logo





پاسخ به ملاحظاتی پيرامون مقاله ی
„رفورم، رفورميسم، انقلاب“

بخش دوم

دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۸ - ۲۵ مه ۲۰۰۹

محمود راسخ

علی القاعده بايد پارلمنتاريسم را به مثابه ی يك نظام سياسی در برابر نظام سياسی ديگری قرار داد و نه در برابر انقلاب. از باب مثال، استبداد، در اشكال گوناگوناش يا دمكراسی مستقيم مشاركتی يا دمكراسی شورايی و غيره. چرا؟ چون انقلاب يك روش دگرگونی ناگهانی است كه تازه اين هم محتواهای متفاوت دارد كه معمولا آن را با صفتی مشخص می كنند. از باب مثال، انقلاب سياسی، انقلاب سياسی-اجتماعی، انقلاب صنعتی، الخ. در اين معنا و مفهوم، به مثابه روش تغيير، انقلاب را می توان در برابر رفوريسم يعنی دگرگونی تدريجی و گام به گام قرار داد. ولی، رفورميسم، به مثابه شيوه ی دگرگونی تدريجی و گام به گام در برابر انقلاب، فقط برای دگرگونی سرمايه داری به سوسياليسم مطرح نيست. بلكه برای دگرگونی نظام استبدای به نظام دمكراتيكی نيز می تواند مطرح باشد.
۲
„اما بحث اصلی اثبات ناكارآمدی سرمايه داری نيست و موضوع صحبت اينجا چگونگی برآمد سوسياليسم در جهان و نابودی سرمايه داری میباشد. ماركس بی گمان مخالف پارلمنتاريسم بود و ناكارآمدی دمكراسی پارلمانی را به وضوح در آثار خود بيان نمود. فیالواقع چون تنها رويهی پيش روی ماركس، انگلس، لنين و ديگران در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم برای مقايسه با نظريه انقلاب جهانی پرولتاريا همان پارلمانتاريسم مورد نظر جناح راست سوسيال دمكراسی اروپايی بود، گزينه انقلاب پرولتری بی شك تنها روش منطقی و قابل قبول در شرايط اروپای پيش از جنگ جهانی اول مینمود.“
در مقاله ی پيش در رابطه با نوشتهی آقای ش. فردا پيرامون بخش سوم مقالات من با عنوان „رفورم،رفوريسم، انقلاب“ كه نقل بالا از آن میباشد، حكم اول اين بخش را يعنی اين كه ماركس مخالف پارلمانتاريسم بود، بررسی كردم و سعی كردم نشان دهم كه ماركس فی النفسه نه مخالف و نه موافق پارلمنتاريسم بود. بلكه آن را در شكل جمهوریاش كاملترين شكل دولت بورژوايی میدانست و آن را طبيعتاٌ شكلی برتر و تكامل يافتهتر از هر نوع استبدادی تلقی میكرد. منتها ادعای ايدئولوگهای بورژوايی را كه اساس دمكراسی بورژوايی را برابری و آزادی میدانند نمیپذيرفت و اين دمكراسی را صوری میدانست. يعنی اين كه برابری در اين نظام را برابری واقعی و حقيقی نمیدانست بلكه اين برابری و آزادی را فقط در شكل (form) میدانست. از جمله استدلالاش نيز اين بود كه در جامعه ی بورژوايی هرگز برابری واقعی و حقيقی اجتماعی نمیتواند وجود داشته باشد. چگونه میتواند ميان سرمايه دار و كارگری كه برای او كار میكند برابری وجود داشته باشد.!؟
اكنون در اين مقاله به احكام ديگر اين بخش يعنی اين حكم كه:
... چون تنها رويه پيش روی ماركس، انگلس، لنين و ديگران در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم برای مقايسه با نظريهی انقلاب جهانی پرولتاريا همان پارلمنتاريسم مورد نظر جناح راست سوسيال دمكراسی اروپايی بود، گزينه انقلاب پرولتری بی شك تنها روش منطقی و قابل قبول در شرايط اروپای پيش از جنگ جهانی اول مینمود.
میپردازيم.
نخست آن كه ايشان هيچ دليلی ارايه نمیدهند كه چرا در برابر „پارلمانتاريسم...“ برای ماركس و...، گزينهی انقلاب پرولتری تنها گزينهی منطقی در قرن نوزدهم بود؟ دوم اين كه، برای من روشن نيست كه چرا آقای فردا نظريه انقلاب را نزد ماركس و... در برابر نظام سياسی پارلمنتاريسم بورژوايی قرار میدهند و میخواهند تمايل به يكی را، نظريهی انقلاب را، از ديگری نظام سياسی پارلمنتاريسم استنتاج كنند.
علی القاعده بايد پارلمنتاريسم را به مثابه ی يك نظام سياسی در برابر نظام سياسی ديگری قرار داد و نه در برابر انقلاب. از باب مثال، استبداد، در اشكال گوناگوناش يا دمكراسی مستقيم مشاركتی يا دمكراسی شورايی و غيره. چرا؟ چون انقلاب يك روش دگرگونی ناگهانی است كه تازه اين هم محتواهای متفاوت دارد كه معمولا آن را با صفتی مشخص می كنند. از باب مثال، انقلاب سياسی، انقلاب سياسی-اجتماعی، انقلاب صنعتی، الخ. در اين معنا و مفهوم، به مثابه روش تغيير، انقلاب را می توان در برابر رفوريسم يعنی دگرگونی تدريجی و گام به گام قرار داد. ولی، رفورميسم، به مثابه شيوه ی دگرگونی تدريجی و گام به گام در برابر انقلاب، فقط برای دگرگونی سرمايه داری به سوسياليسم مطرح نيست. بلكه برای دگرگونی نظام استبدای به نظام دمكراتيكی نيز می تواند مطرح باشد. هم اكنون در مورد دگرگونی نظام استبدادی جمهوری اسلامی به نظامی مردم سالارانه در ميان اپوزيسيون ايران، دربارهی شيوهی اين تغيير بحثهای داغی در جريان است. بخشی بر اين باور است كه ماهيت اين نظام امكان دگرگونی رفورميستی را در خود دارد و بخشی ديگر بر اين باور است كه چنين امكانی وجود ندارد.
به هر حال، در لحظهی تصادم نهايی يعنی در زمانی كه لحظهی تاريخی گذار از يك نظام به نظام ديگر فرامیرسد، برای مثال، دگرگونی نظام سرمايه داری به نظام سوسياليستی، اگر فرض كنيم كه شيوهی اين دگرگونی شيوهی رفورميستی باشد، بايد از طريق تصويب قانونی توسط مرجع قانونگذاری يا هر مرجع صلاحيتدار ديگری، قانونی به تصويب برسد كه استحالهی يك نظام را به نظام ديگر ممكن سازد. مثلا در سرمايه داری تصويب قانونی كه مالكيت بر وسايل توليد را از مالكيت خصوصی به مالكيت اجتماعی تغيير میدهد. حال، تا اينجا نمیتوان گفت كه شيوهی تغيير، رفورميستی يا انقلابی خواهد بود. زيرا تصويب قانونی به خودی خود و تنها، تعيين كننده نيست. میتوان تصور كرد كه شرايط خاصی بوجود آيد كه در آن اكثريت لازم برای تصويب چنين قانونی، كه در عين حال به معنای تغيير قانون اساسی نيز هست، چون در تمام قانون اساسیهای جوامع سرمايه داری مالكيت خصوصی بر وسايل توليد تضمين شده است، پيدا شود. اين فازِ مشكل دگرگونی نيست. فاز مشكل، فاز اجرای اين قانون است.
حال اگر فرض اين باشد كه بورژوازی، مالكان زمين و وسايل توليد و آن بخش از جامعه كه به هر دليل، واقعی يا تصوری، الغای مالكيت خصوصی را بر وسايل توليد و انقراض مناسبات سرمايه داری به سود خود نمیدانند و تمام دستگاه دولتی، قوهی اجرايی با ارتش و ديگر لوازمات آن بدون هيچ مقاوتی تن به شرايط تازه میدهند، البته دليلی نيز برای توسل به قهر برای نيروی خواهان تغيير، يعنی قيام نهايی كه اغلب با انقلاب برابر نهاده میشود، وجود نخواهد داشت. ولی اگر وضع به اين حالت نباشد و بورژوازی و... با تمام وسايلی كه در اختيار دارند مقاومت كنند، آن وقت برای نيروهای خواهان دگرگونی و براندازی سرمايه داری تنها راهی كه باقی میماند، توسل به قهر خواهد بود. بنابراين، دگرگونی مسالمتآميز، يا توسل به قهر بستگی به درجهی مقاومت نيرو يا نيروهای ضد دگرگونی دارد.
همان طور كه پيشتر گفته شد ماركس به هيچوجه انقلاب را به طور كلی و انقلاب پرولتاريايی را به طور اخص، از انحرافات احزاب يا جرياناتی كه خود خويشتن را سوسياليستی، كمونيستی، انقلابی و مانند آن، مینامند استنتاج نكرده است. نقطهی عزيمت او موضوعی كاملاً متفاوت است. وی برای اولين بار در پيشگفتارِ „درآمدی به نقد اقتصاد سياسی“ دريافت خود را به گونهای جامعتر از پيش بيان میكند.
انسانها در توليد اجتماعی زندگیشان وارد مناسباتی معين، ضروری و مستقل از ارادهشان، مناسبات توليدی، میشوند، كه منطبق است با پلهی معينی از تكامل نيروهای توليدی مادیشان. مجموعهی اين مناسبات توليدی ساختار اقتصادی جامعه را میسازد، پايهای واقعی كه روی آن روبنايی حقوقی و سياسی بالا میرود كه در انطباق است با اشكال معينی از آگاهی اجتماعی. شيوهی توليد زندگی مادی تمام پروسههای اجتماعی، سياسی و معنوی زندگی را مشروط میسازد. اين آگاهی انسانها نيست كه هستی آنها را تعيين میكند بلكه درست بر عكس اين هستی اجتماعیشان است كه آگاهیشان را تعيين میكند. نيروهای مولد مادی در پلهی معينی از تكاملشان با مناسبات توليدی موجود كه تا كنون در درون آن حركت میكردند، يا با مناسبات مالكيت، كه فقط بيانی حقوقی برای آن است، در تضاد میافتند. اين مناسبات، از اشكال تكاملی نيروهای مولده به زنجيری بر پای آنها تبديل میشوند. آنگاه دورانی از انقلاب اجتماعی آغاز میشود. (تكيه از نويسنده). با تغيير زمينهی اقتصادی تمام روبنای عظيم آرامتر يا سريعتر متحول میشود. به هنگام بررسی چنين تحولاتی بايد همواره ميان تحولات مادی، تحولاتی كه در شرايط توليدِ اقتصادی بوقوع میپيوندند و با دقت علوم طبيعی قابل توضيحاند، و صورتهای حقوقی، سياسی، مذهبی، هنری يا فلسفی، باختصار، صورتهای ايدئولوژيكی، كه از طريق آنها انسانها از اين تصادمها آگاه میشوند و با هم نبرد میكنند، تفاوت گذاشت. همان طور كه قضاوت در اين باره كه شخصی كيست نمیتواند بنا بر تصوری باشد كه آن شخص خود از خودش دارد، به همان اندازه نمیتوان چنان تحولاتی را از آگاهیاش نسبت به خودش قضاوت كرد، بلكه بيش از اين، بايد اين آگاهی را از تضادهای زندگی مادی، از تصادم موجود ميان نيروهای مولد اجتماعی و مناسبات توليدی توضيح داد....
اين در واقع عصارهی نگرش مادی ماركس به تكامل و تحول جامعه است. بايد توجه داشت كه در نگرش مادی ماركس به تاريخ، تحولات تاريخی دوران ساز را بايد بر زمينهی تحولات مادی جامعه توضيح داد و در اين رابطه مقام نخستين و توضيح دهنده از آن نيروهای مولدهی مادی است. چنانكه میتوان ملاحظه كرد در اين تئوری انقلاب سخنی از رهبران و جريانات سياسی نيست. علت تحولات را نمیتوان از آن چه رهبران و سازمانهای سياسی میانديشند و عمل میكنند توضيح داد. بلكه توضيح خودِ آن انديشهها و اعمال را بايد از شرايط مادی موجود استنتاج كرد و توضيح داد.
ديگر اين كه چنانكه میتوان ملاحظه كرد، انقلاب اجتماعی، نزد ماركس يك حادثه يا رخداد نيست. بلكه يك دوران است. از باب مثال، ماركس تمام دوران از ۱۷۸۹ تا ۱۸۱۴ را- شكست ناپلئون در واترلو- دوران انقلاب فرانسه میداند. وی در اثر مشهورش „هجدهم برومر لوئی بناپارت“ مینويسد: „انقلاب سالهای ۱۷۸۹-۱۸۱۴ به نوبت گاه به هيئت جمهوری روم و گاه به هيئت امپراتوری روم در میآمد.“
***
آقای فردا ادامه میدهند:
روند تاريخ و انقلاب بلشويكی روسيه در اكتبر ۱۹۱۷ در زمان خود حقانيت تفكر انقلابی را دلالت میكرد. حال آن كه پی آمدهای توسعهی سرمايه داری ليبرال در اروپا و آمريكا در كنار شكست استقرار سوسياليسم در كشور پهناور و به لحاظ سياسی- اقتصادی عقب مانده روسيه عليرغم بكارگيری خشنترين روشها در سركوب سرمايه داری در اتحاد شوروی، طبعاً متفكرين امروزی را اگر به راستی به آموزشهای ماركس و لنين معتقد باشند „به تحليل مشخص از شرايط مشخص“ رهنمون خواهد شد.
نخست آن كه برای „رهنمون شدن به تحليل مشخص از شرايط مشخص“ هيچ نيازی نه به تفكر انقلابی در روسيهی ۱۹۱۷ بود و نه به شكست „سوسياليسم“ در شوروی. دوم اين كه اين عبارت „تحليل مشخص از شرايط مشخص“ كه در اين شكل تا آنجا كه من میدانم مال لنين است، عبارتی بی معنی و بی فايده است و در تحليل كمكی به كسی نمیكند. چون نه هيچ معياری برای تبيين و قضاوت اين كه چه تحليلی مشخص و از شرايطی مشخص است وجود دارد و نه اين كه قانون و قواعدی وجود دارد كه به ما بياموزد چگونه میتوان „تحليل مشخص از شرايط مشخص“ كرد. اگر منظور از اين عبارت اين است كه بايد از كلی گويی احتراز جست و مشخص صحبت كرد اين „نصيحت“ درست است، ولی تازگی ندارد و هر عقل سالمی نيز به همين نتيجه میرسد. ولی خود اين عبارت، „تحليل مشخص از شرايط مشخص“ يك كلی گويی است كه ما را در تحليل يك گام هم به پيش نمیبرد. لنين كه شايد اين حكم از او باشد خود در كاربرد آن در روسيه نتوانست خويشتن را از مرتكب شدن به اشتباه فاحش تاريخی تشخيص امكان انقلاب سوسياليستی و استقرار سوسياليسم در روسيه بر حذر دارد. او با تزهای آوريل كه گويا عصارهی تحليل مشخص از شرايط مشخص بود، چنان چرخشی به چپگرايی كرد و تا بدان اندازه از نظرات درستاش كه در „دو تاكتيك...“ دربارهی ماهيت تاريخی انقلاب در روسيهی اوايل قرن بيستم بيان داشته بود، عدول كرد كه به جرات میتوان گفت ديگر نه يك فرد پيرو تئوری و نگرش مادی ماركس به/و دربارهی تاريخ بود بلكه بيشتر شباهت به يك „سوسيال رولوسينر“ روسی پيدا كرده بود. لنين در „دو تاكتيك...“ متذكر میشود كه:
„ماركسيستها مسلماً معتقدند كه انقلاب روس جنبهی بورژوايی دارد... ماركسيسم بطلان هذيانگويیهای نارودنيكها و آنارشيستها را كه تصور میكردند مثلاً روسيه میتواند راه تكامل سرمايه داری را نپيمايد و از راه ديگری سوای مبارزهی طبقاتی كه بر زمينه و در چهار ديوار همين سرمايه داری انجام میيابد از سرمايه داری بيرون بجهد و يا اين كه از روی آن جهش نمايد، بطور تكذيب ناپذيری به ثبوت رسانيد، تمام اين اصول ماركسيسم با تفصيل كامل چه به طور عمومی و چه به طور خصوصی در مورد روسيه به ثبوت رسيده و حلاجی شده است. از اين اصول چنين مستفاد میشود كه فكر تجسس راه نجات برای طبقهی كارگر در چيزی بجز ادامهی تكامل سرمايه داری فكری است ارتجايی...“
ولی با انقلاب فوريه كه در نتيجهی شكستهای روسيه در ميدانهای جنگ، ويرانی و گرسنگی گسترده و دربدری سربازان كه اكثر دهقان زاده بودند، بوقوع پيوسته بود، دولتهای پس از انقلاب به جای آن كه علل انقلاب را جدی گرفته به جنگ پايان دهند و اصلاحات اساسی را در جامعه روسيه و مهمترين آنها، تقسيم اراضی مالكان بزرگ ميان دهقانان را عملی سازند، در اثر فشار متفقين و ارتجاع داخلی به جنگ ادامه دادند و زمينه را برای راديكاليزه شدن مردم و آمادگی آنان برای بسيج عليه خود فراهم ساختند.
درايت لنين در اين بود كه در اين هنگام نبض جامعه را به درستی تشخيص داد و شعار„صلح، نان، زمين“ را مطرح كرد. شعاری كه پاسخی درخور به خواستهای مبرم تودهی مردم بود و ذرهای هم جنبهی سوسياليستی در آن وجود نداشت. شعارهايی كه میتوانست از زبان يك رهبر بورژوا و حتا يك مرتجع كه فهم آن را داشت تا تشخيص دهد چگونه میتوان مردم را بسيج كرد و به كمك آنان به قدرت رسيد، گفته شود.
ولی وضع از زمانی خراب شد كه وی بر كودتای اكتبر ۱۹۱۷ مهر انقلاب سوسياليستی زد، حكومت حزب بلشويك را حكومت طبقه ی پرولتاريا ناميد و دست به كار ساختمان سوسياليسم در جامعهای زد كه خودش در سال ۱۹۰۵، يعنی فقط ۱۲ سال پيش از آن، كه تازه بيش از سه سالش در جنگ گذشته بود، در „دو تاكتيك“ نوشته بود: „از اين اصول چنين مستفاد میشود كه فكر تجسس راه نجات برای طبقهی كارگر در چيزی بجز ادامهی تكامل سرمايه داری فكری ارتجاعی است“.
انحراف گفتهها، تئوریها و نوشتههای لنين از زمان پس از تزهای آوريل، از نظرات و تئوریهای ماركس تا اندازهای است كه وارثاناش مجبور شدند مقولهی ماركسيسم- لنينيسم را اختراع كنند و لنينيسم را ماركسيسم عصر امپرياليسم بنامند.
در نقلی كه در بالا از پيشگفتار از ماركس آورده شد، وی دربارهی رابطهی ميان عمل انقلاب كنندگان و آگاهی آنان نسبت به انقلاب گفته بود:
همان طور كه قضاوت در اين باره كه شخصی كيست نمیتواند بنا بر تصوری باشد كه آن شخص خود از خودش دارد، به همان اندازه نمیتوان چنان تحولاتی را از آگاهیاش نسبت به خودش قضاوت كرد، بلكه بيش از اين، بايد اين آگاهی را از تضادهای زندگی مادی، از تصادم موجود ميان نيروهای مولد اجتماعی و مناسبات توليدی توضيح داد.
ولی در مورد قضاوت دربارهی تحولات انقلابی روسيه در اكتبر ۱۹۱۷ و پس از آن درست عكس اين گفتهی تاريخی ماركس عمل شد. ماهيت „انقلاب“ و تحولات پس از آن از „تضادهای زندگی مادی، از تصادم موجود ميان نيروهای مولد اجتماعی و مناسبات توليدی“ توضيح داده نشد. بلكه درست بر عكس „از آگاهیاش نسبت به خودش“ توضيح داده شد. سوسياليستی بودن آن „انقلاب“ و تحولات پس از آن فقط به اعتبار آگاهی در وهلهی اول يك شخص، لنين، بود. و هنگامی كه لنين آن تزها را در نشست كميتهی مركزی حزب برای نخستين بار مطرح كرد با تعجب اكثريت قريب باتفاق اعضای كميتهی مركزی حزب بلشويك كه چرخش ۱۸۰ درجهای لنين را از تزهای مطرح شده در „دو تاكتيك“ باور نمیكردند روبرو شد و آنها به تزهای آوريل رای مخالف دادند. اشتباهات پی در پی دولت حاكم در ناديده گرفتن خواستهای واقعی مردم روز به روز زمينه را برای جا افتادن شعار „صلح، نان، زمين“ كه حزب بلشويك با پيگيری دنبال میكرد، در ميان مردم و پشتيبانی روزافزون آنان از حزب بلشويك فراهم میساخت. اين امر به جای آن كه در معنای واقعیاش فهميده شود، اين كه تودهی مردم خواهان پايان جنگ و بازگشت به زندگی معمولیشان هستند، از سوی حزب به عنوان تاييد نظر لنين در باب ماهيت انقلاب تلقی شد.
حال آقای ش. فردا میگويند:... پیآمدهای توسعه سرمايه داری ليبرال در اروپا و آمريكا در كنار شكست استقرار سوسياليسم در كشور... روسيه....
نخست آن كه اگر بخواهيم دقيق صحبت كرده باشيم و در مواردی اين چنين مهم بايد دقيق سخن گفت، اين مقولهی „شكست استقرار سوسياليسم“ مقولهای بيمعنی و منحرف كننده است. زيرا اين سوسياليسم نبود كه میخواست خود را در روسيه مستقر سازد و در استقرار خود شكست خورد. بلكه عدهای به رهبری لنين مدعی شدند كه میخواهند در روسيه سوسياليسم را مستقر سازند. اگر شكستی هم در كار باشد آن شكست مربوط میشود به لنين و آن كسانی كه چنين ادعايی داشتند. و چنين بيانی بكلی نتيجهای ديگر از آن حكم بدست میدهد.
اگر آن طور كه معمول شده است، گفته شود سوسياليسم يا استقرار سوسياليسم در روسيه شكست خورد، شكست برمیگردد به خود سوسياليسم يعنی فاعل آن شكست. و كافی است كه، باز بنا بر ادعای لنين و وارثاناش، آن سوسياليسم را در جهت تحقق تئوریهای ماركس تلقی كنيم تا بنا بر منطق صوری ميان شكست سوسياليسم در روسيه و تئوریهای ماركس رابطه و اينهمانی ايجاد كنيم و شكست دومی را از شكست اولی كه گويا المثنای آن است استنتاج كنيم. و اين درست آن چيزی است كه شديداً مورد علاقهی بورژوازی و تمام دشمنان ماركس و تئوریهايش میباشد. ولی اگر شكست را به فاعلان واقعی، يعنی به كسانی كه در روسيه يا هر جای ديگر مدعی مستقر ساختن سوسياليسم بودهاند يا میباشند نسبت دهيم، يعنی چيزی را بگوييم كه به طور واقعی و در زندگی واقعی اتفاق افتاد، آنگاه چنان نتيجهگيریهايی عقيم میماند.
مثالی زنده از اين وضع، بحران كنونی است كه سرمايه داری با آن مواجه میباشد. اين بحران نه نشان شكست سرمايه داری است و نه خروج از آن نشان پيروزیاش. سرمايه داری مجموعهای است از مناسبات ميان انسانها در شرايط مشخصی. اين مناسبات میتواند وجود داشته باشد يا از بين برود. وجود يا از بين رفتنش مربوط میشود به آن شرايط. از نظر تئوریهای ماركس مهمترين عامل تعيين كنندهی اين شرايط درجهی تكامل نيروهای مولد مادی است.
هم اكنون ايدئولوگهای بورژوازی بحران كنونی را از اين طريق توضيح میدهند كه آن را به حرص و آز يا اشتباهات سرمايه داران، مديران بانكها، مؤسسات مالی، اعتباری، بورس بازی، الخ، نسبت میدهند. در حالی كه توضيح واقعی آن فقط از راه بررسی تضادهای ذاتی سرمايه داری و عملكرد قوانين درونی و مكانيسم حاكم بر توليد و بازتوليد سرمايه است.
بنابراين، علل شكست مدعيان استقرار سوسياليسم در روسيه را بايد در شرايط واقعی موجود در روسيه آن زمان جستجو كرد.
ماركس خيلی پيش از اكتبر ۱۹۱۷ به آنانی كه به طور ارادی میخواهند سوسياليسم را بدون در نظرگرفتن شرايط لازم و كافی برای استقرار آن در كشوری مستقر سازنند هشدار میدهد كه چنين اقدامی به ضد خود تبديل خواهد شد. ماركس در بخش اول ايدئولوژی آلمانی فصل تاريخ میگويد:
اين باصطلاحِ فلاسفه „بيگانگی“ طبيعتاً میتواند تنها تحت دو پيشنهادهی عملی مرتفع گردد. برای آن كه نيرويی „غيرقابل تحمل“ گردد، يعنی نيرويی كه مردم عليه آن انقلاب كنند، بايد انبوه بشريت را كاملاً „فاقد مالكيت“ كرده و در عين حال در تضاد با جهانی موجود از ثروت و فرهنگ باشد كه هر دو خود مشروط است به ارتقاء عظيم نيروهای مولد و درجهی بالای تكامل آن- و از سوی ديگر اين تكامل نيروهای مولد (كه نيز با آن به جای موجوديت محلی، موجوديت تاريخجهانی انسانها وجودی دسترس و تجربی میيابد) از آن رو پيشنهادهی عملی مطلقاً ضروری است كه بدون آنها تنها كمبود همگانی میشود، و با احتياج نيز اجباراً نزاع بر سر ضروريات باز آغاز و همهی كثافتكاری گذشته باز برقرار میگردد. زيرا از آن گذشته تنها با اين تكامل همگانهی نيروهای مولد مراودهی همگانهی انسانها نيز بدست میآيد. از اينرو از سويی پديدهی انبوه „فاقد مالكيت“ را در همهی ملل همزمان بوجود میآورد (رقابت عمومی)، هر يك از آنها را وابسته به تحول ديگران میسازد و سرانجام افراد تاريخجهانی، افراد تجربتاً جهانی را جايگزين افراد محلی میكند. بدون اين ۱) كمونيسم تنها میتواند وجود محلی داشته باشد، ۲) نيروهای مراوده خود نمیتوانند چون نيروهايی همگانی و از اينرو غيرقايل تحمل تكامل يابند و چون „اوضاعی“ محلی- خرافی باقی میمانند و ۳) هر گسترشِ مراوده، كمونيسم محلی را از ميان برخواهد داشت. كمونيسم به طور تجربی تنها چون عمل ملل حاكم „يكباره“ و همزمان ممكن است، چيزی كه پيشنهادهاش تكامل همگانهی نيروی مولد و مراودهی جهانی وابسته به آن است.
البته آن چه با شرايط روسيهی ۱۹۱۷ منطبق است، گفتههای ماركس در ۱۸۴۵ است، كه در بالا آورده شد، و نه تمام آسمان ريسمان بافیهای لنين در ضرورت انقلاب سوسياليستی در آن سال و سپس در توجيه „استقرار سوسياليسم“ در روسيهی عقبمانده. بنابراين، جای هيچ تعجبی نيست كه رهبر واقعی آن „كمونيسم خرافی“ شخصی عقبمانده و خرافی مانند استالين میشود.
از نقل بالا و از تمام نوشتههای ماركس كاملاً آشكار است كه وی برآمد هر نظام اجتماعی را منطبق با درجهی معينی از تكامل نيروهای مولد مادی میداند. و در ۱۹۱۷، معيار درجهی رشد و تكامل نيروهای مولد مادی از نظر تاريخی، روسيهی عقبمانده و ويران شده در جنگ نبود، بلكه كشورهای پيشرفتهی اروپای غربی و آمريكا ملاك آن بودند. اگر قرار بود انقلابی سوسياليستی در آن دوران تاريخی انجام پذيرد، آن فقط در آن جوامع ممكن بود. ولی در پيشرفتهترينِ آن كشورها هنوز اكثريت را دهقانان تشكيل میدادند كه در روستاها زندگی میكردند و همراه با خرده بورژوازی شهری نيرويی را تشكيل میدادند كه بورژوازی را قادر میساخت هر خيزش كارگری را برای انقلاب سوسياليستی سركوب كند. نگاهی به مبارزات سالهای ۱۹۱۸ تا استقرار نازيسم در آلمان و دولتهای ارتجاعی در ديگر كشورهای اروپايی كه موفق به سركوب خيزشهای كارگری شدند، نشان میدهد كه حتا در اين كشورهای „پيشرفته“ نيز سطح تكامل تاريخی برای پيدايش جامعهی سوسياليستی كافی نبود. تازه در اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيست يكم ما شاهد جهانی شدن واقعی و عملی سرمايه داری هستيم و میبينيم كه
„نياز به يك بازار دايم التوسعه برای فروش كالاهای خود، بورژوازی را به همه جای كرهی زمين میكشاند. همه جا بايد رسوخ كند. همه جا ساكن شود. با همه جا رابطه برقرار سازد. (مانيفست كمونيست)“.
بنابراين، تجربه ی روسيه به خلاف نظر دشمنان سوسياليسم، ماركس و ماركسيسم، نه تنها مدرك و دليلی بر نادرست بودن نظرات او نيست بلكه كاملاً بر عكس در تاييد نطرات و تئوریهای اوست. او در ۱۸۴۵، يعنی ۷۲ سال پيش از كودتای اكتبر ۱۹۱۷ تنها با كاربرد منطق درونی نگرش مادیاش به تاريخ و نقش توضيح دهنده و تعيين كنندهای كه نيروهای مولد مادی در تاريخ دارند و اين كه درجهی رشد و تكامل آنها شرايط ضروری را برای وجود دورانهای اقتصادی و مناسبات اجتماعی معينی بوجود میآورد، سرنوشت „استقرار سوسياليسم“ را در روسيه پيشبينی كرد.
„استقرار سوسياليسم“ در روسيه شكست نخورد، بلكه ارادهگرايی عدهای متوهم در مستقر كردن مناسباتی با عنوان سوسياليسم بود كه شكست خورد!ـ
ادامه دارد


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد