با اين نظام قرار دارد: بخشی از روحانيت، كارگزاراناش در دستگاههای اداری، سپاه پاسداران، بسيجیها و.... بنابراين، اين طور نيست كه تمامیجامعه در يك طرف و فقط فرد مستبد در طرف ديگر قرار دارد. بلكه واقعيت اين است كه اكثريت جامعه در برابر اقليتی از جامعه قرار میگيرد، اقليتی كه خود را به تمامی ابزار مقاومت، قانونی و غير قانونی و نظامی...، در برابر اكثريت، برای چنين روزی مجهز كرده است.
تاريخ تاكنونی نشان داده است كه رژيمهای آيين خواه „سوسياليسم واقعاً موجود“، اسلامیيا از هر نوع ديگری اصلاح پذير نيستند. يعنی نمیشود هم ساختار رژيم را در چارچوب آيينی كه چنين رژيمهايی بر اساس آن بوجود آمدهاند حفظ كرد و هم در آن آنچنان اصلاحات دمكراتيكی را انجام داد كه نافع آن آيين باشد.
شوروی سابق نمونهی خوبی است. گرباچف در اصلاح رژيم شوروی درست دچار چنين توهمی بود. او هم میخواست ساختار كلی نظام شوروی را حفظ كند و هم آن را دمكراتيزه كند. از اين رو اعلام داشت كه سيستم تك حزبی ديگر نيازهای جامعهی شوروی را برآورده نمیسازد، بايد ملغا شود و به جای آن سيستم چند حزبی ايجاد شود. ولی سيستم تك حزبی آيينی بود كه جامعهی شوروی بر اساس آن سرِپا بود. الغای آن به عنوان برداشتن ستونی بود كه نظام شوروی بر آن استوار بود. برداشتن آن ستون تمام بنا را در هم میريخت، و در هم نيز ريخته شد. نقشی را كه سيستم تك حزبی در آن نظام ايفا میكرد، ولايت فقيه در نظام جمهوری اسلامیايفا میكند. الغای ولايت فقيه يعنی الغای نظام جمهوری اسلامی. ولی فقط „نابغه“های اصلاح طلب، رفورميستها، در اپوزيسيون ضد رژيم بر اين واقعيت آگاه نيستند. بلكه „خرفت“های رژيم جمهوری اسلامی نيز بر اين واقعيت واقفند. تجربهی شوروی را آنان نيز در اختيار دارند. بنابراين، تغيير نظام از طريق اصلاح آن، توهمیاست كه فقط ساده دلان و موهوم پرستان میتوانند به آن ايمان داشته باشند. البته اين احتمال صفر نيست. ولی چيزی نزديك به صفر است.
آقای فردا نيز مانند بسياری ديگران فقط به پيامدهای انقلاب توجه دارند و شايد فراموش میكنند كه در حين انجام هر انقلابی خونها ريخته میشود، خرابیها و ضايعات جانی و مالی بسياری رُخ میدهد. پس طبيعی است كه مردمان و هر آدم عاقلی البته ترجيح دهد كه دگرگونیهای سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ضروری در هر جامعهای، و از جمله جامعهی ايران، به طور مسالمت آميز و از طريق انجام رفورمهای لازم انجام گيرد. ولی توضيح تاريخ در اين نيست كه اگر دگرگونیهای ضروری اجتماعی- تاريخی به طور مسالمت آميز انجام گيرد بهتر از انقلاب و خونريزی است. بلكه توضيح آن در اين است كه چرا مردمان مجبور میشوند بجای استفاده از اين شيوهی „عاقلانه“ به شيوهی „ناعاقلانه“ی انقلاب متوسل شوند. به عبارت ديگر توضيح تاريخ در اين نيست كه اگر همگان بر مبنای „پندار نيك، گفتار نيك، كردار نيك“ عمل میكردند جهان پر از نيكی و زيبايی میشد. طبيعی است كه اگر بدی در جهان وجود نداشت، بدی در جهان وجود نداشت. ولی اين يك همانگويی، هجوگويی است. آنچه در مقدمه آمده در نتيجه تكرار شده است. بلكه توضيح تاريخ، و آن چه مشكل است، اين است كه چرا مردمان بر يكديگر ظلم و ستم میكنند، يك ديگر را میكشند، جنگ برپا میكنند و مردمانی را از هستی ساقط میسازند، ميلياردها ثروت را صرف ساختن ابزار كشتار و نابودی میكنند در حالی كه ميلياردها انسان در فقر و گرسنگی و بيماری بسر میبرند!
پايان

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد